سلام به روی ماه همتون😍
چقدر دلم براتون تنگ شده🥺
سه هفته درگیر یه بیماری هستم که علاجش هنوز نامشخص😔😢
خیلی حال خوشی نداشتم، اصلا حال و حوصله نوشتن رمانم رو هم نداشتم😭
هنوز هم حالم خوب نیست و محتاج دعاتون هستم💔
شاید یه روز قصه دردهای این سه هفته رو بنویسم براتون💔😢 چه نعمتهایی داشتم و تو این سه هفته همه رو از دست دادم، امیدوارم بتونم این نعمتها رو بدست بیارم🙏🥺
اما امروز به خودم گفتم باید سرپا بشی، بسه تنبلی و ناامیدی، یه لعنت به شیطون فرستادم و پارت جدید شروع کردم😍
حال بنظرتون پارت رو بذارم یا نه؟ 😌
ببینم کیا دلشون تنگ شده بود😉
مثل همیشه قرار ما اینجا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: خیلی سخت ولی بالاخره پیدا کردم، برا فردا ظهر. سارا: ظهر!؟ چطوری ا
#پارت_88
#پشت_لنزهای_حقیقت
به مشهد که رسیدیم دلم میخواست یه راست برم زیارت، اما حس کردم بیادبی میشه بدون تر تمییز کردن سر و روم با این حال خرابم برم حرم.
سارا: میشه اول بریم هتل؟ من دوش بگیرم و غسل کنم؟
حسین: حتما عزیزم، چرا نشه، اتفاقا منم نظرم همین بود.
وارد هتل شدیم، اتاقی رو به مدت ۲۴ ساعت رزرو کردیم، حسین روی کاناپه دراز کشید و مشغول استراحت شد، من فورا چمدان باز کردم و یه دست لباس برداشتم و وارد حموم شدم.
آروم آروم دست به تنم میکشیدم، عین جوجه تیغی شده بودم، دست که میکشیدم حالم بد میشد، تقریبا فقط صورتم سالم مونده بود که اونم معجزه بود، خدا خیلی بهم رحم کرده بود که صورتم از این دونهها نزده بود.
حسین خسته و کوفته خوابش برده بود، اینقدر خوابش سنگین بود که نفهمید من از حموم خارج شدم.
یه پتو روش کشیدم، زمستان خانم امسال خیلی زود تشریف آوردن، مهرماه بود ولی هوای مشهد سرد بود.
آماده شدم که خودم تنها راهی بشم، صدای گوشی حسین بلند شد، منم دست پاچه شدم و سریع رفتم تو اتاق.
حسین: الو، نعم.
عباس: ابوعلی، وصلنی خبر سیئ( خبر بدی بهم رسیده).
حسین: خیر ان شاالله.
عباس: ابوعلی، لبنان تیتمت.
حسین: لااله الاالله، انالله و انا الیه راجعون.
وقتی حسین گفت انالله از اتاق خارج شدم، دلهره گرفته بودم که باز کی شهید شده.
چهره حسین خیلی بهم ریخته بود و به پهنای صورت اشک میریخت.
سارا: حسین!؟ چی شده؟
حسین: سارا، بابای ملت رفت.
سارا: بابای ملت!؟ حسین درست حرف بزن ببینم چی شده؟
حسین: سید حسن نصرالله شهید شد.
سارا: چی!؟ سید حسن؟ آخه چطوری!؟
حسین: خیلی نامردیه برا کشتن یک نفر ۷۰ تن بمب بزنن، اونا حریف سید ما نمیشدن، فقط اینجوری میتونستن اونو از ما بگیرن.
این خبر مثل تیر حرمله قلب ما رو پاره پاره کرد؛ هرچی دشمن برعلیه سید تبلیغ کردن نتونستن ترور شخصیتیش کنن، شایعه کردن سید حسن ایران بچههای مردم رو تو لبنان و غزه به کشتن میده، اما ۷۰ تن بمب آمد تا ثابت کنه که سید در دل مردم بود.
یه لحظه تمام تصاویری که از سید تو ذهنم داشتم جلو چشمم اومد، تصویرشون تو روضه الحورا، نامهای زدن برای ازدواجم و درمانم، و صداشون که خطبه عقد من و حسین خوندن، انگار من پدرم رو از دست داده بودم، چنان فشاری به قلبم وارد شده بود که قابل تحمل نبود، اصلا فراموش کردم که اومده بودم برم حرم.
خیلی حال و روزمون داغون بود، با یه حال خرابی سمت حرم روانه شدیم، اصلا فراموش کردم که اومده بودم حرم شفای تن علیلم رو بخوام، روبه گنبد حسین دست به سینه ایستاد و با آقا درد و دل میکرد.
اما فقط حسین نبود که دلش آتیش بود، تمام گلدستههای حرم خبر شهادت سید رو اعلام کردن، و مردم مثل بچه یتیمها گریه میکردن، روز شهادت حاج قاسم برام تداعی شد.
آخ که ای بلندگوی حرم از سال ۹۸ ما رو آتیش زدی و بعد از اون هیچ وقت برای انتشار خبر خوش روشن نشدی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را ؛
سلام صبحتون بخیر❤️
میگن تو سختترین عملیاتهای جنگ
وقتی کار حسابی به مشکل برمیخورد
همیشه این رمز " یا زهرا (س)" بود
که گره گشا و کلید فتح بود.
