🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
سلام داریم به آخرای فصل دوم و پایان قصه الهه میرسیم بنظرتون تا اینجا چطور بوده؟ کَسل کننده بوده؟
تو گروه منتظر شنیدن نظراتتون هستم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #عشق_در_میان_آتش مادرم با دیدنم زد زیر گریه، همه فکر میکردن این لاغر شدن من و بهم ریختگی م
#پارت_26
#عشق_در_میان_آتش
شب و روزهایم با نگرانی سر میشد، به بچه هایم به چشم یتیم نگاه میکردم، روزهایی رو تصور میکردم که بچه ها زبون باز کنن و اولین چیزی که میگن بابا باشه.
!الهه جان بابا وقت داری؟
_ بله بفرمایید.
! بچه ها چطورن؟
_ خوبن خدا رو شکر، حالا که یه چند روز دیگه از چله بیرون بیان دوباره میبرمشون دکتر یه معاینه بکنه بچه ها رو، بین بچه ها فقط یکم علی اکبر نحیفه، دفعه قبل که دکتر بردمش گفت جای نگرانی نیست یه مقدار دوا و دارو تقویتی نوشت، ان شاالله که موثر باشه.
! ان شاالله، خبری از علی نگرفتی دوباره؟
_ نه، شنیدم حاج قاسم ایرانه، میخوام یه سر بزنم سپاه ببینم حاج قاسم خبری داره یا نه؟
! خواستی بری به منم بگو همراهت میام.
_ چشم ممنون، من هم این مدت خیلی زحمتتون دادم.
! این چه حرفیه؟ آدم که از بچه اش خسته نمیشه. من برای چیز دیگه اومدم پیشت.
_ بفرمایید میشنوم.
! من یه مقدار پول دارم، یه مطب همین ری دیدم برات فضاش کوچیکه ولی کارت رو راه میندازه، از تنهایی درمیاد.
_ اخه، من که نمیخوام بمونم، علی بیاد یه مدت اینجاییم بعد برمیگردم لبنان.
! باشه مشکلی نداره، دکترها هم خارج مطب دارن هم ایران، یه زمان هایی میان میمونن. هروقت رفتی لبنان اونجا کار میکنی، هر وقت اومدی ایران بیکار هم نیستی.
_ من الان فکر و ذکرم پیش علی، دست و دلم به کار نمیره. فکر میکنم بچه هام یتیم شدن بابا.
! این چه حرفیه الهه، توکل برخدا، نه خبر شهادتش اومده نه خبر اسارتش؛ یعنی زنده است هنوز. من تو زمان جنگ تیر خوردم شب بود، مجبور شدم به نخلستان ها پناه ببرم، یه مدت اونجا بودم تا تونستم یکی رو پیدا کنم و راه جبهه خودی رو بهم نشون داد.
_ امیدوارم همچین اتفاقی برا علی هم افتاده باشه.
! بجای این که اینقدر با فکر علی خودت رو اذیت کنی پیشنهاد منو قبول کن، حق داری فکر کنی ولی جواب نه نمیخوام بشنوم.
_ این که همون شد حاج بابا.
! حالا دیگه خود دانی.
راستی به مشکل خواهرت نازنین هم یکم فکر کن، شما خانم دکتری ببین راه چاره ای هست برا مشکلشون.
_ چشم حتما.
پدرم راست میگفت، باید خودم رو مشغول میکردم اینجوری از فکر و خیال دور میشدم و کمتر اضطراب منو میگرفت.
پیشنهاد پدر رو قبول کردم، بعد از اینکه بچه ها از چله بیرون اومدن و کار پزشکیشون رو انجام دادم، همراه پدرم رفتیم مطب رو دیدیم، فضاش خوب بود، کارم رو راه می انداخت.
به دوستم حسن زاده زنگ زدم و خواستم بیاد کمکم، خیلی خوشحال شد از اینکه دید من قراره مدتی ایران باشم و مطب دارم، اینجوری هر وقت برمیگردم لبنان یه متخصص دیگه هم جای خودم میتونم بزارم.
خیالم از جانب رئوف و سه قلوها راحت شده بود، مادرم بود و حنان هم که باشه دیگه کمتر بهونه گیری میکنه رئوف و سرگرم بازی با بچه های رویا میشه.
