eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ به نام خداوند بخشنده و مهربان سلام من به یوسف گمگشته دل و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا می کند...💫 من تورا محتاجم. بیا ای انتظار شبهای بی پایان، بیا ای الهه ناز من، که من از نبودن تو هیچ و پوچم. بیا و مرا صدا کن، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا. مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر. بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار. صدایم کن و زمزمه دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن، من صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات را خیس می کند. من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود. به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید . یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک🌸 دوستدار شما راضیه... 1⃣1⃣ @tashadat
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀ ✅🔻پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «مَنْ صَلّي حَسُنَ وَجْهُهُ بِالنَّهارِ»؛** 🦋كسي كه در دل نماز بخواند، او در روز مي‌شود.🤩 🙂☝🏻در روايتي، بيان شده كه آنان چنان مي‌شود كه هر كس به آنان نگاه كند، مي‌شود. اين نور، مثل است كه انسان را مي‌كند. 😇 ✍🏻از امام ـ عليه السلام ـ پرسيدند: «ما بالَ بِاللَّيْلِ مِنْ اَحْسَنِ النَّاسِ وَجْهاً؟ قالَ: لِاَنَّهُمْ خَلَوْا بِرَبِّهِمْ فَكَساهُمُ اللهُ مِنْ »؛** ✔️چرا آنان كه در دل شب دارند،‌ داراي هستند كه در ميان مردم به طور كامل مشخص و پديدار است؟🧐 ✅ امام ـ عليه السلام ـ فرمود: 💫چون آنان با پروردگار خود خلوت كردند، پس خداوند آنان را از پوشانيد.😍 منبع📜 التهذيب، ج 2، ص 119. وسائل الشيعه، ج 8، ص 157. 🌷 @tashadat 🌷
•┈┈••✾•✨⁦⁩🌸🌺🌸✨•✾••┈┈• اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «مَنْ صَلّي بِاللَّيْلِ حَسُنَ وَجْهُهُ بِالنَّهارِ»؛[❇️] ✍🏻كسي كه در دل نماز بخواند، او در روز زيبا مي‌شود. ☝️🏻در روايتي، بيان شده كه آنان چنان مي‌شود كه هر كس به آنان نگاه كند، شيفته‌شان مي‌شود. ✨اين نور، مثل است كه انسان را جذب مي‌كند. ⁉️از امام ـ عليه السلام ـ پرسيدند: «ما بالَ مِنْ اَحْسَنِ النَّاسِ وَجْهاً؟ قالَ: لِاَنَّهُمْ خَلَوْا بِرَبِّهِمْ فَكَساهُمُ اللهُ مِنْ نُورٍ»؛[❇️] 🔆⚜چرا آنان كه در دل دارند،‌ داراي هستند كه در ميان مردم به طور كامل مشخص و پديدار است؟ ✅ امام ـ عليه السلام ـ فرمود: 🔆چون آنان با پروردگار خود خلوت كردند، پس خداوند آنان را از پوشانيد. 📚منابع: [❇️] . التهذيب، ج 2، ص 119. [❇️] . وسائل الشيعه، ج 8، ص 157. جْ💫 •♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ •♡ټاشَہـادَټ♡