چند روزی بود که میلاد هوای مسافرت به سرش زده بود.
نزدیک به شش ماه بود که از عروسیمون می گذشت، ولی هنوز حتی یه مسافرتم با هم نرفته بودیم.
ازم خواست با هم بریم شمال، من هم با وجودی که خیلی حال مسافرت نداشتم ولی به خاطر میلاد قبول کردم.
یکی دو روز بود که شمال مونده بودیم، بهمون خوش می گذشت اما یه جا موندن برامون خسته کننده بود ولی چون هنوز مرخصی داشت نمی خواستیم برگردیم.
میلاد گفت دلم خیلی برا مشهد تنگ شده خوبه تا اینجا اومدیم مشهد نزدیکه، بریم دو روزی هم مشهد...
اما من از کودکی مشهد نرفته بودم ، هیچ علاقه ای هم نداشتم که برم، برای همین نظرش را قبول نکردم.
اما میلاد اسرار کرد و مجبور شدم قبول کنم.
فرداش حرکت کردیم به سمت مشهد.
دو روز اونجا بودیم و من اصلا حال و هوای زیارت نداشتم و دوست نداشتم برم حرم.
روز آخر میلاد گفت پاشو برو یه سلامی بده
حیفه زیارت نکرده برگردیم.
گفتم حسّشو ندارم.
اخه من هیچ وقت به این چیزا حتی فکر هم نکرده بودم.
میلاد خیلی ناراحت بود که من نرفتم حرم ولی برام اصلا مهم نبود.
وقتی می خواستیم از شهر بیرون بزنیم دستم را از شیشه ماشین بیرون بردم و تکون دادم وگفتم امام رضا بای بای ما رفتیم.
رسیدیم نیشابور،
میلاد رفت یه اتاق گرفت برا استراحت. شب موندیم که استراحت کنیم و صبح اول وقت حرکت کنیم به سمت شهر خودمون.
خیلی خسته و کسل بودم.
میلاد هم ازدستم خیلی ناراحت بود ولی به رو خودش نمی آورد.
گفتم منکه شام نمی خوام می رم بخوابم.
تا رفتم تو اتاق سرم گیج رفت دراز کشیدم روی تخت...
انگار صداهایی می شنیدم،
یکی داشت زائرای امام رضا را یکی یکی به اسم صدا می زند و می شمرد و یه نفر دیگه هم می نوشت.
تا اینکه رسید به اسم من.
یه مکس کوچیک کرد و گفت عجیبه: ولی اینکه اصلا حرم هم نرفته...
همون لحظه احساس کردم نوری افتاد روی صورتم. نمی تونستم چشمم را باز کنم اما صداشو می شنیدم:
«این هم زائر منه برام دست تکون داد و خداحافظی کرد.»
نزدیک بود دق کنم بلند بلند گریه می کردم و داد می زدم خداااااا.
آب که رو صورتم چکید چشمم رو باز کردم
دیدم سرم رو زانوی میلاده
فریاد می زدم بخدا خودم دیدمش،
نمی دونستم اینقدر مهربونه...
فردا اول صبح برگشتیم،
تا چشمم به گنبد افتاد، افتادم رو خاکها سرم رو گذاشتم به سجده
«ممنونتم امام رضا....»
✍️به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#امام_رضا
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
از وقتی که متولد شدم و چشم باز کردم در این نمایشگاه بودم.
یک نمایشگاه سنگ فروشی
راستش دیگه از اینجا خسته شده بودم اما با خودم فکر می کردم که برای همیشه که نباید اینجا بمونم، من هم مثل بقیه باید یک زندگی جدید برای خودم داشته باشم
اما همیشه از خدا می خواسم که یه جوری برام رقم نزنه که قسمتم بشه برم تو یه خونه که کسی سر به مهر نمیگذاره و اهل نماز و عبادت نیس
همینطور نرم تو خونه ای که سگ بازن و با سگ هم سفرن و یا لب به شراب می زنن...