شک نکنید در میدان جنگ آخرالزمان هم
کلیدِ فرج ، رمز یا زَهـۜـرا ست.
#یافاطر_بحق_فاطمه
#عجل_لولیک_الفرج
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و ضربها قنفذ بالسوط علی متنها فصاحت فاطمه یا ابتاه …
قنفذ با تازیانه بر پهلوی حضرت زهراء (ع) زد و حضرت با ناله،فریاد زندند ای پدر…
📚کامل بهائی /306
#فاطمیه
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_88 #پشت_لنزهای_حقیقت به مشهد که رسیدیم دلم میخواست یه راست برم زیارت، اما حس کردم بیادبی
#پارت_89
#پشت_لنزهای_حقیقت
سکوت غمباری بین من و حسین حاکم شده بود، زیارت یک روزه هم تموم شد برگشتیم تهران.
علیاکبر: سلام حسین جان، تسلیت میگم.
حسام: تسلیت میگم دادش، واقعا از دست دادن سید تو این شرایط خیلی سخته.
حسین: قبلا همه در فراق راغب حرب میسوختن، اما الان همه میگن سید کجاست؛ کاش خدا همه عمر ما را میگرفت و به عمر سید اضافه میکرد.
علیاکبر: خون این سید شهید بدون شک پایان اسرائیل رقم میزنه.
حسین: انشاالله.
هادی: سلام دخترم زیارت قبول.
هانیه: سلام مادر، زیارت قبول.
سارا: سلام ممنون.
هادی: حسین جان تسلیت میگم، لبنان با ایران هیچ فرقی نداره، تعرض به برادرامون تو لبنان و غزه تعرض به ماست، ما هم داغدار سید هستیم.
حسین: ممنونم.
مطمئن بودم حسین به همون چیزی فکر میکنه که من دارم فکر میکنم، با غذا بازی بازی میکرد، خوب میدونستم الان دلش کجاست.
تنها مانع من بودم، حسین بخاطر من داره صبر میکنه و حرف نمیزنه.
بعد از تموم شدن نهار سفره رو جمع کردیم، من و حسین سمت اتاق رفتیم.
سارا: میدونم داری به چی فکر میکنی، میخوای برگردی لبنان.
حسین: الان من باید اونجا میبودم، روایت اون لحظه شهادت از همه چی مهمتره.
سارا: پس چرا دست دست میکنی؟
حسین: یعنی میگی برم لبنان!؟
سارا: برم نه، بریم لبنان.
حسین: من تو رو با این شرایط نمیبرم، تو باید زودتر درمان بشی.
سارا: من الان نه درد دارم نه سوزش و خارش، داروها رو استفاده میکنم، چندتا اضافه هم میبرم، اصلا شاید خود به خود همین طوری خوب شد، نیاز به این تعویض خون و اینا که معلوم نیست چند درصد موفقیت آمیز باشه، نباشه.
حسین: نه سارا جان، تو باید اینجا بمونی درمان بشی، حالت که بهتر شد خودم میام دنبالت، قرار هم نیست از حال همدیگه بیخبر باشیم، هر روز از خودم برات فیلم میفرستم، تماس میگیرم.
سارا: حسین جان با من لج نکن، من از تو جدا نمیشم، حالا که عهد بستیم و همدم همدیگه شدیم، هم نفس همدیگه شدیم نمیخوام ازت دور بمونم.
این حرف رو که زدم سرم انداختم پایین، دیگه روم نمیشد به چشماش نگاه کنم، من قبول کرده بودم که عاشق حسین شدم.
حسین دستش زیر چونه من برد و سرم بالا آورد، نگاهی ملیحانه و زیبا بهم انداخت و گفت: درد تو درد منه، نفست بند بیاد نفس منم قطع میشه، اگر تو نبودی بالا سر جنازه ریحان و علیرضا جون داده بودم، تو منو سرپا کردی، فکر کردی همین طوری رهات میکنم، اینکه الان تو بیمار شدی هم بخاطر منه، همش بخاطر من داری این وضعیت تحمل میکنی، نمیخوام بیشتر از این درد بکشی سارا جان.
سارا: من قول میدم خوب بشم، اما نمیخوام دور از تو باشم، کنار تو حالم خوبه. درد و بیماریم رو وقتی که هستی فراموش میکنم.
من و حسین خیلی صحبت کردیم، اما این دفعه نتونستم قانعش کنم، حسین و تیم آقای رضایی قادری راهی لبنان شدن.
منم مجدد برای ادامه درمان بستری شدم.
اما دلم پیش حسین بود، آتیش جنگ این دفعه خیلی بزرگتر از دفعات قبل، کل ضاحیه رو در بر گرفته، اخبار لحظه به لحظه از ضاحیه گزارش میداد، دل منم هر بار میایستاد، کابوس شبهام شده بود خبر شهادت حسین، آرامش ازم سلب شده بود، هرچند حسین روزی دوبار تماس میگرفت، ولی باز هم دلم بیتاب بود.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت بگو کی زده صورتتون کبود کرده😭
خودت بگو چرا بازوت ورم کرده😭
زهرا جان....
خودت بگو چرا حسن، بعد از اون روز بیقرار گشته💔🥺
صلیالله علیک یا فاطمه💔
#امین_قدیم
#فاطمیه