eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
813 عکس
515 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشید هر صبح یک بوم خالی است که شما می‌توانید آن را با رنگ‌های خود نقاشی کنید. 🌞🌅🌈 امروز روز جدیدی است، فرصتی برای شروع دوباره و تحقق آرزوها. 🌟 به خودتان ایمان داشته باشید، زیرا توانایی شما بی‌پایان است. 💪✨ با اعتماد به نفس قدم بردارید و اجازه ندهید هیچ چیزی شما را متوقف کند. 🚶‍♂️🚶‍♀️ به یاد داشته باشید، شما آفریننده‌ی سرنوشت خود هستید. 💫 روز عالی‌ای برای شما آرزو می‌کنم! 😊🌞 صبحتون بخیر🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ دُزدی خونه خالی نمیزنه ؛ اگه شیطان زیاد مزاحمت میشه بدون در قَلبت گنجینه‌ای داری !′ که ارزشِ دزدی رو داره . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همه روح و روان و جان منی رفیق عراقی🥺 صلی‌الله علیک یا اباعبدالله💔 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #دوستی_با_سایه‌ها دم‌دمای غروب بود، وقتی از کلاس برمی‌گشتم خیابون تقریبا نسبت به چندساعت ق
صبح با احساس سنگینی و خستگی از خواب بیدار شدم. انگار نه انگار که تمام شب رو خوابیده بودم. پرده رو کنار زدم و نور کم‌رنگ خورشید زمستانی به داخل اتاق پاشید. اولین چیزی که به ذهنم رسید، صدای دیشب و سایه بود. کی بود؟ چی می‌خواست؟ چطور از آرزوی ته قلبیم خبر داشت؟ از تخت پایین اومدم و به سمت پنجره رفتم. خیابون مثل همیشه پر از رفت و آمد بود. آدم‌ها با عجله به این طرف و آن طرف می‌رفتند، غرق در دنیای خودشون. یه لحظه حس کردم چقدر از این زندگی یکنواخت خسته شدم. از این که هر روز صبح بیدار شم، برم کلاس، برگردم خونه و شب بخوابم. دلم یه ماجراجویی می‌خواست، یه تغییر بزرگ. یهو یاد حرف سایه افتادم: "من می‌تونم کمکت کنم که برسی به آرزویی که داری." یعنی واقعا می‌تونست؟ اصلا چرا باید به یه سایه اعتماد کنم؟ اما ته دلم یه امیدی جرقه زد. شاید این سایه یه جور راهنما بود، یه نشونه از طرف خدا برای رسیدن به آرزوهام. تصمیم گرفتم یه کم بیشتر در موردش فکر کنم. رفتم دست و صورتم رو شستم و یه صبحونه سبک خوردم. بعد از صبحونه، گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به نواختن. موسیقی همیشه بهترین راه برای آروم کردن ذهن و پیدا کردن جواب سوالاتم بود. وقتی مشغول نواختن بودم، یهو یه ایده به ذهنم رسید. چرا در مورد این سایه با یه نفر حرف نزنم؟ البته نمی‌تونستم با خانواده‌ام در این مورد صحبت کنم. اون‌ها حتما فکر می‌کردن دیوونه شدم. اما یه نفر بود که می‌تونستم بهش اعتماد کنم: راشل، بهترین دوستم. راشل همیشه بهم گوش می‌داد و بهم کمک می‌کرد تا مشکلاتم رو حل کنم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. شماره‌اش رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده. بعد از چند بوق، صداش رو شنیدم: "سلام لئو! چطوری؟" لئو: سلام راشل، یه کم کسلم، میشه امروز همدیگه رو ببینیم؟ راشل: حتماً، کجا همدیگه رو ببینیم؟ لئو: همون کافه همیشگی چطوره؟ راشل: اوکی، یه ساعت دیگه اونجام. گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم. امیدوار بودم راشل بتونه کمکم کنه تا بفهمم این سایه کیه و از من چی می‌خواد. یه کم استرس داشتم، اما در عین حال یه حس کنجکاوی عجیبی هم وجودم رو فرا گرفته بود. یه لباس گرم پوشیدم و از خونه بیرون زدم. هوا خیلی سرد بود و بخار دهنم تو هوا پخش می‌شد. تو راه به سمت کافه، سعی کردم تمام اتفاقات دیشب رو تو ذهنم مرور کنم و یه کم بیشتر در موردشون فکر کنم. مطمئن نبودم این سایه واقعیه یا فقط یه توهم ناشی از خستگی و فشار روحی. اما هر چی که بود، می‌خواستم جواب سوالم رو پیدا کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
جمعه به خیر رمان دوستان عزیز😍
سجده هایت را طولانی تر کن؛ بلاها بر رویِ شانه هایِ سجده کننده دوام نمی‌آورد..!✨🌱 ⋞ –––––––– ღ ––––––––⋟ تسکین‌دهنده‌قلبم❤️‍🩹
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمعه و شنبه و یک شنبه نداره💔 دلی که تنگه دیدن یار، براش محرم و صفر و رمضان فرقی نداره🥺 کاش تمام لحظات عمرم در کربلا می‌گذشت😭 کاش پرچم گنبدت از سر انگشتان من لحظه‌ای هم می‌گذشت😭 دل تنگیم، چاره‌ای بیاندیش عزیزم💔 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #دوستی_با_سایه‌ها صبح با احساس سنگینی و خستگی از خواب بیدار شدم. انگار نه انگار که تمام شب
وارد کافه شدم، گرمای درون کافه خون یخ زده رو تو رگ‌هام جاری کرد. من زودتر از راشل رسیده بودم؛ سر یک میز دو نفره نشستم و منتظر راشل موندم. راشل: سلام، ببخشید با تاخیر اومدم. لئو: سلام، ممنون که اومدی. راشل: چیزی سفارش دادی؟ لئو: نه هنوز. راشل: دوتا لَته لطفا. خب تا سفارش‌ها بیاد بگو چی شده؟ لئو: راشل من چند روزه صدایی می‌شنوم که با من حرف میزنه، از راز‌های من خبر داره، من رو به آزادی و رهایی می‌خونه. راشل: خیلی عجیبه، این جور چیزها رو فقط تو کتاب‌ها خوندم. لئو: چی خوندی؟ راشل: افرادی که بر اثر تکرار اعمال خاص و ریاضت‌های خاص می‌تونن با دنیای ماورایی ارتباط بگیرن و موجودات ماورایی رو ببینن و باهاشون صحبت کنن. لئو: خب الان میگی چیکار کنم؟ گارسون: بفرمایید سفارشتون آماده شد. راشل: فعلا لَته‌هامون بخوریم تا بهت بگم. بعد از اینکه نوشیدنی‌هامون خوردیم باهم رفتیم به یه محله‌ای که اکثرا یهودی نشین بودن. لئو: چرا اینجا اومدیم راشل؟ راشل: اینجا یه پیرمرد ۷۰ ساله‌ای هست که این چیزا رو خوب می‌فهمه، شاید نیاز به یه کوچ کردن داشته باشی. وارد خونه شدیم، دوتا سگ سفید پاکوتاه و پشمالو در حال بازی کردن بودن که با دیدن ما شروع کردن به پارس کردن. راشل: جناب یهودا منم راشل. یهودا: خوش اومدید، از این ورا راشل!؟ راشل: برا یه کار اومدیم از شما کمک بگیریم. یهودا: بشینید من برم چندتا نوشیدنی بیارم. لئو: اگر بهم بگه برو باید چیکار کنم؟ من که نمی‌تونم همین جوری درس و زندگیم و اینجا رها کنم و برم. راشل: نگفتم که حتما اینو میگه، شاید نیاز باشه، در ضمن خودش میگه کجا بری و راهنماییت میکنه کامل. پیرمرد روی صندلی چوبی نشست و با لبخندی اشاره کرد که خب شروع کنید. راشل: راستش آقا این دوست من لئو یه مدته یه صدایی رو می‌شنوه در قالب یک سایه که از همه چیش خبر داره، یعنی همه رازها و آرزوهای درونیش خبر داره. می‌خواد بدونه این چیه و کیه؟ یهودا: چندسالته پسر؟ لئو: ۱۸ سالمه. یهودا: اهل خوردن نوشیدنی نیستی؟ لئو: نه، متاسفم با من سازگاری ندارن. یهودا: خانواده مذهبی داری درسته؟ لئو: بله، خیلی به سنت‌ها و آداب و رسوم کتاب مقدس مقید هستیم. یهودا:میشه دقیق بهم بگی اون چی بهت گفت لئو: گفت تو باید آزاد و رها باشی، این قید و بندها من رو محدود میکنه، بهم گفت من می‌تونم به آرزوم که رسیدن به جایی هست که همه هم کیش باشند و تبعیض نباشه برسم. یهودا: واقعا!؟ اینا حرف‌های عجیبیه! برا هرکسی این اتفاق نمی‌افته. پسر تو به درجه رفیعی رسیدی تو تونستی به مقامی برسی که سلیمان پادشاه حکیم ما به اون درجه رسید. لئو: یعنی چی!؟ یهودا: حتما یکی از موجودات ماورایی که با سلیمان در ارتباط بوده به سراغت اومده، تو ماموریت خاصی هم باید داشته باشی. لئو: ماموریت!؟ حرف‌های اون پیرمرد تو سرم می‌چرخید، تو شک بودم به خونوادم چی بگم؟ اونا آیا حرف‌هام باور می‌کنن؟ تو اتاقم مقابل آیینه ایستادم و با خودم شروع کردم حرف زدن، من تو این سن باید برم ماموریت، نجات دین یهود تو دست‌های من. اما من اینجور فکر نمی‌کردم، چرا من!؟ دین یهود رو چه خطری تهدید میکنه مگه!؟ ما که دعای انبیا مقدسی رو داریم، کتاب مقدس داریم، چطور دین یهود میتونه تو خطر باشه؟ هرجور حساب و کتاب می‌کردم عاقلانه نبود، من تو این سن باید برم یه جای دیگه. جایی که مساحتش و آدم‌هاش از برلین کمتره. میریام: لئو پسرم، اجازه هست؟ لئو: بفرمایید مادر. میریام: با کسی حرف میزدی؟ پریشونی، چیزی شده؟ لئو: نه، چیزی نشده. میریام: پسرم راستش من می‌خواستم در مورد یه چیز مهمی باهات حرف بزنم. چون پدرت وقت نداشت مجبور شدم خودم دست بکار بشم. لئو: در مورد چی مادر؟ میریام: پسرم وقتشه که ازدواج کنی، تو الان توان اداره خونواده رو داری. لئو: ازدواج!؟ آخه.... میریام: فکرهات بکن پسرم. لئو: من اینطور فکر نمی‌کنم، من نمی‌تونم الان ازدواج کنم. یه چندسالی بهم وقت بدید. میریام: من به پدرت میگم ولی فکر نمی‌کنم قانع بشه. نمی‌تونستم بهشون بگم من الان نمی‌تونم ازدواج کنم و باید برم دنبال ماموریتی که دارم. من باید هزاران کیلومتر آن ورتر از برلین برم برای نجات دین یهود، باید برم جایی که محل ظهور و پادشاهی سلیمان حکیم بوده. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هادی و ایلاف، زوج لبنانی رفتن کربلا هادی از جانبازان انفجار پیجرها در لبنان بود که بینایی‌ش رو تاحد زیادی از دست داده. مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا