eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
دبیر دفتر کل حزب الله لبنان و جانشین سید حسن نصرالله و پسر عموی مادری شهید سید حسن نصرالله توسط رژیم غاصب ترور شد و به شهادت رسید😭😭 -هاشم-صفی‌الدین
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: ما داریم می‌ریم خانم علوی، این بار حتما بهتون اطلاع می‌دیم بی
قبرستان روضه الشهیدین، در جنوب بیروت این اسم هیچ وقت از ذهنم خارج نمیشه. سارا: ریحان دلت برا پدرت تنگ میشه؟ ریحان: آره، خیلی، من پدرم رو خیلی باهاش رفیق بودم، پدرم دو سه بار با حاج قاسم هم دیدار کرده بود، یک بار دعوتش کرد خونمون، تو جنگ ۳۳ روزه وقتی پدرم شهید شد حاج قاسم خیلی ناراحت شد. اومد خونمون تسلیت گفت، مادرم هم خیلی بعد پدرم زنده نموند و از دنیا رفت. سارا: خدا بیامرزدتشون. روز سوم منتظر بودم که آقا حسین یا رضایی باهام تماس بگیرند که برم مرز برا عکس برداری.اما خبری نشد. ریحان: حتما مثل دفعه قبل شرایط براشون سخت شده. سارا: لابد، ان شاالله این دفعه خیلی طول نکشه. گزارش‌هایی که از بچه‌های غزه تو شبکه‌ها منتشر شده بود رو می‌دیدم، دلم کباب می‌شد، همپای تک‌تکشون اشک می‌ریختم. دوربینم رو جمع کردم و تو کیفم گذاشتم، در حالت آماده باش بودم، هر لحظه منتظر بودم زنگ یا پیامی از طرف آقایون دریافت کنم که برم. ریحان تشک کوچیک علیرضا رو آورد گوشه اتاق انداخت، کنار دست من نشست و دستش رو پشتم گذاشت. ریحان: نگران نباش، اونا که گفتن تو رو می‌برن، دیگه نگران چی هستی؟ سارا: قرار بود زود خبرم کنن، اما باز هم الان سه روز ازشون خبری نیست. ریحان: اینترنت و شبکه و خط‌ها خیلی ضعیف شده، یکم طبیعیه عزیزم. اون شب من و ریحان خوابمون نبرد، از هر دری حرف می‌زدیم. همون طور که حرف می‌زدیم صدای لگد به در رو شنیدیم. ریحان: حسین هیچ وقت اینطور وارد نمیشه. سارا: شاید پنجره‌ای باز مونده در بهم کوبیده شده. ریحان: تو پیش علیرضا بمون من برم ببینم چی شده. سارا: باشه عزیزم. با صدای جیغ ریحان نا خودآگاه سمت علیرضا رفتم، بچه رو بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم. سه تا مرد مسلح و نقاب پوش و کلاه نظامی به سر مقابلمون ایستاده بودن. نه جای عقب نشینی برامون مونده بود، نه دفاع. یکی از اونا وارد اتاق‌های دیگه شد، وسایلم رو باز کرد، دوربین‌ها و وسایلش رو توی کیف گذاشت و برداشت. با کلماتی نا مفهوم ما رو راه می‌بردن. من و ریحان تو شوک بودیم، اصلا نمی‌دونستیم چه اتفاقی داره می‌افته. آسمون اون شب نه ماه داشت و نه ستاره، تاریک تاریک بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی ‌و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #پشت_لنزهای_حقیقت قبرستان روضه الشهیدین، در جنوب بیروت این اسم هیچ وقت از ذهنم خارج نمیشه
سرمون کیسه سیاه کشیدن، علیرضا رو از بغل ریحان گرفتن طفلی خیلی گریه می‌کرد، من و ریحان التماس می‌کردیم که با بچه کاری نداشته باشن. نمی‌دونم چقدر تو مسیر بودیم ولی وقتی رسیدیم هوا روشن بود. یه ساختمان مخوف در یک بیابان بی انتها، بوی خون از منطقه و بیابون به مشام می‌رسید. یه دست پشت گردنم حس کردم که لباس و گردنم رو محکم گرفته به زور هدایت می‌کرد به جایی. ما رو محکم پرت کردن، فهمیدم از یه جایی سراشیبی ما رو رها کردن. زندان پیچ در پیچ و تو در تو بود، انگار انتهایی نداشت. من و ریحان رو‌ کشون کشون می‌بردن، پوست سفید ریحان فورا رنگ کبودی به خودش گرفت. بالاخره بعد از کلی راه رفتن تو این تونل رسیدیم به در آهنی. در رو باز کردن و من و ریحان محکم داخل سلول پرت کردن، یکی از مامورها وارد شد و با پوزخند گفت: ببینم حالا باز هم مقاومت می‌کنید و حرف نمی‌زنید. تا چشمام به تاریکی خو کرد کمی طول کشید، بعد از مدتی با شنیدن صدای آقا حسین متوجه شدم اونا هم اسیر شدن و ما رو آوردن پیش آقایون. ریحان یکسره گریه می‌کرد و بی‌قرار بود، حق داشت طفلی، بچه‌اش رو ازش گرفتن. حسین: ریحان، الله معنا، اهدی حبیبتی، الله معنا. خود حسین هم خوب می دونست این حرف‌ها تاثیری نداره، بعد از چند سال بچه دار شدن و با کلی آرزو هر شب براش لالایی می‌خوند، این موقع روز وقت شیر خوردن بچه بود، اما الان... علی‌اکبر: حالتون خوبه؟ سارا: نمی‌دونم، نه خوبم نه بد. حسام: ما دیروز اسیر شدیم، یعنی یه شبیخون زدن و ما رو گیر انداختن. حسین یه فعال رسانه‌ای لبنانه، از نیروهای حزب‌الله هم هست، اون رو شناختن، بخاطر همین ما رو زنده نگه داشتن. سارا: این زنده بودن خود مرگ. معلوم نیست تا کی اینجا هستیم. حسین: اونا سعی می‌کنن ما رو برا تبادل زنده نگه دارن، هر طور شده ما رو پس میدن، بستگی داره حزب‌الله تبادل و شرایط اینا رو قبول کنه یا نه. سارا: میشه بهشون بگید بچه رو پس بیارن؟ ریحان داره از دست میره. حسین: ان شاالله هرچی خیره همون میشه. همگی شرایط سختی رو داشتیم تجربه می‌کردیم، صدای گریه علیرضا از فاصله‌ها شنیده می‌شد، ریحان و حسین خودشون رو پشت در رسوندن، صدا هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. در باز شد، به محض باز شدن در ریحان علیرضا رو بغل کرد خوب بچه رو نگاه کرد، از شدت گریه بچه کبود شده بود، دست و پاهاش یخ زده بود، کبودی‌هایی مشکوک رو دست و پای علیرضا بود. حسین مطلب رو فهمیده بود اما بخاطر ریحان سکوت کرد. آرامش ریحان نسبتا برگشت، حالا علیرضا تو بغلش آروم خوابیده بود. زمین نم بود، زیرمون کاملا خیس شده بود، سرما تمام تنمون رو گرفته بود. خیلی سعی می‌کردم خودم رو کنترل کنم و ترسم رو بروز ندم، حقیقتش از چیزی که در انتظارمون بود می‌ترسیدم. این حرامزاده‌ها چند ماه پیش ناموس مردم رو گرفتن و به طرز فجیعی بعد از تجاوز کشتن، جور دیگه‌ای نمی‌تونستم فکر کنم. سارا: از ما چی می‌خوان؟ حسین: از شما چیزی نمی‌خوان، اونا با گرفتن من می‌خوان به سید حسن نصرالله برسن. سارا: میرسن؟ حسین: هرگز. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #پشت_لنزهای_حقیقت سرمون کیسه سیاه کشیدن، علیرضا رو از بغل ریحان گرفتن طفلی خیلی گریه می‌
بنظرتون چه بلایی سر گروه رسانه میاد؟ ریحان و بچه‌‌اش چه سرنوشتی در انتظارشونه؟ آیا در تبادل اسرا اینا آزاد می‌شن؟
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح ما با عروج دوستان آغاز می‌شود🥺 صبحتون منور به لبخند شهدا
خب خب یه شکار لحظه‌ها داشته باشیم😍😍😁 هرکی شناخت زودتر بگه😁
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #پشت_لنزهای_حقیقت سرمون کیسه سیاه کشیدن، علیرضا رو از بغل ریحان گرفتن طفلی خیلی گریه می‌
