زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه🌹✨
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#جمعه | #امام_زمان❣
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
24.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه #مهم رهبر انقلاب به ملت ایران؛
مردم برای حضور در انتخابات #تنبلی نکنند و دست کم نگیرند
این فیلم را حداقل برای #بعلاوه_یک نفر از آشنایان، دوستان و یا نزدیکان خود که دلش برای انقلاب میتپد اما هنوز برای حضور در انتخابات تصمیم نگرفته است، ارسال کنید.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
این ساعات انتخابات این ذکر رو زیاد بر زبان جاری کنیم:
اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
خدایا کسی که بر ما رحم نمیکند بر ما مسلط نکن.
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_30🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نگاهم به گنبد سبز مسجد میافته، حیاط مسجد
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_31🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دوباره اضطراب و کلافگی بهم هجوم میاره و با خودم میگم:
- انگار چند لحظهی پیش، آرامش قبل از طوفان بود!
افکارم رو کنار میزنم و بیتعلل میگم:
- شما از امیرعلی خبر دارین؟
- بله، برای چی؟
- ببینید من نمیخوام فضولی کنم، فقط به عنوان یک خواهر حس خوبی نسبت به ماشینی که دیشب بردنش ندارم، میشه بگین چیکار کرده؟
چشمهاش گرد میشه، اینبار سرش رو بالا میاره و میگه:
- میشه واضح صحبت کنین؟ از کدوم ماشین حرف میزنین؟ فکر کنم شما در جریان نیستین آخه امیرعلی دیشب با ما بود.
- اره، منم دیشب توی مراسم بودم.
کلافگی بیش از حدم به اون هم سرایت میکنه.
- میشه تعریف کنید چی شده؟
تمام چیزهایی که دیدم و شنیدم رو موبهمو براش تعریف میکنم و در انتها، تنها با بهتی که توی چشمهاش دیده میشه میگه:
- شما برید خونه، لطفا به کسی هم چیزی نگید. من خودم همه چیز رو درست میکنم.
سرم رو به زیر میندازم و ناچار زیر لب زمزمه میکنم.
- باشه.
- کاری با بنده ندارید؟
- نه، ببخشید مزاحمتون شدم.
چند لحظهای هیچ حرکتی نمیکنه و هیچ چیزی نمیگه، متعجب سرم رو بالا میارم، انگار میخواد چیزی رو به زبون بیاره اما مردده و در آخر تصمیم به سکوت میگیره، تنها به خدانگهدرای اکتفا میکنه و میره.
به ساعتم نگاه میکنم.
- اگه بخوام پیاده برگردم به نازنین نمیرسم.
خودم رو به سرعت به خیابون میرسونم و چند دقیقهای منتظر تاکسی میمونم.
خودم رو به ایستگاه اتوبوس میرسونم، کیفم رو از نازی میگیرم و دوباره با اتوبوس برمیگردم خونه.
با خستگی تمام، کلیدم رو توی در میچرخونم و داخل میرم. اولین چیزی که به چشمم میخوره، خاله مریمه که در حال ظرف شستن توی آشپزخونهست. با صدای بلند سلام میکنم.
- سلام خاله جان خسته نباشی، برو لباسهات رو در بیار برات چایی بریزم.
- نمیخواد زحمت بکشین میخوام برم بخوابم. راستی خاله! هانیه نیست؟
- مگه بهت نگفته که میخواد بره مصاحبه؟
بهخاطر خستگیِ بیش از حد همه چیز به کل یادم رفته.
- چرا گفته بود، خاله من خیلی خستهم بیدارم نکنین لطفا.
داخل اتاق میشم و در رو میبندم، کیفم رو پرت میکنم کنار اتاق و بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم، روی تخت بیهوش میشم.
چشمهام رو که باز میکنم، قرمزیای که از پشت پنجره به چشم میخوره، نشون از این میده که غروب شده.
- چقدر زیاد خوابیدم!
توی آیینه نگاهی به موهای ژولیدهم میندازم و کمی مرتبشون میکنم که صدای مضطرب مامان متعجبم میکنه و به سمت در کشیده میشم.
- آقا محمد انقدر نگرانه که آروم و قرار نداره، هرچی هم به دوستهاش زنگ میزنه، میگن ازش خبری ندارن. تا به حال امکان نداشته جایی بره و خبر نده.
- نگرانی نداره که ماشاءالله و لا حول و لا قوة الا به الله پسر بزرگریه.
- آخه حتی به آقا مهدیارم زنگ زد اما هیچی نگفت.
- مامان قدیما یک ذکری برای گمشدهش میخوند اون رو بخون انشاءالله پیدا میشه. یکجا نوشته بودمش، صبر کن الآن میام.
چند دقیقهای توی سکوت میگذره که صدای مامان میاد.
- اِنَّهُ عَلی رَجْعِهٖ لَقادِر، سوره طارق آیه هشت.
- خدا خیرت بده مریم جان. راستی نرگس بیدار شد باز میام بالا. بچهم خیلی ازم دور شده.
- نه خواهر جان نرگس خیلی هم حالش خوبه، هیچی هم عوض نشده برو به زندگیت برس.
