✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت.
حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد
و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که
در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید،
اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد
:«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم،
پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود
که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :
«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :
«اونا عکست رو دارن،
اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده،
تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده
که برای ادای هر کلمه جان میداد
:«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد
:«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده،
به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه،
جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید
تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد
:«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن،
البته نه از دمشق، از #تهران!
ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و
صدایش بیشتر گرفت
:«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن،
اما داریا براشون نقطه کور بود.
برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