تا بال و پر باشد کبوتر میفرستیم
حرف از گذشتن شد اگر، سر میفرستیم
🥀🥀🥀
رد میشوند از زیر قرآنِ پدرها
فرزند را با اذنِ مادر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
این خاک، نوکرهای خوبی پرورش داد
از خاک سلمانها، ابوذر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
مازندران، قم، یزد، تهران، کهکیلویه
عشاق را از کل کشور میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
کشتار خان طومان تن ما را نلرزاند
مشتاقتر سرو و صنوبر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
از آن طرف دارند پیکر میفرستند
از این طرف داریم لشکر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
آن قدرها در بینمان فهمیده داریم
هرچه بخواهی نوجوانتر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
در عشق زینب عقل را لازم نداریم
دیوانهایم و باز نوکر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
برگشتنِ با سر که شرط عاشقی نیست
سر می بُرند و باز با سر میفرستیم
🥀🥀🥀🥀
من میروم تا کار صبرم را بسازند
از سنگ صحنش، سنگ قبرم را بسازند
🥀🥀🥀🥀
🌷@tashahadat313🌷
🥀🥀🥀🥀
همه ی حرف ها راکه نبایداین دنیا زد
برخی حرف هاتوی سینه می ماند
برای آن دنیا
برای خاک
سلام بر مدافع حرم جاویدالاثر
بسیجی پاسدارمحمد معینی زاده
🌷@tashahadat313🌷
🥀🥀🥀🥀
محمد معینی زاده" از پاسداران شهرستان "فردیس" در استان البرز در نبرد با تروریست های تکفیری در شهرک "خان طومان"سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
🌷@tashahadat313🌷
🥀🥀🥀🥀
شهرک خان طومان جمعه 17 اردیبهشت ماه به اشغال تروریست های تکفیری درآمد.
استان حلب در شمال سوریه طی ماه های اخیر صحنه شدیدترین درگیری ها بین تروریست های تکفیری و رزمندگان مقاومت بوده است.
🌷@tashahadat313🌷
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀🥀
تقدیم به روح ملکوتی شــهدای کـــربلای خانطومان...
🌷@tashahadat313🌷
🥀🥀🥀🥀
امام على عليه السلام ـ در بخشى از دعاى خود هنگامى كه آهنگ رويارويى با سپاه معاويه را در صفين كرد ـ گفت :
اللّهُمّ ! رَبَّ السَّـقفِ المَرفوعِ···!
إن أظهَرتَنا على عَدُوِّنا ، فَجَنِّبْنَا البَغيَ و سَدِّدْنا لِلحَقِّ
و إن أظهَرتَهُم علَينا ، فَارزُقْنَا الشهادَةَ و اعصِمْنا مِنَ الفِتنَةِ .
بار خدايا ! اى پروردگارِ آسمانِ بر افراشته . . . !
اگر ما را بر دشمنمان چيره كردى ، از ستمگرى دورمان بدار و ما را به سوى حق راهنمايى فرما
و اگر آنان را بر ما چيرگى دادى ، شهادت را روزى ما كن و از فتنه نگاهمان دار .
( نهج البلاغة : الخطبة ۱۷۱ )
التماس دعای شهادت...
یــا عــلی ✋✋
🌷@tashahadat313🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_یک و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چر
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