شیر خشک هم آماده میکردم برای سه قلوها دست حنان میدادم، میرفتم مطب.
چهارساعت مطب میموندم، سعی میکردم خودم رو خیلی خسته نکنم، میخواستم وقتی برمیگردم جون داشته باشم برای بچه ها هم وقت بزارم.
رئوف: مامان بابا نمیاد؟
_ نمیدونم عزیزم، خدا دعای تو رو میشنوه از خدا بخواه بابا برگرده.
رئوف: کی با آبجی و داداش میتونم بازی کنم؟
_ هروقت یکم بزرگ شدن، مثل تو راه برن و حرف بزنن، دوسال باید صبر کنی.
گردنش رو کلافه طور کج کرد و روی زمین دراز کشید.
گاهی به شماره علی تماس هم میگرفتم، اما کسی جواب نمیداد.
_کاش یه خبر فقط از زنده بودنت داشتم.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
استادقرائتی :
چراازدواجنمیکنی؟
میگویدخرجیازکجابیاورم؛
اینیعنیخدایا اگرمنیکیباشمتو
قدرتداریخرجیمنرابدهی،امااگر
دوتاشومازکجاداریخرجیمنرابدهی؟
آدمیکهازدواجنمیکندمشکلایمانیدارد.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #عشق_در_میان_آتش شب و روزهایم با نگرانی سر میشد، به بچه هایم به چشم یتیم نگاه میکردم، روز
#پارت_27
#عشق_در_میان_آتش
یه روز نازنین و مجید رو خصوصی دعوت کردم مطب، حسنزاده هم کنار دستم نشست.
ازشون خواستم مشکلشون رو دقیق بگن، از قبل به نازنین سپردم به من به چشمش خواهرش نگاه نکنه، نمیخوام اذیت بشه، حس کنه داریم بهش ترحم میکنیم.
مشکلشون رو کامل شنیدم، جواب تمام آزمایشاتشون رو چک کردم، باز هم با این حال یه آزمایش جدید برای هردوتاشون نوشتم.
طوری که آزمایشات نشون میداد، مجید مشکلی نداشت، و مشکل نازنین بود.
کیستها روی تخمدانهاش رو پوشونده بود، همین موضوع باعث میشد عملش سخت بشه.
اگر کیستها خونی نبودند، با ماساژ درمانی و چندتا کار ساده میشد این مشکل رو رفع کرد، اما کیستها خونی بودند.
بعد از اینکه جواب آزمایشهاشون رو مجدد آوردن، همراه حسن زاده و چندتا از متخصصها در بیمارستان نشستیم بررسی کردیم، تمام احتمالات رو در نظر گرفتیم، در نهایت به پیشنهاد آقای دریایی خواهرم رو در همون بیمارستان بستری کردیم، منتها من عملش رو قبول نکردم و سپردم به خانم دکتر قادری که خیلی باسابقهتر از من هستند.
نازنین: الهه حلالم کن.
_: برا چی؟ مگه کجا داری میری؟ عملت خیلی سخت نیست.
نازنین: تو خیلی مهربونی، خیلی خانمی، میدونی بخاطر چی دارم ازت حلالیت میطلبم ولی به روی خودت نمیاری.
_: نازنین تو دیوانهای باور کن، خدا به آدم دیوونه بچه بده که چی بشه؟ مگه تو چیکار کردی؟ هان؟ هرچی هم بوده تو گذشته برای گذشتهاست. الان هم میرم، آقا مجید بیاد شاید حرفی داشته باشه، نیم ساعت دیگه باید بری اتاق عمل.
مجید: سلام، خوبی خانمی؟
نازنین: خوب؟ بنظرت من با این حال و روز میتونم خوب باشم؟ بخاطر من تو از پدر شدن محروم شدی.
مجید: نازنین این چه حرفیه؟ دکترا گفتن اگر این عمل انجام بشه بعد از دو سال میتونیم بچه دار بشیم.
نازنین: دکتر قبلی گفت ممکنه هم دیگه بعد عمل باردار نشی.
مجید: چه کار دکتر قبلی داری، این دکتر خیلی مجربتر از اونه، دلت رو بسپار به خدا، هرچی خدا بخواد همون میشه.