خلاصه خیلی نگران آیندم بودم و انتظار می کشیدم ببینم خدا چی برام می خواد.
تا اینکه یه روز عصر
یه ماشین سنگین اومد تو فروشگاه
سنگای زیادی بار زد منم سوار کردن و رفتن
نمی دونستم قراره کجا برم
ولی دندون رو جیگر گذاشتم و به خدا توکل کردم.
نزدیک اذان صبح وارد یک شهر شدیم نمی دونستم کجاست فقط جای خیلی قشنگی از دور پیدا بود که خیلی چراغونی بود.
تا رسیدیم جایی که معلوم بود کارگرا اونجا کار می کنن
اونجا پیادمون کردن
یواش یواش هوا داشت روشن می شد.، مادر و پسری از جلومون رد شدند، بچه به مامانش گفت؛ «مامان میشه بریم یه جایی که صدای نقاره خونه بیاد» ؟
تازه فهمیدم اومدم مشهد، به به چه جای خوبی!
از خوشحالی نزدیک بود از وسط دو تا بشم.
تو دلم از امام رضا خواستم که اینجا موندگار بشم.
چند روزی اونجا منتظر بودم تا اینکه یک روز صبح یکی از کارگرا اومد من را برد به یکی از ورودی ها و اونجا نصبم کرد.
بالاخره دعاهام مستجاب شد و من برا همیشه تا آخر عمرم اینجا موندگار شدم.
قربون امام رضا برم خیلی مهربونه.
هر روز صبح خادمای حرم گلاب بدست میان و در و دیوار حرم رو گلاب می زنن، گلابی هم به صورت من می زنن و بوی عطر بهشت همه جا را پر می کنه
هر زائری که از این در وارد می شه به امام رضا سلام می ده و با عشق بوسه ای از من بر می داره و منم به اون سلام می دم و زیارت قبول میگم
خدا رو شکر خیلی خوش به حالم شده.
امیدوارم رزق شمام بشه😊
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#امام_رضـــــا
╔══❖•°💙 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°💙 °•❖══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨کــســی قـــدم بــــه
💛✨حـرم بـی مـدد نـخـواهـد زد
❤️✨بـــدون واســطـــه
💛✨دم از احـد نـخـواهـد زد
❤️✨گــدای کــوی رضــا شــو
💛✨کــه آن امـــام رئـــوف ...
❤️✨بــه ســیــنــه ی احـــدی
💛✨دســت رد نــخــواهــد زد
💛✨میلاد شـمـس الـشـمـوس
❤️✨خـسـرو اقـلـیــم طـــوس
💛✨شاه انیس النفوس،مبارک باد
#مناسبتی
#امام_رضا
#دهه_کرامت
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
🧚♂️🧚♂️🧚♂️🧚♂️
«ممنونم»
رفت و آمد زیاد مردم را می دیدم.ولی مدتها بود در این گوشه ی تنگ و کسالت بار اسیر بودم
روزها و شب ها با بی حوصلگی میگذشت
گویی خودم با خودم قهر بودم.
دلم میخواست مثل بقیه غمگین داخل میشدم و با دلی آرام از آنجا خارج می شدم.ولی...
تا اینکه روزی دختر بچه ای زیبا با مادرش از کنار من میگذشت. که یک دفعه پایش لغزید.من هول شدم،فریاد زدم: مواظب باش، مواظب باش
ولی او نقش زمین شد. بطری آبی هم که در دستش داشت از دستش رها شد و محکم به دیوار خورد.
آب قمقمه به سرعت بیرون ریخت.من وحشت کردم. آب سمت من می آمد.
خودم را به دیوار چسباندم. ولی آب من را با خودش از آن گوشه کند و تا وسط چارچوب در برد.
کمی عصبانی شدم.تمام بدنم خیس آب شده بود. با دستم آب روی تنم را کمی کنار زدم.
کمی بعد، پیرمردی به سمت من آمد و با پایش بدون اینکه بخواهد، من را مسافت زیادی پرتاب کرد.