سارا: آقا حسین چرا دست و پای بچه کبود؟ حسین: برای رسیدن به مقاصد شومشون. سارا: متوجه شدم. حسین: من مطمئنم ریحان هم می‌دونه، ولی به روش نمیارم. علی‌اکبر: بی‌شرف بودن شاخ و دم نداره. تو اون گورستان زیر زمین و تاریک حساب ساعت‌ها و روزها از دستمون در رفته بود. نمی‌دونم بعد از چند روز در سلول ما بالاخره باز شد. دو نفر غول پیکر و بی‌ریخت وارد شدن، نگاه نحسشون رو به ریحان و طفل تو بغلش دوخته بودن. حسین آقا که متوجه نگاهش شد، خودش رو سمت ریحان کشید، منم خودم رو نزدیک ریحان رسوندم. سرباز: زن و بچه رو جدا کن بیار اینور. حسین: دستت به زنم بخوره می‌شکونمش. سرباز: ببینم می‌خوای چیکار کنی دقیقا؟ مردک باتومش رو بالا آورد و روی پاهای حسین زد. سرباز۲: اینا نباید بلایی سرشون بیاد، زنده اینا به درد ما می‌خوره. سرباز: دفعه بعد پاهات رو می‌شکونم. امشب کاری باهاتون نداریم، اگر رفقاتون دوستتون داشته باشن به تبادلتون رضایت میدن، فقط بدونید تا فردا همه چی مشخص میشه، بعد از اون یا زنده‌اید یا زیر شکنجه. سفارش می‌کنم بیشتر از بچه‌ات لذت ببری. قهقه بلندی زد و از سلول بیرون رفتن. لرزه به تن ریحان افتاده بود، علیرضا رو محکم بغل گرفته، حسین آقا بدون هیچ حرفی ریحان رو دلداری می‌داد. آقای رضایی و حسام باهم بودن، حسین هم ریحان رو داشت، اما به من تو اون میون بیشتر از همه سخت می‌گذشت. تو اون شرایط تلخ بدترین چیزها رو تجربه کردم. اون شب فقط خدا و اهل بیت رو صدا می‌زدیم، خوب می‌دونستیم حزب‌الله به هر قیمتی زیر بار تبادل نمیره. نمی‌دونم بعد از چند روز بالاخره چشم‌هام گرم شد و خواب رفتم. فردا حتما مصیبت‌بزرگتری در انتظارمون بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبح یعنی نشاط یعنی زیبایی یعنی موفقیت و آبادی سلام صبح بخیر
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: آقا حسین چرا دست و پای بچه کبود؟ حسین: برای رسیدن به مقاصد شومشون
شرط تبادل ما تحویل دادن چهار افسر اسرائیلی بود که حماس اسیر کرده و علاوه بر اون توقف جنگ. حزب‌الله و حماس گفته بودن فقط یک افسر و جنگ در صورتی متوقف میشه که اونا از سرزمینشون بیرون برن، این اتفاق نیفتاد و ما گره‌های روسریمون و سفت بستیم، حالا برای اسارتی که مدت زمانش نامعلوم بود آماده می‌شدیم. کار هر روز و هرشبشون این بود که من یا ریحان رو از سلول بیرون می‌بردن و در سلول رو می‌بستن و سرهامون محکم به در سلول می‌کوبیدن. با هرچی که دستشون می‌اومد ما رو می‌زدن، با اذیت کردن من و ریحان می‌خواستن مردها رو تسلیم کنن. ریحان علاوه بر دردهایی که تحمل می‌کرد باید به علیرضا شیر میداد، اما حالا دیگه ریحان شیر هم نداشت، غذای درست و حسابی نمی‌خوردیم که بتونیم قوی بشیم، یا به علیرضا شیر بده. علی‌اکبر: حالتون خوبه خانم علوی؟ سارا: خوب!؟ نمی‌دونم، مدتیه تعریف حال خوب رو فراموش کردم. حسام: ایران یعنی خبر نداره ما اسیریم؟ چرا کاری نمی‌کنن؟ علی‌اکبر: چیکار باید بکنن؟ اسرائیل می‌خواد وحشی گری کنه، همه چی هم به نفعش باشه، من هم جای هر کسی بودم کوتاه نمی‌اومدم. حسین: علیرضا رو بده من یکم دراز بکش. ریحان: من خوبم، می‌خوام بچه‌ام بغلم باشه. چند روزی ازشون خبری نبود، به جز نگهبانی که غذای گنجشکی برامون می‌آورد کسی تو اون تونل وحشت نبود. نمی‌دونم چند روز گذشت ولی یه روز دوباره اون شکنجه‌گرا اومدن، یه نگاهی به همه ما انداختن، من و ریحان خودمون رو آماده کرده بودیم، از چشم‌هاشون معلوم بود نقشه جدیدی برا اذیت و آزار ما پیدا کرده بودن. نگهبانی که غذا می‌آورد چهارتا بست دستش بود، با اونا دستای حسین‌آقا و آقای رضایی و قادری رو محکم بست، با طنابی هم پاهاشون رو. یه چرخی تو سلول تنگ زدن، علیرضا بعد از کلی گریه چند دقیقه‌ای