🌍 آیا میدانستید #شهید_محمد_جواد_تندگویان وزیر نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟
🔹طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد..و
نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!
🔹الان بهاره یا پاییز ؟
الان روزه یاشب؟
وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده....
🔹 اونم چه شکنجه ای!؟
که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده...
🔹 واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی مان شد!
تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند.
وبعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟!
🔹 اینها رو ما راحت مینویسیم
وخیلی سر سری میخونیم
وراحت از کنارشون رد میشیم.
🔹 اما لحظه ای فکر نمیکنیم
دوازده سال به والله خیلی زیاده...
دوازده سال... ۱۴۴ ماه!
یک بچه رو چقدر زحمت میکشیم تا دوازده سال بشه؟
🔹حالا فکر کنیم دوازده سال نتونی یک لحظه دراز بکشی ونفهمی روزه یاشب؟..لعنت به کسانی که راحت خون شهداراپایمال میکنند...
@tashahadat313
این که گناه نیست 33.mp3
5.09M
#این_که_گناه_نیست 33
💢دیدی بعضیا؛
اهل عبادت و کار خیرند؛
اونقدر که جرأت پیدا میکنن،
به پشتوانه ی عبادات شون،
بعضی از گناهانشونُ توجیه کنند!
❌"توجیه گنـاه"
از خود گناه بزرگتره ها
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📆 امروز:
🎬 کربلای معلی؛ برگزاری مراسم عزای بنیاسد در سالروز خاکسپاری پیکر شهدای واقعه کربلا
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذب به چه قیمتی؟!
بیانات حضرت عشق😍
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 92 🌾ششم: قمار سه شنبه، ۱۰ آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 93
***
صدای پاشنه کفشهایم در سرویس بهداشتی عمومی میپیچد. زیر لب، در سرویسها را میشمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج...
مقابل در ششمین سرویس میایستم. چراغ سبز بالای در روشن است. آرام هلش میدهم. وارد میشوم و در را پشت سرم میبندم. چهار ستون بدنم میلرزد؛ نه از سرما که از هیجان و ترس. تکلیف مرگ و زندگیام اینجا مشخص میشود؛ در ششمین دستشوییِ سرویس بهداشتیِ سالن همایشِ بانوان شهید.
چشمانم را میبندم و چند بار نفس عمیق میکشم تا آرام شوم. به خودم پوزخند میزنم: ببین چقدر بدبخت شدی که تکلیف مرگ و زندگیت توی دستشویی معلوم میشه!
میخندم؛ آرام، عصبی و آشفته. سرم را تکان میدهم تا حواسم جمع شود. کیفم را به آویزِ داخل دستشویی آویزان میکنم و زیپش را میکشم. دستانم از زیر لایه نازک دستکش عرق کردهاند و نفسم به شماره افتاده. زیر لب به خودم میگویم: آروم باش دختر. الان وقت حمله پنیک نیست. الان وقتش نیست. خودتو جمع کن.
کار کردن با دستکش، سرعتم را پایین آورده و ظرافتم را هم. با احتیاط، آستر کیف را باز میکنم. از داخل آستر کیف، یک قطعه فلزی و سبک را بیرون میکشم و فقط چند لحظه نگاهش میکنم. اگر این کار را انجام دهم، دیگر واقعا راه برگشتی نخواهم داشت. باید تا تهش بروم. کسی در سرم داد میزند: واقعا میتونی اینهمه آدم رو بکشی؟
در جوابش، دادِ بیصدایی میزنم: میکشنم.
صدای کسی که دارد داد میزند، شبیه عباس میشود: همه برای یک نفر؟
حاضرجوابی میکنم: یک نفر برای همه؟ من اون یک نفر نیستم.
دیگر سکوت میکند. قطعه فلزی را که داخل یک پارچه پیچیده شده، میاندازم داخل سطل زباله سرویس بهداشتی و آرام میگویم: گور باباش.
کیفم را برمیدارم و از دستشویی بیرون میروم. دستکشها را درمیآورم. دستانم نفس میکشند. زیر شیر آب میگیرمشان؛ آب یخ. لرز شیرینی به تنم مینشیند و کمی مغزم آرام میشود. ساعت مچیام ده و سی و دو دقیقه را نشان میدهد. تا یک ساعت دیگر، هزار بار میمیرم و زنده میشوم.
از سرویس بیرون میآیم و یک راهروی گرم و کوتاه را طی میکنم تا به سالن همایش برسم. بوی عطر سالن که به بینیام میخورد، دلم درهم میپیچد. یک دور دیگر، کل تالار را بررسی میکنم؛ محافظها را، دوربینهای مداربسته را و خروجیها را. به خودم میگویم: انقدر نگاه نکن... خودتو جمع کن... خیلی تابلویی.
از روز قبل همایش، آمار تمام سیستم امنیتی سالن را درآوردم. چون راهنما و مترجمم، دسترسی بیشتری دارم و به لطف حمله پنیک، دلیل خوبی برای آشفته بودن. سالن کلا بیست محافظ دارد که همه خانماند. از خبرنگارها و عکاسها گرفته تا مهمانان و محافظان، همه خانماند و هیچ مردی در سالن نیست.