مامان ملیحه جوابی نمیده و بعد از خداحافظی، با صدای بسته شدن در مشخص میشه که میره...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_32🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چند دقیقهای صبر میکنم و از اتاق بیرون میرم که به محض خروجم خاله با حسرت میگه:
- تو کِی بیدار شدی؟ مامانت همین الآن رفت.
سعی میکنم که به روی خودم نیارم.
- واقعا؟ راستی خاله هانیه هنوز نیومده؟
صدای گوش خراشش از توی اتاق میاد.
- چرا عشقم، سلام.
- علیک.
خاله به سمت یخچال میره و هم زمان میگه:
- بیا خاله جان غذاهای ظهر رو برات گرم کنم بخوری.
- ممنون اشتها ندارم.
- وا! مگه میشه؟ دیشب هم هیچی نخوردی، حرف نباشه.
خندهی آرومی میکنم و حرفی نمیزنم. هانیه با اعتراض میاد توی آشپزخونه و میگه:
- اه مامان! چقدر این نرگس رو لوسش میکنی.
چشم و ابرویی براش نازک میکنم و جوابش رو میدم.
- تا چشمهات از کاسه درآد.
- ایش!
خاله مشغول کارهاش میشه و از اونجا خارج میشم تا مزاحمش نباشم، هانیه سریع میاد بهم میچسبه و دم گوشم میگه:
- میدونی چی شده؟
- نه، چی شده؟
- امیرعلی گم شده!
ازم جدا میشه و پقی میزنه زیر خنده. در حالی که روی مبل میشینم، به دیوونه بازیهاش میخندم.
- کله شق!
کنارم میشینه و کمی جدی میشه.
- باور کن راست میگم! همه دربهدر دنبالشن.
خنده روی لبم محو میشه و شونهای بالا میندازم. هانیه از جاش بلند میشه و میگه:
- من میرم درس بخونم.
- منم میخوام درس بخونم، بیا بریم تو حیاط.
حالت متفکرانه به خودش میگیره و در جواب میگه:
- بزار فکرهام رو بکنم، شاید جوابم مثبت باشه.
از جام بلند میشم و همزمان اداش رو درمیارم.
- برو بابا، زود وسایلت رو بردار، من ناز کشیدن بلد نیستم، به کسی که بخوای بله رو بدی آقا مهدیاره نه من!
نفسش رو فوت مانند به بیرون میده.
- لا اله الا الله.
کلید کنار در رو فشار میدم و کل حیاط روشن میشه. با همدیگه میریم به سمت پاتوق همیشگیمون و بند و بساطمون رو پهن میکنیم، چند دقیقهای مشغول درس خوندن میشیم تا اینکه صدای کفشهای یک نفر، حواسم رو پرت میکنه. سرم رو بلند میکنم، نگاهم به حاجی میافته. هانیه که متوجه حضورش میشه، سریع چادرش رو جمع و جور میکنه و به احترامش بلند میشه.
- سلام محمد آقا.
- سلام دخترم راحت باشین.
چهرهی نگران و لبخند مضطربش، حالم رو دگرگون میکنه. تا میخوام لب باز کنم، با صدای مامان ملیحه و در انتها حضورش سکوت میکنم و حرفی نمیزنم.
چادرش رو به سرش میکشه و تلفن حاجی رو که در حال زنگ زدنه، سمتش میگیره.
- محمد آقا گوشیت رو نبردی داره زنگ میزنه.
با "ممنون" زیر لب تلفنش رو میگیره و کنار گوشش میزاره، کمتر از یک دقیقه چهرهش گرفتهتر از قبل میشه و میگه:
- ممنون... نه زحمت کشیدی...بازم ممنونم... خداحافظ.
نگاه مامان نگرانتر میشه و خیره میشه توی چشمهای حاجی.
- آقای منصوری بود، گفتش امیرعلی از دیروز اونجا هم نرفته.
وقتی که بهشون نگاه میکنم، رابطهی خوبشون بهم حس خوبی میده اما سریع به خودم گوشزد میکنم که الآن وقتش نیست!
دو دل میشم که از ماجرای دیروز چیزی بهشون بگم یا نه.
از طرفی نمیتونم این همه دلواپسی و نگرانیشون رو تحمل کنم و از طرف دیگه مهدیار گفت به کسی چیزی نگم، باید چیکار کنم؟
جنگ عجیبی بین قلب و مغزم پیش میاد و مثل همیشه قلبم پیروز میدون میشه.
با من و من سعی میکنم حرفم رو بزنم.
- اوم...مامان...
- جان؟
- دیشب که خواستگاری هانیه بود...اومدم پایین که جزوهم رو بردارم...همونجا آقا امیرعلی با یک ماشین مشکی رفت.
حاجی زودتر از مامان سوال پیچم میکنه.
- کجا رفت؟
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۷٣] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.074.mp3
2.03M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۷۴]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#صلوات_حضرت_زهرا
#السلام_علیک_یا_فاطمة_الزهرا ✋🏻❤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹از پرچم ایران دور گردن خبرنگاران آمریکایی تا بهت خبرنگاران خارجی در مراسم انتخابات ریاستجمهوری با حضور رهبر انقلاب
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1