_ ببخشید دیگه نازنین خانم باید برن اتاق عمل.
مجید: چشم، ماهم دیگه حرفهامون رو زده بودیم.
هرچند که خانم قادری گفتن عملش خیلی سخت نیست، ولی همه خانواده نگرانش بودن، تازه فهمیدم مادر شوهر نازنین نیت کرده برا پسرش زن دوم بگیره، وقتی این حرف رو شنیدم باورم نمیشد، روزی که با شوق و ذوق اومده بودن خواستگاری نازنین. حالا بخاطر یه مشکلی که مقصرش هیچکس نیست میخواد برا پسرش زن بگیره.
البته آقا مجید خیلی مردتر از این حرفها بود.
کسی از اعضای خانواده از این قضیه خبر نداشت، ولی مجید اومد به من گفت، چون نازنین نگران بود، هرچی هم مجید بهش میگفت من این کار رو نمیکنم نازنین حرف مجید رو باور نکرده بود.
از من خواسته بود که با نازنین حرف بزنم.
_ آقا مجید شما نگران نباش، اجازه بدید یکی دوسال بگذره، خودم صفر تا صد کار شما رو دستم میگیرم، من دلم روشنه.
شما هم اینو دیگه به نازنین یادآوری نکن، یه لطفی کنید، بعد از عمل سعی کنید نازنین رو از فضای خانوادتون دور کنید، البته قصد توهین ندارم، شما رو هم میشناسم، ولی سعی کنید نازنین اصلا از این جور حرفها نشنوه، حتی اگر نیاز باشه، بار کنید برید یه جایی که دورتر از خانواده باشه.
برید قم مثلا.
مجید: متوجهم الهه خانم، واقعا ممنونم، خوشبحال نازنین همچین خواهری داره.
_ شما لطف دارید.
بعد از دوساعت انتظار، نازنین رو از اتاق عمل بیرون آوردن.
من اولین نفر رفتم سراغ دکترش.
قادری: سلام خانم کمالی
_ خدا قوت خانم دکتر، چیشد؟
قادری: عملش خوب بود الحمدلله، بدون هیچ مشکلی کیستها رو برداشتیم، هرکاری شد کردیم، از اینجا به بعدش با خداست دیگه. فقط دوسال نباید اقدام به بارداری کنه.
_ خیلی ممنون خانم دکتر، خدا خیرتون بده.
تا حدود یه نفس راحت کشیدیم، حداقل تا دوسال خیالمون بابت نازنین راحت میشد.
منم که حواسم بهش بود، تا الان که خبری از علی نشد، اینجور که بوش میاد حالاحالاها ایران میمونم.
حنان بنده خدا خیلی دلتنگ حامد و مادرش شده بود، مطمئنم دلتنگ علی هم بود، ولی به روی خودش نمیآورد.
چیزی بهم نمیگفت، چون میدونست اگر بخواد برگرده منم باهاش میرم. بخاطر من همه این سختیها رو تحمل میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🎉🎉🎉🎉
خبرخبر
یه خبر خوش😍😍😍
فقط باید یک هفته صبر کنید
تا اون خبر خوش بهتون برسه.
از کانال بیرون نرید، همین جا باشید تا خبر خوش رو همین جا اعلام کنم🌹❣
#شهادت_امام_حسن_علیه_السلام
پس از غم حسین، ز راه رسیده غم حسن.🖤
ایوای از دل زینب، ز اربعین حسین
بازگشته سر مزار حسن.🖤
زغم دوری برادران شکوه میکند🥺
غم حسین و عباس، علیاکبر و قاسم😔
نوا گرفته بازم فقیری، کریم کاری بهجز جود و کرم نداره
آقام تو مدینهاست ولی حرم نداره.😭
ز کرمش همگان آگاهند
حتی شتر سواران جمل بر کرمش چشم دارند.
شتری سواری به پیش آمد
ز تن حسن هرچه خواست برد
او که در جوانی ز غم مصیبت کوچه پیر گشت
ز کرمش بود که پس از شهادت تنش مهیای تیر گشت😭
صلیالله علیک یا معز المومنین
یا مظلوم، یا غریب، یا حسنابنعلی
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~