eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مادرانه😍 صبحتون بخیر🥰 آذری‌های کانال تولدتون مبارک❤️🎀🎀🎀 آذری‌های کانال کجا نشستن؟🥳🤩
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه می‌نشستم پای تدوینش. ده روز از اقامت تو محله پناهنده‌ها و آواره‌ها گذشته بود، عادت که... نمیشه گفت عادت کردیم، ولی سعی کردم شرایط متوجه بشم. دوربین و موبایلم رو جمع کردم و یک ساک دستی که همه وسایلم و دو دست لباس داشتم گذاشتم. هوا نه سرد بود نه گرم، از خیمه بیرون اومدم تا قدم بزنم، خواب از سرم پریده بود. اون شب همه آروم خوابیده بودند، آروم و بی‌صدا وارد خیمه اون بچه‌هایی شدم که همه بستگانشون رو از دست داده بودند. خواهر بزرگ‌تره بیدار بود. امل: سلام. سارا: چرا بیداری؟ امل: خوابم نمیاد. سارا: گرسنه نیستی؟ امروز بهتون غذا رسیده؟ امل: من نتونستم غذا بخورم، همه سهم غذام رو دادم به خواهر برادرام، اونا از من گرسنه‌تر بودن، علی زخمی شده، باید غذا بخوره تا زود خوب بشه. اون لحظه واقعا قلبم به درد اومده بود، حرفی برا گفتن نداشتم، یادم اومد که من یه تیکه نون و خرما دارم. سارا: اسمت چیه خوشگل؟ امل: امل سارا: امل جان من الان برمی‌گردم، تو خیمه یه چیزایی دارم برات بیارم. امل: دستتون درد نکنه، من چیزی نمی‌خوام. سارا: همین جا باش الان میام. با عجله سمت خیمه رفتم، خدا رو شکر لقمه دم دست بود، سریع لقمه رو برداشتم، با خودم گفتم اون صحنه رو هم به تصویر بکشم، خواهر فداکار. کیف رو کامل برداشتم و از خیمه بیرون رفتم، به چند قدمی خیمه رسیدم که یهو صدای هواپیماهای جنگی رو بالا سرم حس‌کردم، اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم، در کمتر از چند ثانیه همه منطقه گُر گرفت. خیمه امل و خواهر برادراش میون آتش بود، کیف و لقمه رو رها کردم و سمت خیمه دویدم. حرارت آتش مانع از ورود من به دل آتش می‌شد، صداشون می‌اومد که هنوز زنده هستن. چشم‌هام رو بستم همین که اومدم به دل آتش بزنم یک نفر من رو عقب کشید. سارا: ولم کن، باید اون بچه‌ها رو نجات بدم. حسام: خانم علوی دیوونه شدید؟ سارا: اومدید اینجا که چی!؟ هنوز حرف آقای قادری تموم نشده بود که مجدد صدای بمباران اومد. موشک‌ها خیمه ساده و بی‌شیله پیله امل و خواهر و برادرانش رو هم سوزوند. صدای جلز و ولز سوختن و پخته شدن گوشت تو گوشم می‌پیچید. فقط بلند فریاد زدم؛ امللللل. علیرضا: حسام، خانم علوی رو از اینجا ببر. سارا: امل داره می‌سوزه، اون غذا نخورده، بیاید امل رو نجات بدیم. حسام: خانم علوی باید بریم، کاری از دستمون برنمیاد. آقای قادری آستین لباسم رو گرفته بود و پشت سرش می‌کشید، من چشمم به خیمه پر آتش امل بود. بوی کباب تو منطقه پر شده بود، اما نه کباب مرغ و گوسفند، کباب آدمی. یک روز کامل طول کشید تا آتش منطقه رو خاموش کردن. از شهدا چیزی نمونده بود، فقط خاکسترشون باقی مونده بود، امل و خواهر برادراش هم خاکستر شدن. علیرضا: خدا رو شکر به موقع رسیدیم، حالتون خوبه؟ سارا: به موقع رسیدید!؟ این همه خیمه سوخت، بچه‌ها همه خاکستر شدن، انوقت شما به فکر من بودید؟ حسام: ما اومده بودیم به همه بگیم تا خیمه‌ها رو تخلیه کنن ولی اون نامردا مهلت ندادن. سارا: امل چند روز بود غذا نخورده بود، برادرش علی زخمی بوده و بخاطر اون سهم غذاش رو میداده به اون، لباش معلوم بود که چند روز حتی آب نخورده. علیرضا: متاسفم واقعا خانم علوی. الان باید بریم، حسین منتظر ماست. حتی پای رفتن هم نداشتم، اون صحنه‌ها بعدا تصاویرش منتشر شد، ولی من از شدت بزرگی اون مصیبت هیچ تصویری ثبت نکردم، چون واقعا حالم بد بود. به دور از انسانیت بود که من عکس و فیلم بگیرم مردم تو آتش در حال سوختن بودن. تا چندین روز حالم خراب بود، دیگه واقعا از هرچی بوی کباب بود بدم می‌اومد، بعد از اون دیگه سر سفرمون کباب نبود. گوشت هم حذف شد، چون واقعا هم بوش هم دیدنش حالم رو بد می‌کرد. حسین: سارا جان برات سوپ و برنج آوردم، بیا یکم بخور. سارا، غذا نخوری حالت بدتر میشه، بیا یکم غذا بخور، فردا می‌خوایم بریم ایران با این حال و روز پدر و مادرت ببینند که ناراحت میشن. سارا: میل ندارم. حسین: اینطوری که نمیشه، فقط چندتا قاشق بخور. اول مهر برگشتیم ایران، البته موقتا، حالا دیگه من کلی کار داشتم که باید انجام میدادم، ولی برای درمان مشکلاتم و زخم‌ها و تاول‌هام باید می‌رفتم ایران. هادی: سلام دخترم خوش اومدی. حانیه: الهی مادر دورت بگرده، خوش اومدی، چقدر لاغر شدی مادر، چه بلایی سرت اومده. هادی: سلام، من پدر سارا هستم. حسین: سلام، خوشبختم. علیرضا: سلام آقای علوی. حسام: اینم از خانم علوی، خدا رو شکر که به آغوش خونواده‌اش برگشت. مادر وپدرم متوجه حال خرابم شدن ولی هیچ حرفی نزدن، یک راست از فرودگاه رفتیم بیمارستان. فورا تحت درمان قرار گرفتم و زخم‌های سابقم رو هم مجدد چک کردن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
دکتر: شرایط خوبی ندارن متاسفانه، یک معجزه است که زنده مونده، تمام گوشت تنش بر اثر مواد شیمیایی موجود آب شده. حانیه: یعنی چی دکتر؟ دکتر: بدنش در حال تحلیل رفتن، هر دارویی استفاده کنیم فایده نداره. هادی: یعنی نمیشه کاری براش کرد!؟ دکتر: تعویض خون فقط راه چاره‌است که به علت کمبود خون یکم سخته. حسین: من خونم O+ هستش می‌تونم بهش خون بدم. هادی: ما نمی‌تونیم بهش خون بدیم؟ دکتر: فقط گروه خون O+ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
گوشه‌ای از مشکلات آواره‌های غزه و لبنان🥺 با این تصویر پارت قبلی رو خیلی خوب می‌تونید متوجه بشید و لمس کنید😭💔
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرم ما به امید شفاعت تو هستیم😭 گرچه روسیاه و شرمسار از گنه خویشیم💔😭 ولی به مهربانی و دعای تو دلبستیم🖤
♦️‌‌سلام امام زمانم 🔹‌السلام علیــــــک یا بقیه الله 🔹‌هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(: من ندانم چه شود عاقبت کاربیا 🔹‌خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـٰنِ الرَّ‌حِيمِ در کشور عشق مقتدا خامنه ایست فرماندهی کل قوا خامنه ایست دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود امروز عزیز دل ما خامنه ایست لبیک یا امام خامنه ای هرکس زولایت ولی دورشود همسایه دشمن است ومنفورشود پروانه صفت گرد علی می گردیم تادیده ی هر فتنه گری کور شود سلامتی علمدار مهدی(عج) صلوات
“صبح بخیر! 🌞 در این باغ رویایی، هر روز با امید و شادابی آغاز می‌شود. بگذارید نور خورشید و زیبایی طبیعت، دل‌هایمان را روشن کند و روزی پر از آرامش و خوشبختی برایمان به ارمغان بیاورد.” 🌿🦌✨ امیدوارم این جمله صبحگاهی به شما انرژی مثبت بدهد!