برای ورود، یک بازرسی مختصر دارد و ورود تنها با کارت شناسایی مجاز است. دوربینهای مداربسته نقطه کور ندارند و همه سالن را پوشش دادهاند. سالن شش خروجی دارد که راه همه باز است. یک تیم هفت نفره پزشکی و امداد در تالار مستقرند و هربار در سالن چرخ میزنند تا مطمئن شوند کسی مشکلی ندارد. یک تیم آتشنشانی هم بیرون از تالار، آماده کمکاند. هیچ نقصی در تالار و سیستم امنیتیاش نیست که بتوان از آن استفاده کرد؛ پس باید تنها به نقاط قوت خودم تکیه کنم.
قدم تند میکنم و به ردیف مهمانان عرب لبنانی و فلسطینی میرسم. با دیدن من لبخند میزنند و من هم سعی میکنم بخندم. هنوز خیلی صمیمی نشدهایم و بجز این که در فرودگاه به استقبالشان رفتم و به هتل رساندمشان، کار دیگری نکردهام. الان و با حال مزخرفی که دارم، سختترین کار برایم ارتباط با آدمهای جدید است و باید تحمل کنم. به خودم وعده میدهم: فقط بیست و چهار ساعت تحمل کن، بعد از شرشون خلاص میشی. برای همیشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 94
صدای سخنرانیِ زن سیاهپوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو میشنوم. انگار دارد به یکی از زبانهای ملی آفریقایی حرف میزند. مترجم همزمانم خاموش است و قصد روشن کردنش را ندارم. کلا حوصله شنیدن حرف هیچکس را ندارم. سرم را تکیه میدهم به صندلی و خیره میشوم به سقف. عکس زنان شهید دورتادور سالن نصب شده و شروع میکنند به چرخیدن دور سرم. همه دقیقا به من خیرهاند. چشمانم را میبندم تا از نگاهشان فرار کنم.
دستانم خونین است. خون از شیارهای کف دستم و بندهای انگشتم بیرون میزند و بند نمیآید. دستانم را زیر شیر آب میگیرم. خون در آب میرقصد و داخل سوراخ میرود، اما باز هم خون تازه میجوشد. دستانم را زیر شیر محکمتر به هم میمالم؛ فایده ندارد. خون میجوشد و میجوشد و میجوشد. به تمام روشویی و شیر آب و آینه، خون پاشیده است. دستانم را محکم میکشم به لباسم، پاک نمیشود. دوباره زیر آب میگیرمشان. خونابهها از سوراخ پایین نمیروند. روشویی پر از خون میشود. خون بالا میزند و از روشویی سرریز میکند. قدم به عقب برمیدارم. پایم روی خونهایی که روی زمین ریخته لیز میخورد و از پشت زمین میخورم.
تکان محکمی میخورم و چشم باز میکنم. سقف بلند تالار را میبینم و چراغهای رویش را. دستی بازویم را میگیرد: انتی زینه؟(خوبی؟)
با بغلدستیِ لبنانیام چشمدرچشم میشوم. لبخند بر لب و نگران نگاهم میکند. آرام سرم را تکان میدهم: ای... ای...(آره... آره...)
ساعت مچیام را نگاه میکنم. یازده و نیم. برق از سرم میپرد و قلبم تندتر از قبل خودش را به سینه میکوبد. دست و پایم به گزگز افتادهاند و بیحس شدهاند. به سختی تکانی به خودم میدهم. کیفم را برمیدارم و از جا بلند میشوم. صدای سخنرانِ آفریقایی، هنوز هم در سرم مبهم است؛ مثل صدای پژواک یک زمزمه، زیر یک گنبد بزرگ.
تنها چند قدم برداشتهام که چشمانم سیاهی میروند و تصویر زنان شهید، دوباره دورم میچرخند. تمام سالن در نظرم به دوران میافتد و تعادلم بهم میخورد. یک دستم را میگذارم روی چشمم و با دست دیگر، دنبال یک تکیهگاه میگردم. الان است که پخش زمین شوم. دلم نمیخواهد همه نگاهها روی من متمرکز شوند و کسی دلش به حالم بسوزد. دستی زیر بازویم را میگیرد و میکشدم به یک سمت: آریل... آجی!
دستم را از روی چشمانم برمیدارم. سرگیجهام کمتر شده. با چهره مهربان آوید مواجه میشوم. لبخند میزند: خوبی؟
سریع بازویم را از محاصره انگشتانش بیرون میکشم و لبخندی تصنعی نثارش میکنم: چی؟ آره خوبم... یکم سرم گیج رفت.
-چرا؟ مطمئنی خوبی؟ نکنه تو هم روزهای کلک؟
با دستپاچگی، روسری و مانتو و کارت شناساییای که به گردنم آویخته را مرتب میکنم: نه نه... ولی فکر کنم صبحانه درست نخوردم. نگران نباش. خوبم.
