#نوشته_های_شهیده✨
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام من به یوسف گمگشته دل #زهرا
و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ،
آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند #خورشید صبحدم
از درون پنجره های دلم عبور می کند
و دل تاریک و سیاه مرا #نورانی می کند...💫
من تورا محتاجم.
بیا ای انتظار شبهای بی پایان،
بیا ای الهه ناز من،
که من از نبودن تو هیچ و پوچم.
بیا و مرا صدا کن،
دستهایم را بگیر و بلند کن مرا.
مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر.
بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار.
صدایم کن و زمزمه دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن،
من #فدای صدایت باشم.
چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند
و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم
و اشک هایم هر جمعه صفحات
#دعا_ندبه را خیس می کند.
من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود.
به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید .
یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک🌸
دوستدار #عاشقانه شما
راضیه...
1⃣1⃣
@tashadat
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
✅🔻پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود:
«مَنْ صَلّي #بِاللَّيْلِ حَسُنَ وَجْهُهُ بِالنَّهارِ»؛**
🦋كسي كه در دل #شب نماز بخواند، #صورت او در روز #زيبا ميشود.🤩
🙂☝🏻در روايتي، بيان شده كه #چهره آنان چنان #نوراني ميشود كه هر كس به آنان نگاه كند، #شيفتهشان ميشود.
اين نور، مثل #نور_الهي است كه انسان را #جذب ميكند. 😇
✍🏻از امام #سجاد ـ عليه السلام ـ پرسيدند:
«ما بالَ #الْمُجْتَهِدينَ بِاللَّيْلِ مِنْ اَحْسَنِ النَّاسِ وَجْهاً؟ قالَ: لِاَنَّهُمْ خَلَوْا بِرَبِّهِمْ فَكَساهُمُ اللهُ مِنْ #نُورٍ»؛**
✔️چرا آنان كه در دل شب #تهجد دارند، داراي #صورتهاي_زيبايي هستند كه در ميان مردم به طور كامل مشخص و پديدار است؟🧐
✅ امام ـ عليه السلام ـ فرمود:
💫چون آنان با پروردگار خود خلوت كردند، پس خداوند آنان را از #نور پوشانيد.😍
منبع📜
التهذيب، ج 2، ص 119.
وسائل الشيعه، ج 8، ص 157.
🌷 @tashadat 🌷
•┈┈••✾•✨🌸🌺🌸✨•✾••┈┈•
#پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود:
«مَنْ صَلّي بِاللَّيْلِ حَسُنَ وَجْهُهُ بِالنَّهارِ»؛[❇️]
✍🏻كسي كه در دل #شب نماز بخواند، #صورت او در روز زيبا ميشود.
☝️🏻در روايتي، بيان شده كه #چهره آنان چنان #نوراني ميشود كه هر كس به آنان نگاه كند، شيفتهشان ميشود.
✨اين نور، مثل #نورالهي است كه انسان را جذب ميكند.
⁉️از امام #سجاد ـ عليه السلام ـ پرسيدند:
«ما بالَ #الْمُجْتَهِدينَ_بِاللَّيْلِ مِنْ اَحْسَنِ النَّاسِ وَجْهاً؟
قالَ: لِاَنَّهُمْ خَلَوْا بِرَبِّهِمْ فَكَساهُمُ اللهُ مِنْ نُورٍ»؛[❇️]
🔆⚜چرا آنان كه در دل #شب #تهجد دارند، داراي #صورتهاي_زيبايي هستند كه در ميان مردم به طور كامل مشخص و پديدار است؟
✅ امام ـ عليه السلام ـ فرمود:
🔆چون آنان با پروردگار خود خلوت كردند، پس خداوند آنان را از #نور پوشانيد.
📚منابع:
[❇️] . التهذيب، ج 2، ص 119.
[❇️] . وسائل الشيعه، ج 8، ص 157.
#الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ💫
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