eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۱ و ۸۳۲ نگاهی به لباسهایم میاندازم. یک پلیور نازك بهاره پوشیدهام.نکند واقعا نگران سرماخوردن من است؟ برمیگردم. طلا در آشپزخانه است. :_عه سلام آقا... انگشت اشارهام را بالا میآورم +:هیس! جعبهي شیرینی را روي پیشخوان میگذارم. +:طلاخانم واسمون شیرینی و چاي میآري تو بالکن؟ طلا "چشم" میگوید. دوباره وارد اتاق میشوم.صداي بارشِ نمنم باران میآید. اورکتم را از جارختی برمیدارم و پا در بالکن میگذارم.نیکی هنوز هم همانجاست. به طرفش میروم. با چند سرفه،گلویم را صاف میکنم. برمیگردد :_عه سلام لبخند گرمی میزند و دوباره به آسمان خیره میشود. :_بارون گرفت... اورکت را روي شانههایش میاندازم. +:هوا بهاریه،ولی هنوزم ممکنه سرما بخوري...پس لطفا لباس گرم بپوش با خجالت سرش راپایین میاندازد. :_چشم نگاهش میکنم. :_بیا بشین... روي صندلی هاي بالکن مینشینم و نیکی روبهرویم. باران کمی شدت میگیرد. نیکی با ذوق میگوید :+واي چه هوایی! و با لذت،بوي خاك باران خورده را به ریههایش میفرستد. چشمهایم را میبندم تا در این حالِ خوب،شریکش باشم. +:حل شد اون قضیه؟ چشمانم را باز میکنم. :_آره... قبل دادگاه،به صورت کاملا اتفاقی،یه موتورسوار،کیف اون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۳ و ۸۳۴ نزولخور رو دزدید... قبلشم اصلِ پولو بهش دادم و چک یه میلیاردي مانی رو ازش گرفتم. :+آقامانی آزاد شد؟ :_نه هنوز... ولی به زودي آزاد میشه... یه ریالم پول نزول نمیدیم نیکی با ذوق دستانش را بهم میکوبد. +:پسرعمو شما فوقالعادهاین... چشمهایم گرد میشوند و لبهایم به شیطنت باز... خودش هم از جملهاي که به زبان آورده تعجب میکند. آرام میگوید +:ببخشید،من با صداي بلند فکر کردم... سر تکان میدهم و مغرور می گویم :_به هرحال حقیقت رو گفتی.. نیکی با لبخند سر تکان میدهد و شانه بالا میاندازد. میگویم :_حرفهاي صبحت منو به فکر برد... تو چقدر بیشتر از سنت میفهمی...راستی چی شد که اینجوري،یعنی.. چطور بگمــ معتقد شدي ؟ سرش را پایین میاندازد و دوباره در چشمهایم خیره میشود. +:به قول عمووحید،تأثیر لقمهي حلال باباهامونه.. تعجب میکنم. :_لقمه هم حلال و حروم داره مگه؟؟ با طمأنینه سر تکان میدهد +:معلومه که دارهـ.... الآن پولِ توي حساب یه کارمند،یه باغبون،یه پزشک،یه وکیل،یه حسابدار که همشون شرافتمندانه زندگی میکنن با پول توي حساب اون نزولخور،یکیه ؟ معلومه که نیست... میدونین سیدالشهدا تو روز عاشورا بعد اون همه صحبت،وقتی سپاهِ شام هلهله کردن،فرمودند:" صداي من را نمیشنوید چون شکمهایتان از لقمهي حرام انباشته شده" زندگی آینده ي یک نسل به این،لقمه ها بستگی داره... سکوت میکنم. مثل همیشه در برابر استدلالهایش کم میآورم. کمی که میگذرد،میگویم :_من یه کار بدي کردم نیکی...منو ببخش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۵ و ۸۳۶ با نگرانی میپرسد:چی شده ؟؟ :_واسه بقیهي پول،مجبور شدم ماشبن رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت میکردمـ +:پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین... :_نه دیگه.. خودت گفتی..