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #پشت_لنزهای_حقیقت تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه می‌نشستم پای تد
حانیه: سارا جان مادر، نگران نباشی‌ها دکتر گفت زود خوب میشی. هادی: دختر من اسرائیل رو از پا در آورده، این فسقل دونه‌ها که دیگه چیزی نیستن. سارا: مامان، حسین کجاست؟ حانیه: الان میاد، پیش دکتر کار داشت. سارا: بهش بگید بیاد پیش من لطفا. بهم نگفتن حسین رفته بود برای آزمایش و خون دادن برای من. حسین: با من کاری داشتی سارا جان؟ سارا: آره، دکتر چی گفت در مورد من؟ حسین: گفت یکم شرایط سخته ولی خیلی درمانش سخت نیست، گفت فقط درمان باید زود شروع کنیم. سارا: حسین میشه یچیزی ازت بخوام؟ حسین: بخواه عزیزم هرچی باشه. سارا: میشه امروز یا فردا منو ببری مشهد. حسین: مشهد!؟ می‌برمت، اما الان چون بیمارستانی و وقت درمانت هستش دکتر اجازه نمیده. سارا: به دکتر نگو، به هیچ کس نگو، من نمی‌دونم چقدر زنده‌ام، یک سال و خورده‌ای هست مشهد نرفتم، باید برم مشهد. حسین: اجازه بده درمانت تموم بشه، اینجوری بهتره عزیزم. سارا: حسین، تو دلت میاد من بمیرم و امام رضا رو نبینم؟ حسین: کی گفته تو می‌میری؟ دکتر گفت خوب میشی. سارا: بچه گول میزنی حسین؟ من خودم متوجه حالم هستم. می‌خوای لحظات آخر شاد باشم و خوشحال من رو ببر زیارت. حسین: اگر بردم و حالت بدتر شد چی؟ سارا: نمیشه، حالم بد نمیشه، من اینجا باشم حالم بد میشه. حسین: پدر ومادرت هم راضی نمیشن، من نمی‌تونم تو رو ببرم سارا، نمی‌خوام جونت به خطر بیافته. اشک‌هام سرازیر شد، خودم رو با سختی بلند کردن نیم خیز شدم، به صورت حسین نگاه کردم و گفتم: جون ریحان و علیرضا من رو ببر زیارت حسین، من اینجا دوام نمیارم. وقتی اینو گفتم حسین سکوت کرد، روی صندلی نشست و سرش رو پایین انداخت. سارا: من پدر و مادرم رو بهشون یجوری میگم، اما نه الان وقتی رسیدیم مشهد، به دکتر هم نگو، فقط من و تو حسین. خواهش می‌کنم، اگر قرار باشه بمیرم می‌خوام آخرین لحظاتم پیش امام رضا باشه. حسین: به یک شرط می‌برمت. سارا: چه شرطی!؟ حسین: دیگه حرف مرگ نزنی، همیشه هم کنارم باشی. سارا: قول میدم، دیگه حرفش رو نمی‌زنم دو انگشتی زدم روی لب‌هام و گفتم: قول، قول، قول. حسین: باید صبر کنیم شب بشه، ببینم چه میشه کرد. البته برا امشب که نمیشه اول برم ببینم بلیط پیدا می‌کنم یا نه. سارا: باشه، ببین الان هنوز وقت هست، حضوری برو، بهتره. حسین: باشه، همین الان میرم. سارا: حسین قبل اینکه بری کیفم رو میدی؟ حسین: کیف!؟ همون که لباسات و خرده وسایلت توش بود؟ سارا: آره،آره همون. حسین: بگو چی می‌خوای برات میارم. سارا: یه کارت پول توشه، تو جیب کوچیکش، رمزش هم ۱۳۷۳ هستش. حسین: ولی نیاز نیست، خودم دارم، باید برم صرافی. سارا: پول من ایرانیه، نمی‌خواد وقتت رو برای صرافی بذاری. کارتم رو بهش دادم و راهی فرودگاهش کردم برای پیدا کردن بلیط؛ چندتا صلوات نذر کردم تا حسین بتونه بلیط پیدا کنه و بتونم برم مشهد. پرستار: همسرتون رفت؟ سارا: بله، اما برمی‌گرده. پرستار: اگر کاری داشتی این زنگ بغل تخت بزن، من یا یکی از همکارا میان کمکت. سارا: من فقط می‌خوام لباس خودم رو بپوشم، با این لباس بیمارستان راحت نیستم، میشه کمکم کنید؟ پرستار: آخه لباس‌های شما به درد فضای بیمارستان نمی‌خوره. سارا: دکتر من مرد، این لباس‌ها اصلا مناسب من نیستن، خیلی بازه، روسری هم که روسری نیست، کهنه بچه هم از این بزرگ‌تره. پرستار: آخه همه از این لباسا دارن استفاده می‌کنن، شما اولین بار می‌گید مشکل دارید. سارا: مشکل همینه، اینقدر اعتراض نکردن که فکر کردید این لباس‌ها خیلی خوب و مناسبه. پرستار: به هر حال من نمی‌تونم لباس‌های خودتون بهتون بدم، چون اونا تمییز نیستن و قبلا تنتون بوده. سارا: به غیر از اونا هم یه دست دیگه دارم، مشکلی هم ندارم، شما اگر براتون معذوریت داره خودم این کار میکنم و لباس‌هام رو می‌پوشم و پای همه چیش هم می‌ایستم. پرستار: ولی الان شما نمی‌تونید تکون بخورید. سارا: پس کمکم کنید پرستار رو به سختی قانع کردم که کمکم کنه لباس‌های خودم رو بپوشم، اینجوری یک مرحله جلو افتادم و برا در رفتن از بیمارستان کارم راحت‌تر شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فاطمیہ‌یعنے پای‌ولایت‌بمانیم‌تاشهادت... مثل‌حضرت‌فاطمہ‌سلام‌الله‌علیها 🥀