با صورت روی زمین و روی سنگ های زیبای آنجا ولو شدم.
سرم گیج می رفت، قفسه سینه ام درد گرفته بود.سرم را بلند کردم.
هنوز منگ بودم که الان کجا هستم؟
که ناگهان پسری جوان با قدی بلند، موهای فر شده و پوششی عجیب و غریب من را با کشیدن کوله اش به روی زمین با خود برد.
هرچه تلاش کردم که با اون نروم، نشد
کمی جلوتر، لبه ی برآمده ی دری بزرگ دیده میشد.
خوشحال شدم. حالا دیگر نمی توانست من را به زور با خود ببرد.
ولی در کمال تعجب دیدم، به لبه ی در که رسید، کوله اش را بر شانه اش انداخت.
من که داخل بند کوله گیر کرده بودم به ناچار بر دوشش سوار شدم و با او رفتم.
محکم با دست هایم به کمرش کوبیدم : «لعنتی من رو بزار زمین، منو کجا میبری؟ با اون قیافه ی عجیبت، آهای با توام کَری؟
ولی هیچ فایده ای نداشت. چند متری جلو رفت و بعد روی فرشی نشست و شروع به خواندن کتاب کوچکی کرد.
خودم را به سختی از بند کوله رها کردم و روی قالی افتادم: «آخی... وای چقدر روز بدیه!!
خسته شده بودم. چشمانم را بستم تا کمی بخوابم.
لحظاتی بعد، با صدای چندین مرد، بیدار شدم : «من اینو لول می کنم، شما اون یکی رو بردار. دِ دست بجنبون دیگه...
از جایم کنده شدم. خواستم از روی قالی فرار کنم.
تلو تلو خوران، خودم را به لبه ی قالی رساندم.
ولی مردی با لباس سرمه ای، آستینش را به سمت من آورد و من اتفاقی داخل آستینش افتادم: «وای خدای من... این چه شانسیه من دارم؟
مرد آنقدر دستش را تکان می داد که داشتم بالا میآوردم : «تو رو سر جدت بذار من برم.»
ولی هیچ فایده ای نداشت. دستش کمی پایین آمد. جمعیت زیادی از انجا دیده می شد.به دست مرد چوب نرمی بود که با آن به شانه های مردم میزد.
_اینجا کجاس؟ چه بوی خوبی!چه حس دلنشینی!
دست مرد پایین و پایین تر آمد و من قِل خوردم و روی سر یک نفر دیگر افتادم.
بالا را نگاه کردم.من از آستین مردی که بالای چهار پایه بود افتاده بودم.
مردی که روی سرش افتادم، کمی کم مو بود.
خودم را به دوشاخه ی مویش سفت چسبیدم. میان این جمعیت نمی شد حتی درست نفس کشید.
آن مرد با سختی زیاد خودش را به کنار پنجره ای زیبا رساند.
سرش را بر روی پنجره گذاشت و به پهنای صورت شروع به گریه کردن، کرد.
فضای داخل آن پنجره چقدر زیبا بود.
چراغ های سبز و بوی عطری دل انگیز.
موهای مرد را رها کردم و خودم را مانند برگ خزان به داخل پنجره انداختم.
وسط یک دنیا پول افتادم. از کم تا زیاد، از کهنه تا نو .
به روبرو نگاه کردم، این است غریب طوس؟
برای دیدار او بود که این همه روزانه آدم ها می آمدند و می رفتند؟
مِهر او را مدت ها در دلم داشتم،کسی که غصه های مردم را پیش خودش نگه میداشت و روی لب هایشان خنده را نقاشی می کرد.
با چشمهای پر از اشک، آرامگاهش را نگاه کردم : «ممنونم که امید یه سنگریزم ناامید نکردی، از میون لولای در، تا اینجا آوردیش. شاهی به خدا برای تو کمه، خیلی کم...
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#مناسبتی
#امام_رضا
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