دیگه من و تو نداریمجیبمون مشترکه،به هرحال شریکیم و همسایه! قول میدم بهترشو بخرم.. لبخند میزند. طلا،چند تقه به در شیشهاي بالکن میزند و با سینی چاي و شیرینی وارد میشود. نیکی با خنده میگوید :خیر باشه طلاخانم،شیرینی از کجا؟ طلا سینی را رویـمیز میگذارد:آقا خریدن... نیکی با تعجب نگاهم میکند. فنجانم را برمیدارم و میگویم:واسه اون قضیه نیس،شیرینی شراکتمونه... لبخند میزند و دلم میلرزد. یک چیز را خیلی خوب فهمیدهام. این احساس شیرین،این لرزش گاه و بیگاه قلبم،این دل ضعفه هایم براي خندههایش، همهي اینهارا در تمام عمرم فقط یک بار تجربه خواهم کرد،آن هم کنار نیکی.. حیف است... نمیتوانم از دست بدهمش.. باید...باید مالِ من باشی،براي همیشه.... *نیکی* طلا،دیسِ پلو را روي میز،کنار ظرف خورشت میگذارد و میپرسد:کاري با من ندارین خانم؟ لبخند میزنم:نه طلاخانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده.. طلا با لبخندي به طرف آشپزخانه میرود. مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمیدارد و برایم برنج میریزد. صداي زنگ موبایلم میآید. "ببخشید" میگویم و به طرف اتاق میروم. کمی نگرانم،از تلفنهاي این موقع، خاطرهيخوبی ندارم. ناشناس است،با پیششمارهي تهران. به طرف میز میروم. :_ناآشناست،جواب بدم؟ مسیح با تعجب نگاهم میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۷ و ۸۳۸ +:از من میپرسی؟ سر تکان میدهم. :_میشه شما جواب بدین؟ مسیح لبخند گرمی میزند،لبخندي که قلبمـ را به آتش میکشد. شبیه پسربچهها میشود وقتِ خندیدن. پسربچههاي شلوغی که دوست داري دستت را بین ـموهایشان بکنی و بهم بریزي تارهاي آشفتهي شبرنگشان را... زنگخوردن دوباره ي موبایل افکارم را بهم میریزد. مستأصل،گوشی را به طرف مسیح میگیرم. مسیح لبخندش را کنترل میکند،سعی میکند متوجه برق شیطنت چشمانش نشوم. سرفهاي مصلحتی میکند و جدي میگوید +:اگه ازم پرسید چیکاره ي نیکی هستی چی بگم؟ سرم را پایین میاندازم،سهگوش باریک روسري را دور انگشتانم میپیچانم. :_راستشو.. مسیح بلند میشود و روبهرویم میایستد. خوشحالی در مردمکهاي سیاهش،پیچ و تاب میخورد و در همین حال،یک قدم به من نزدیک میشود. نگاهش میکنم. سرش را کمی کج میکند و در چشمهایم خیره میشود. +:آها،فهمیدم...یعنی بگم پسرعموشم؟ آب دهانم را قورت میدهم. :_تلفن سوخت بس که زنگ زد... مسیح بلند میخندد و موبایل را از دستم میگیرد. قبل اینکه موبایل را روي گوشش بگذارد مٻگوید:بعدا مفصل راجع این موضوع حرف میزنیم...همین که بهم میگی "پسرعمو" حسِ دویدن خون،زیر رگهاي صورتم، پوستم را میسوزاند. حتم دارم که لپهایم گل انداختهاند. با خجالت سرم را پایین میاندازم و پشت میزـمینشینم. مسیح ، با لبخند شیطنتآمیزش به گونههاي داغشدهام نگاه مٻکند و موبایل را روي گوشش میگذارد. +:بله؟ +:بله،بفرمایید... +:من همسرشون هستم.. +:آهــا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۹ و ۸۴۰ +:باشه... +:خدانگهدار مسیح موبایل را روي میز میگذارد و سرجایش مینشیند.بیخیال و بیتوجه به من،مشغول خوردن غذایش میشود. دستهایم را زیرچانهام قلاب میکنم و به غذاخوردنش خیره میشوم.