آوید دستش را آرام روی شانهام فشار میدهد: باشه، مواظب خودت باش. کاری داشتی هم من همین دور و برم.
کارت شناساییاش را با علامت هلال احمر نشانم میدهد. یکی از هفتنفر عضوِ تیم امداد است. میگویم: ممنون.
خلاف جهت هم به راه میافتیم و بیقرارتر از قبل، به مقصد سرویس بهداشتی قدم تند میکنم. صدای خودم دائم در مغزم تکرار میشود: تابلو نباش دختر... عادی رفتار کن...
میخواهم آرام قدم بردارم؛ اما پاهایم بیقرارند. خوشبختانه کسی چندان به یک دخترِ مبتلا به حمله پنیک شک نمیکند. دویدن به سمت سرویس بهداشتی هم که چیز عجیبی نیست؛ هست؟!
وارد سرویس بهداشتی میشوم. یک زنِ چشمبادامی، از سرویس سوم بیرون میآید و دستانش را میشوید. زیرچشمی به زن در آینه نگاه میکنم و بدون مکث، وارد سرویس بهداشتی ششم میشوم. در را پشت سرم قفل میکنم و دستانم را بر صورتم میگذارم. نفس عمیق میکشم. دوباره لرز کردهام. حال دانشآموزی را دارم که میخواهد کارنامهاش را ببیند تا تکلیفش معلوم شود؛ اما از دیدن نتیجه میترسد.
آرام دستم را از صورت برمیدارم و کمی به جلو خم میشوم. داخل سطل زباله را نگاه میکنم؛ به دقت. خالی ست و پلاستیک نو در آن گذاشتهاند. نفس حبسشدهام را بلند و با صدا بیرون میدهم و تکیه میزنم به دیوار.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
مداحی_آنلاین_اگه_مردم_چی_رحیمیان.mp3
3.05M
اگه مردم چی ...
اگه قبل #اربعین
چشامو بستم چی؟
#استودیویی🔊
#36_روز تا #اربعین🏴
#روح_الله_رحیمیان🎙
#شبتون_حسینی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۳۱ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 21 July 2024
قمری: الأحد، 15 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ارسال سرهای شهدای کربلا به شام، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️35 روز تا اربعین حسینی
▪️43 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
🌸 پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) درباره حضرت زینب (س) چنین فرمود:
🖤 مَن بَکی عَلی مصائبِ هذِهِ البِنتِ کانَ کَمَن بَکی عَلی أخَوَیهَا الحَسَنِ و الحُسَینِ؛
🌱
🍂 هر کس بر مصیبتهای این دختر (زینب) بگرید، همانند کسی است که بر برادرانش، حسن (ع) و حسین (ع) گریسته باشد.
🌱
📚 فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفى(ص)، ج ١، ص ۶٣۶
#حدیث #حضرت_زینب
@tashahadat313
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
#شهید_ابوالفضل_سرابیان
نام پــــدر : محمدرضا
تاریخ تولد : ۱۳۵۴/۱۲/۰۵ - کرمانشاه🇮🇷
دین و مذهب : اسلام ، تشیّع
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : پاسدار
ملّیّت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۸/۰۴/۲۸ - آمرلی🇮🇶
مزار :چیذر،گلزارشهدایامامزاده علیاکبر
🔹وی از خانوادهای بزرگ و مذهبی در کرمانشاه و از عشّاق راستین اهلبیت علیهمالسلام بود که جهت رضای دل مادر سادات، حضرت زهرا سلاماللهعلیها راهی میدان نبرد با لشکر کفّار و داعشیان ملعون گردید و سرانجام در آغوش سید و سرور شهیدان، شهد شیرین شهادت را نوشید تا با خون خود بار دیگر ثابت کند که تا آخرین قطره خونمان در خدمت اهل بیت خواهیم بود و تا خون در رگهایمان میجوشد، مدافع حرم اهلبیت عليهمالسلام هستیم. شهید سرابیان شانزدهمین شهید والامقام مدافعحرم استان کرمانشاه میباشد.
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_ابوالفضل_سرابیان _صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 اجرای فوقالعاده سرود اربعین
🔻 اجرای سرود خلاقانه و بسیار هماهنگ نوجوانان با موضوع پیاده روی اربعین
حسینیه معلی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کشف پیکر مطهر ۵ شهید از کانال کمیل
🗓۲۸تیر ۱۴۰۳
@tashahadat313
این که گناه نیست 34.mp3
3.67M
#این_که_گناه_نیست 34
✅تو خودتُ بهتر از همه می شناسی!
اگه می بینی؛
نسبت به دیگران دورو هستی،
و لبخند و مهربانی ات نسبت بهشون صادقانه نیست؛
بترس❗️
زودتر بجنب...
نگو این که گناه نیست
@tashahadat313
📲عکس استوری های جدید از کربلای معلی
📲قابلیت استفاده در #پس_زمینه_موبایل
@tashahadat313