eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
773 عکس
488 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
با سخنرانی امروز آقا کل معادلات آمریکا و اسراییل به هوا رفت😁 فکر کرده می‌تونه با تصرف سوریه ایران رو هم از پا دربیاره، اما حالا با یک صحبت آقا و یک جمله که فرمودند( جوانان غیور سوری، سوریه را پس خواهند گرفت) همه نقشه‌ها بر باد رفت😅 قربونت برم پسر فاطمه❤️ سرسلامت آقا😎❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #پشت_لنزهای_حقیقت رفتم پایین برای صبحانه خوردن، از حرف و توجه حسین هم خنده‌ام گرفته بود ه
بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمی‌کشم. سارا: حسین من دیگه خسته شدم، بیا برگردیم. حسین: تو از صبح حالت خوب نبود، بیا بریم بیمارستان شاید دوباره بدنت ضعیف شده. سارا: نه بابا، فقط یکم خسته شدم، نیم ساعت پیاده روی کردیم، بیمارستان نمی‌خواد. حسین: مطمئنی سارا؟ سارا: آره، مطمئنم. حق با حسین بود، نیم ساعت پیاده روی چیزی نیست، سرگیجه هم اضافه شد تا بعد از ظهر. حسین: سارا پاشو بریم دکتر، اینطوری نمیشه. سارا: حسین، نمی‌تونم بلند بشم، دلم درد می‌کنه. حسین: خدایی نکرده شاید مسمومیت غذایی چیزیه، بیا من کمکت می‌کنم، بیا لباس‌هات رو بپوش. دل دردم اینقدر شدید بود که تمام وجودم رو تو چند لحظه هم فرا گرفت. درد عجیبی بود؛ تا حالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم. درد و سرگیجه و حالت تهوع هم اضافه شد. حسین یه روسری انداخت سرم و چادرم رو کج و کول انداخت و رو دستش بلند کرد و از خونه زد بیرون. یه تاکسی گرفت و سوار شدیم با عجله سمت بیمارستان رفتیم. حسین: دکتر؟ پرستار؟ کمک حال همسرم خوب نیست. پرستار: بذاریدشون اینجا. مشکل چیه؟ حسین: از صبح رنگش پریده بود، چند دقیقه پیش سرگیجه و دل درد شدید پیدا کرد. روی تخت از درد به خودم می‌پیچیدم، از شدت درد هرچی خورده بودم و نخورده بودم بالا آوردم. پرستار: شما بیرون منتظر باشید آقا. هادی: آقا حسین، خونه نیستید؟ حسین: نه، راستش سارا... هادی: سارا چی!؟ حسین: سارا حالش بد شد یدفعه، آوردمش بیمارستان. هادی: کدوم بیمارستان؟ حسین: اسمش نمی‌دونم، ولی همین که اون سمت‌تر میدون آزادی هست، علی‌ابن ابی طالب فکر کنم. هادی: باشه باشه الان خودم رو می‌رسونم. پرستار: همراه خانم سارا علوی. حسین: من هستم. پرستار: خانمتون باید بستری بشن، شرایط خوبی ندارن، لطفا برید کارهای بستری انجام بدید. حسین: مشکل چیه دقیقا؟ پرستار: سقط. حسین: سقط!؟ اصلا باورم نمی‌شد که باردار بودم، همون اول سقط جنین داشتن خیلی سخته واقعا. هرچند حسین هم متعجب بود هم ناراحت، ولی خیلی تو این ایام بهم دلداری داد. بخاطر اینکه هنوز لگنم مشکلش کامل حل نشده بود، این اتفاق افتاد، علاوه بر اون دارو هم استفاده می‌کردم، همه دست در دست هم دادن و من رو عزا دار کردن. هانیه: غصه نخور مادر، منم بعد از تو چندتا بچه سقط کردم، ان شاالله خدا با یه فرزند صالح جایگزینش کنه. سارا: ان شاالله. بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه برگشتیم، مادرم باز هم به زحمت افتاد، مدام عصاره گوشت می‌گرفت و بهم میداد، میوه‌های مختلف، شربت و.... حسین: اینا رو بخور برات خوبه، زیاد هم تکون نخور، فقط استراحت کن. ناخودآگاه اشک‌هام جاری شد، نمی‌دونم چرا با این که خبر از بارداری نداشتم و سقط رخ داد ولی یه وابستگی خاصی انگار از قبل بهش داشتم. حسین: چرا گریه می‌کنی سارا؟ زود خوب میشی. سارا: اگه دیگه نتونم مادر بشم چی حسین؟ حسین: این چه حرفیه!؟ چرا نتونی مادر بشی!؟ سارا: این داروهای لعنتی بچه‌ام رو ازم گرفتن، می‌شد الان من ایام خوش مادر شدن بگذرونم اما این داروها .... حسین: ان شاالله خیره سارا جان، شاید خدا می‌خواد ما رو امتحان کنه، بجاش یه بچه صالح بهمون بده. سارا: اگه نداد چی؟ حسین: استغفرالله، این چه حرفیه!؟ از تو بعیده سارا. تا مدت‌ها زانوی غم بغل کرده بودم، علاوه بر اینکه به خودم سخت می‌گذشت به حسین هم سخت می‌گذشت این ایام. اما یک لحظه هم از من خسته نشد و مدام دلداری بهم میداد، دست و پاهام رو با آب نسبتا گرم ماساژ می‌داد، آبمیوه‌های مختلف رو برام تهیه می‌کرد، هرکاری می‌کرد که من این ایام پشت سر بگذارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
خبر خوب😍 پارت بعدی هم آماده شده😎 هستید بریم پارت بعدی؟ ببینم کیا گروه می‌ترکونن😌😍 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب شب وفات ام البنین هست🥺 اگر حاجت سنگینی داری و هیچ جوره گره کارت باز نمی‌شه این نذر انجام بده👌 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمی‌کشم. سارا: حسین من دیگه خست
هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم. هانیه: سیب‌زمینی، یک کیلو گوشت، یک نیم کیلو هم جدا گونه ماهیچه فقط باشه بیار، گوجه یک کیلو، کلم قرمز و سفید، فلفل دلمه‌ای و ..... هادی: باز هم اگر چیزی کم بود زنگ بزن. حسین: سلام صبح بخیر. هادی: سلام، صبح شما هم بخیر. حسین: من دارم میرم بیرون، دوستان خبرنگار از لبنان برگشتن. هانیه: خب اول صبحانه میل کنید بعدا. حسین: اگر اشکال نداره صبحانه رو تو سینی بزارم ببرم بالا پیش سارا. هانیه: حتما پسرم، چرا خجالت میکشی، سینی خدمت شما، هرچی هم نیاز داری بذار ببر تو یخچال هست. حسین: دستتون درد نکنه. هادی: اینجا دیگه خونه خودته آقا حسین، راحت باش. حسین: شما لطف دارید. حسین ترجیح داد قبل از رفتن کنار من صبحانه رو بخوره، برام با دستاش لقمه درست می‌کرد، هرچند میلی به غذا خوردن نداشتم ولی ریز ریز یه چیزایی می‌خوردم. حسین: من زود برمی‌گردم، اگر چیزی هوس کردی دوست داشتی زنگ بزن برات میارم. سارا: دستت درد نکنه، سلامم به آقای رضایی و قادری برسون. حسین: چشم حتما عزیزم. حسین که رفت دراز کشیدم و چشم‌هام روی هم گذاشتم، یک لحظه که چشمام گرم شد لحظه شهادت علیرضا رو خواب دیدم. با ترس از خواب پریدم، باز هم اشک‌هام جاری شد، دلم باز هوای ریحان و علیرضا رو کرد، شروع کردم به سرزنش کردن خودم، حسین رو کشوندم ایران با این حال و روزم اونو درگیر کردم، اصلا به دلش توجه نکردم، هرچی نباشه حسین ۸ سال با ریحان بوده، چند ماهی پدر بوده، اما من همه این‌ها رو نادیده گرفتم. هانیه: بهتری دخترم، اگر کاری داشتی چرا صدام نزدی؟ خودم می‌اومدم بالا. سارا: خوبم، کار خاصی نداشتم، فقط خسته شدم از شرایط اتاق. هانیه: گفتم بابات گوشت و ماهیچه بخره، برات عصاره گوشت بپزم قوت بگیری. سارا: دستتون درد نکنه، من خوبم. هانیه: خانم جون وقتی تو به دنیا اومدی هر روز برام عصاره گوشت می‌آورد، کباب نهار بود و آب گوشت شام. می‌گفت برا زنی که زاییده تا ده روز باید گوشت بهش بدیم تا جون بگیره و بدنش خون‌سازی کنه. سارا: کسی که در مورد این حال من چیزی نفهمید؟ هانیه: نه مادر کسی چیزی نفهمید، من هم خوشحالم هم ناراحت، خدا به من فقط به فرزند داد، ولی دعا کردم دور و برم رو تو این خونه با نوه‌هام پر کنه. سارا: مامان، میشه دیگه درموردش حرف نزنید؟ هانیه: منم وقتی بچه‌هام تو شش ماهگی و پنج ماهگی سقط شدن مثل تو بودم، سارا به خودت بیا، خدا یه نعمتی رو بگیره یه چیز بهتر جاش میده، من اینو از روی اعتقاد میگم، به خودت نگاه کن، اول جوونی ازدواج کردی و چندماه طول نکشید و طلاق گرفتی، اما خدا برات جبران کرد، کسی رو گذاشت سر راهت که حاضر برات بمیره. کی فکرش می‌کرد قسمت تو، تو کشوری تو دل جنگ باشه؟ ما یه چیز اراده می‌کنیم، خدا یه چیز دیگه. به زندگیت برگرد، فعالیتت شروع کن، با قدرت ادامه بده، تو از دل سخت‌ترین شرایط سربلند بیرون اومدی، نباید این مسائل تو رواز پا بندازه. حرف‌های مادرم آب رو آتیش بود، خیلی بهم آرامش داد، بلند شدم رفتم دوش گرفتم، یه لحظه که به خودم اومدم دیدم خبری از دونه‌های قرمز روی بدنم نیست. شاید این از برکت بچه‌ای بود که سقط شد، همه سموم بدنم رو دریافت کرد و از دستم رفت ولی بجاش سلامتی رو به من هدیه داد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این صدای زیبا و بی نظیر رو با گوش دل و جان بشنوید و لذت ببرید این غذای روح نوش جونتون❤️❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم. هانیه: سیب‌زمینی، یک کیلو
قبل از برگشت حسین دستی به سر و روم کشیدم، یه مقدار سرخاب سپیداب زدم و منتظر حسین موندم. صدای آیفون رو شنیدم، حسین و پدرم برگشته بودن؛ منم سعی کردم یه چهره خندون و شاد داشته باشم. هانیه: سلام خسته نباشید. هادی: سلام، ممنون، بفرمایید سفارشات کامل خدمت شما. حسین: اینم آب هویج خنک هست، از سر کوچه خریدیم برا شما و حاج آقا اینم ببرم بالا برا سارا. هانیه: دستت درد نکنه پسرم، خیلی زحمت کشیدی. حسین: من اینا رو اینجا می‌ذارم، لیوان خودم و سارا رو بالا می‌برم. هادی: دستت درد نکنه حسین جان. حسین: با اجازه من میرم بالا. مشتاقانه منتظر بودم حسین بیاد اتاق، در اتاق نیمه باز بود؛ گوش‌هام تیز کرده بودم تا وقتی حسین بالا میاد متوجه بشم. پشت در اتاق با فاصله ایستادم، نفس عمیق کشیدم و لبخندم رو هم آماده کردم، در آروم باز شد، حسین مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد. سارا: سلام، خسته نباشی، دیدار خوب بود؟ حسین: سلام، ..... سارا: چرا اینجوری نگاه می‌کنی!؟ دوست نداری من ... حسین: نه، نه.... من خیلی خوشحالم می‌بینم سرپا شدی. سارا: این آب هویج برا من گرفتی؟ فکر نمی‌کنی داره از دهن می‌افته؟ حسین: راست میگی، آره گرفته بودم یکم جون بگیری. سارا: خب بده بخورم تا یه جون به جونام اضافه بشه. حسین واقعا خوشحال شده بود، برق چشماش گویای این شادی بود. سارا: حسین، دیگه خبری از دونه‌های قرمز نیست، تنم مثل روز اول پاک پاک شده، دستام و پاهام هم همین‌طور. حسین: حالا وقتشه نذرم رو ادا کنم. سارا: نذر!؟ حسین: نذر کرده بودم وقتی سلامتت بدست آوردی ببرمت کربلا زیارت، از حضرت رقیه خواستم واسطه بشه، یه عروسک هم می‌خوام ببرم برا حرم حضرت رقیه. سارا: واقعا!؟ چه نذر قشنگی. حالا که سلامتیم رو بدست آورده بودم دیگه نباید بیکار می‌موندم، دوباره دوربینم رو دست گرفتم و زدم به دل میدون. حسین: قبل از اینکه بریم لبنان، می‌ریم کربلا و دمشق. بعدا از سوریه زمینی می‌ریم لبنان، اونجا تو مرز لبنان و سوریه کلی پناهنده هست که زندگی بعضیاشون هم شنیدنی هم به تصویر کشیدنی. سارا: خیلی هم عالی، فقط من این دفعه حتما می‌خوام برم غزه، تو دل مردمش نه فقط خیمه پناهنده‌ها و اینا. حسین: اگر شرایطش بود حتما. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
11.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیا به ما یه کربلا بدهکاره😭 کربلا، کربلا حالم این روزا خرابه💔 دلم کنج حرم می‌خواد، کربلا🥺 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~