با اشتها،قاشق پشت قاشق به طرف دهانش میبرد. خندهام میگیرد،قبلا گفته بود "زیاد پرخور و پراشتها نیست" خندهام را قورت میدهم و سرفهاي میکنم.. مسیح سرش را بلند میکند و با تعجب میپرسد +:چرا غذاتو نمیخوري؟ ابروهایم را بالا میبرم و با انگشت به موبایلم اشاره میکنم. :_جسارتا پشت خط کی بود؟ مسیح به صرافت میافتد +:عه ببخشید،آخه این دستپخت طلاخانم هوش و حواس نمیذاره که واسه آدم...از آموزشگاه رانندگی بود.. زهرخندي میزنم. خاطرات نوزدهسالگی پرماجرایم،یکی یکی برابر چشمانم جان میگیرند. دانیال سیاوش مسیح مسیح مسیح آشنایی با تو،عجیبترین اتفاق بود. هنوز نمیتوانم بگویم تلخ بود یا شیرین. هرچه بود داروي مسکنی بود بر زخمهاي کهنهي خانوادگی. همین دیشب که تلفنی با عمووحید حرف میزدم،میگفت حال پدربزرگ بهتر است و از دیدن عکسهاي عروسیما،که بابا و عمومحمود کنار هم ایستادهاند، احساس خوشبختی کرده و به زعم خودش،با خیال راحت میتواند دست و دل از دنیا بشوید. عمو که اینها را میگفت،بغض مردانهاش را پشت کلمات پنهان میکرد. اما من متوجه بودم،شرایط سخت عمو را.. مسیح دستش را جلوي صورتم تکان میدهد :+کجایی؟؟ سرمـ را بالا میآورم. ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۶ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 27 June 2023 قمری: الثلاثاء، 8 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق 🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق 🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا روز عرفه ▪️2 روز تا عید سعید قربان ▪️7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️22 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
تفسیر صفحه۹۳
۱۰ روز مانده تا عید غدیر 🔻بخشی از خطبه غدیر : ...ما مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ و قَدْ أَحْصاهُ الله فِی، وَ کُلُّ عِلْمٍ عُلِّمْتُ فَقَدْ أَحْصَیْتُهُ فی إِمامِ الْمُتَّقینَ، وَمــا مِنْ عِلْمٍ إِلاّ وَقَدْ عَلَّمْتُهُ عَلِیّاً، وَ هُوَ الْإِمامُ الْمُبینُ الَّذی ذَکَرَهُ الله فی سُورَةِ یس ... هیچ دانشی نیست مگر اینکه خداوند آن را در جان من قرار داده و من نیز آن را در جان پیشوای پرهیزکاران، علی، ضبط کرده ام. او (علی) پیشوای روشنگر است که خداوند او را در سوره یاسین یاد کرده است. {آیه 12 سوره یاسین} (الاحتجاج ج۱ ص۵۵)
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام پدر: اصغر تولد: 1337/03/30 شهادت: 1366/01/29 منطقه عملیاتی شهادت: سردشت مزار: بلوک: نام گلزار:خورزوق 1 شهر:اصفهان - برخوار 🌷 پدر ومادرم اگر شهید شدم ناراحت نباشیدوصبر پیش بگیرید خواهرانم باید مثل حضرت زینب سلام الله اسلام را تبلیغ کنند برادرانم باید قرآن ونهج البلاغه را بخوانندوطبق آن عمل ورفتار کنند. طبق دستورات امام رفتار کنیدوهمه خویشان را بگویید امام خمینی یکی از فرزندان چهارده معصوم است طبق دستور اوعمل کنید 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌸
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍غم نامه؛ امام زمان، از ما گله می کند... با همه رحمتش، با همه عشقش... اول دعایمان می کند؛ بعد گلایه...👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۹ و ۸۴۰ +:باشه... +:خدانگهدار مسیح موبایل را روي میز میگذارد و سرجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۱ و ۴۸۲ :_هوم؟ هیچجا،هیچجا...یعنی همینجا..چی میگفتن حالا ؟ +:میگف خیلی وقته از ثبتنامت میگذره،اگه نمیخواي باید کلاسارو کنسل کنی. سرمـ را پایین میاندازم. مسیح با طمأنینه صدایم میزند +:نیکـــی؟ لحن آرامَش،آب میشود بر آتش قلبمـ. فکر نمیکردمـ روزي یادآوري خاطرات گذشته ایتقدر سخت باشد. این چند ماه اخیر که آنقدر برایم پر از دردسر بود که به گمانم به اندازهي دهسال گذشته است. سرمـ را بلند میکنم و به مردمکهاي براقش خیره میشوم. :+غذاتو بخور آرامِش کلامش،به یکباره همهي وجودم را فرا میگیرد. به همین سادگی با شنیدن صدایش،فارغ از رنجهاي گذشته و نگرانیهاي آینده... مشغول خوردن میشوم. صداي مسیح باعث میشود سرم را بلند کنم. +:کی ثبت نام کردي؟ :_آذر ماه +:پس چرا نرفتی؟ :_راستش من لازم نمیدونم یاد گرفتن رانندگی رو..بابام خیلی اصرار داشتن،میخواستن من مشغول بشم،یعنی سرم شلوغ بشه خودشون هم ثبتنام کردن :+قطرهچکونی اطلاعات میدي من کنجکاو میشم. واسه چی عمو میخواست سرت شلوغ بشه؟ سرم را پایین میاندازم. :_تا فکر و خیال نکنم... +:فکر و خیال چی؟ به نظرم تا همینجا کافیست.. زیادهروي و دهنلقی کردهام. نقطهي تاریکی در زندگیم نیست اما لزومی هم ندارد مسیح از خواستگاري سیاوش باخبر بشود. ناخودآگاه از واکنشش میترسم. سرم را بلند میکنم. :_کلا دیگه...حالا خیلی هم مهم نیست...فردا میرم ثبتنامم رو لغو میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۸۳ و ۴۸۴ +:نه،این کارو نمیکنی.. با تعجب نگاهش میکنمـ. آمرانه دستور میدهد. +:میدونم نیازي به یاد گرفتنش نداري.. منم با این موضوع موافقم که اگه افتخار بدین بنده،رانندهي شخصیتون باشم و هرجا علیاحضرت امر کردن برسونمشون..ولی به هرحال لازمه که بلد باشی... شاید یه روزي به دردت بخوره.... از حرفها و لحنش خندهام گرفته،اما میگویم :_آخه پسرعمو.. تو این روزاي شلوغ که کلی کار دارم،وقت و انرژي واسه رانندگی نمیمونه برام.. مسیح چشمکریزي میزندـ +:بسپارش به من! لبخند میزنم و سرمـ را پایین میاندازم. چقدر خوب است که هستی! غذایمـ تمام میشود. میخواهم بلند شوم که مسیح میگوید +:انصافا دست و پنجهي طلاخانم، طلاست ولی... یک تاي ابرویش را بالا میدهد و مشتاقانه نگاهم میکند. با تعجب میپرسم :_ولی چی؟؟ +:ولی قیمهاي که شب اول بهم دادي ،ار این خوشمزهتر بود. ناخودآگاه،لبخند مثل لکهاي جوهر درون ظرف آب،روي صورتم پخش میشود. :_نوشجان... مسیح لبخند گرمی میزند. ★ کتابهایم را با شتاب بالا و پایین میکنم. شمارههاي بندها و قوانین،جلوي چشمم رژه میرود. این تبصره براي ماده ي شماره ي چند بود ؟ گیج شدهام. هیجوقت فکر نمیکردم درسها تا این حد،سخت به نظرم برسند. اما این روزها،کلاسها برایم ملالآور شده و درسها مشکل... شاید هم چون این روزها،بیشتر از هر چیزي اسم تو در ذهنم بالا و پایین میشود. "بنا به بند سوم ماده ي پنجم قانون مجازات اسلامی"..