بود که خوابیده بود. مردک وحشی مقابل ریحان نشست، نگاهی به حسین انداخت و نیش خند زد، ریحان علیرضا رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرش محکم چسبیده بود. مردک دستش رو سمت علیرضا برد، ریحان علیرضا رو از کنار دستش کشید و به سینه خودش چسبوند. سرباز دومی جلو اومد، دستای ریحان رو به زور باز کرد، مردک وحشی علیرضا رو از بغل ریحان جدا کرد، حسین آقا و آقای رضایی و قادری نفس‌هاشون حبس شده بود، مردک علیرضا تو بغل ریحان گذاشت، با دستایی که از صورت علیرضا بزرگ‌تر بود به صورتش دست می‌کشید. دست دومش خنجری که همراهش بود رو از کمرش جدا کرد، نگاهی به خنجر انداخت و نیم نگاهی به حسین و ریحان، نفس‌هامون تو سینه حبس شده بود، تمام وجودم می‌لرزید، مردک وحشی علیرضا رو از گردنش گرفت و مقابل صورت ریحان قرار داد، خنجر رو بالا آورد و به گلوی علیرضا کشید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
♦️‌سربازای کودک کش رژیم به بیمارستان «عدوان» حمله کردن و این پسر که خبرنگار بوده رو دزدیدن! 🔹‌این بزدلا حتی از عکس ها و نمادهای مقاومت هم وحشت دارن! ‌«خانم فردوس»
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_37 #پشت_لنزهای_حقیقت شرط تبادل ما تحویل دادن چهار افسر اسرائیلی بود که حماس اسیر کرده و علاو
طفل معصوم حتی فرصت نکرد آخ بگه، سر بچه رو مثل مرغی که سر بریده بودن از تنش جدا کرد، سر کوچیک علیرضا رو به صورت ریحان مالید، بدن بی‌سر علیرضا رو پرت کرد تو دامن ریحان. نگهبان دستای آقایون رو باز کرد، در سلول بسته شد. تو تاریکی سلول با همون باریکه نور به بدن بی‌جون و بی‌سر علیرضا خیره شده بودیم. ریحان مات و مبهوت به سر و تن جدا شده نگاه می‌کرد. حسین آقا بی‌صدا اشک می‌ریخت، آقای رضایی و قادری هم نتونستن خودشون نگه دارن همراه حسین اشک ریختن. چادر خاکی‌ام رو که گوشه سلول افتاده بود آروم برداشتم. خودم رو روی زمین کشیدم؛ دستم نمی‌رفت سمت بدن کوچیکش، نفهمیدم چطور اشک‌های منم جاری شد، میون هق‌هق زدنام، بدنش روی چادر گذاشتم، سرش رو از دامن ریحان بلند کرد، سر و تن رو یکی کردم و با چادر پیچیدم. حسین ریحان رو در آغوش گرفت و روضه رباب براش خوند. حسین هم گریه‌هاش بلند شد و ناله میزد، پنج نفری بلند بلند یا حسین می‌گفتیم و اشک می‌ریختیم. گوشه سلول، با دست‌هامون یه گودی کوچیک حفر کردیم، اشک ‌هام رو پاک می‌کردم ولی باز هم جاری می‌شد. حسین جلوتر اومد. حسین: من اونو .... من علیرضا رو خاک می‌کنم، می‌خوام با درد بچه‌ام زنده باشم، می‌خوام بفهمم امام حسین اون لحظه چی کشید. کنار رفتیم، حسین آقا، علیرضا رو توی قبر گذاشت.آروم آروم روش خاک ریخت. کنار ریحان نشستم دستای سردش رو گرفتم، نمی‌دونستم چی بگم، حال و روزمون داغون شده بود، دیگه واقعا کشش نداشتم، نمی‌دونستم الان چیکار کنم. علی‌اکبر: حسام خوبی؟ حسام: نه، تن و بدنم درد می‌کنه، سرم داره از درد می‌ترکه، علی کاش ما رو به جای زن‌ها اذیت می‌کردن، اینا می‌خوان به چی برسن؟ علی‌اکبر: شمر و حرمله می‌خواستن به چی برسن؟ دنیا. حسام: من دیگه بریدم، اینا باید ادب بشن. حسین: اینا بار اولشون نیست این کار می‌کنن، تو این چند ماه هزاران بچه مثل علیرضا تکه تکه شدن. ریحان نه غذا می‌خورد، نه حرف می‌زد؛ سکوت محض. خون علیرضا هنوز رو سر و صورت ریحان و روی خاک‌های سلول مونده بود ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~