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۵ و ۸۴۶ صداي مسیح در سرسراي ذهنم میپیچد ":بنده رانندهي شخصیتون هستم و هرجا علیاحضرت فرمودن برسونمشون" خون زیر پوستم میدود و لبخندي بیاراده،لبهایم را از هم باز میکند. باز هم پر شدهام از نامش. سرم را تکان میدهم تا افکارم سامان گیرند. دوباره سرم را روي کتاب خم میکنم. "بر طبق این بند"... صدایش،نوازشی میشود بر روح سرگردانم "یعنی بگم پسرعموشم؟؟" چرا دچار این احساس شدهام؟حسی که تا به حال نداشتهام.. مگر نه اینکه قول و قراري بین ماست که مثل هر معاهدهاي زمان و مدت انقضایی دارد.. اگر این زمان به پایان برسد و مسیح،مرا راهی خانهي پدري کند چه؟ این احساسِ لطیف که در من جوانه زده،نکند بی سرانجام باشد؟ مدادم را برمیدارم و با نگرانی تکانش میدهم. تکلیف من با آیندهام چیست؟ خب شاید. شاید واقعا من و او براي هم ساخته شده ایم... اگر اینطور نباشد چه؟ اگر مردي مثل مسیح انتخابم بود،پس چرا دستِ رد به سینهي دانیال زدم؟ دستم را محکم روي میز میکوبم و بلند میگویم:"نه" یک لحظه به خودم میآیم. باز هم سکوتِ اتاق... نه! مسیح با دانیال فرق دارد. اصلا مسیح با همه ي مردان دنیا فرق دارد. کلافه،هر دو دستم را درون موهایم میبرم. درست شبیه مسیح! سرم را روي میزـمیگذارم. خداي من،این روزها چقدر از مسیح پر شدهام... صداي زنگ موبایلم میآید. با دیدن اسم "زنعمو شراره" روي صفحه رنگ از صورتم میپرد. به کلی فراموش کرده بودم.لبم را میگزم و سرم را پایین میاندازم. اگر بیادبی محسوب نمیشد،اصلا جواب نمیدادم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۷ و ۸۴۸ اما انگار حالا چارهاي نیست. :_سلام زنعموجان +:بهبه،نیکیخانم سلام به روي ماهت عزیزم... :_شرمنده زنعمو ببخشید باور کنید یه اتفاقاتی افتاد که... صداي خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم میپیچد. +:میدونم میدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الآنم خانمشو فقط واس خودش میخواد،راضی نمیشه دو دقیقه ما شما رو ببینیم که...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه... با شرم میگویم :_نه زنعمو... باور کنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست... باز هم صداي خنده +:باشه عروسخانم...خوشبهحال مسیح که همچین هواداري داره... خنده روي لبهایم میآید و با خجالت،لبم را میگزم. +:حالا عروسخانم...تشریف میارین واسه شام اینجا یا نه؟ :_امشب؟ +:بله،امشب.. باز هم خجالت،گونههایم را اناري میکند و تُن صدایم را پایین میآورد. :_به مسیح بگم،چشم خدمت میرسیم. +:پس منتظریم دخترم،میبوسمت.. :_خدانگهدار * فنجانچاي را به طرف دهانم میبرم. زنعمو با لبخند میگوید :_خوب خانمت رو تو تو قلعهي اژدها نگه داشتی نمیذاري کسی بهش نزدیک بشهها... مسیح چشمانش را درشت میکند.شادي از حرکاتش هویداست. با شیطنت،شانههایش را بالا میاندازد. +:ما اینیم دیگه.. فنجان را روي میز میگذارم. زنعمو بلند میشود:ببخشید یه سري به غذا بزنم الآن میآم. و چشمکریزي به من میزند. مسیح خودش را به طرفم میکشد.خودم را با روسریام مشغول میکنم. +:نیکی؟ سرم را پایین میاندازم. گر گرفتهام از این همه نزدیکی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۹ و ۸۵۰ صدایش درست از کنارگوشم میآید. :_هوم؟ +:نمیدونم چرا هرکی به تو میرسه شیفتهات میشه.. با تعجب به طرفش برمیگردم. با ابروهایش به آشپزخانه اشاره میکند. +:مثلا مامانم... نمیدانم چه باید بگویم. خون به رگهاي صورتم هجوم میآورد.بلند میشوم و به طرف آشپزخانه میروم. حسی شیرین بین رگهایم جریان مییابد.نبضم کنار شقیقهام میزند. کمی دستپاچه شده ام.نمیدانم باید تعریفش را به پاي علاقه بگذارم یا نه. حسی در قلبم تماما خواستار اوست. مسیح! تو این حس را به من دادي.. همهي نگرانی هایت،حرفهایت... ولی نباید به این حرفها تکیه کنم. نباید تا از چیزي مطمئن نشدم دل ببازم. باید صبر کرد. صبر و توکل.. به آشپزخانه که میرسم،با صداي بلند میگویم : کمک نمیخواین؟ زنعمو نگاهی به سالن،میاندازد و با دست اشاره میکند که وارد شوم. :_من در خدمتم،زنعمو زنعمو اشاره میکند روبهرویش پشت میز بنشینم. +:راستش نیکی جان،اتفاقی که افتاده... صداي مردانهاي بلند میگوید :سلام برمیگردم. مانی در چهارچوب در ظاهر میشود و بعد به طرف آشپزخانه میآید. :_سلام بر خانواده،من برگشتم.. زنعمو با اخمی ساختگی بلند میشود و با دلخوري میگوید +:خوشم باشه...آقامانی سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفراي بیخبر و یهویی نداشتیما... مانی لبخندي به پهناي صورت میزند و زنعمو را بغل میکند. :_دورت بگردم خوشگل خودم... از آشپزخانه بیرون میروم و کنار مسیح میایستم. زنعمو سعی دارد از حصار دستان مانی بیرون بیاید : عه ولم کن مردِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۱ و ۸۵۲ گنده... مسیح میخندد،مانی با سماجت میگوید :_نه،تا حالا دختري به زیبایی شما ندیدم،باید باهام برقصین... و برابر زنعمو زانو میزند. زنعمو با لبخند میگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگه از این کارا نکن.. مانی دست مادرش را میبوسد:چشم به رابطهي صمیمیشان غبطه میخورم.بیشتر از برخی مذهبیها به مادرشان محبت میکنند. مانی جلو میآید ومسیح را بغل میکند. از او که جدا میشود میگویم :سلام آقامانی... مانی لبخند گرمی میزند :سلام سرجایم کنار مسیح مینشینم. مانی به طرف آشپزخانه میرود:کجا رفتی عشقم؟هنوز باهام نرقصیدي... صداي مسیح کنار گوشم میآید :_مامان من،از این مادرشوهر بدجنسا میشد،چه وردي خوندي که اینجوري اسیرت شده ؟؟ با دلخوري میگویم:عه پسرعمو... بلند میشوم و قصد آشپزخانه میکنم که مسیح با شیطنت مٻگوید :_به نظرت اگه مامانم بشنوه اینجوري صدام میکنی چی کار میکنه ؟ و بعد در حالی که به سرش حرکت پاندولی داده،اداي من را درمیآورد : عه پسرعمو... پرتقالی از ظرف برمیدارم و به طرفش پرتاب میکنم. با خنده حالت تدافعی میگیرد و دستهایش را بالا میآورد و میوه را در هوا میقاپد. برمیگردم و با خنده به طرف آشپرخانه میروم. صداي قهقههاش پست سرم میآید. من... من با او شوخی کردم؟؟ خدایا،چه بلایی سر قلبم آمده که اینچنین دیوانهوار میکوبد؟ *مسیح* نگاهم درگیر نیکی و خندههاي هر از گاهش است. کنار مامان نشسته است و گاهی حرف میزند و گاهی به حرفهاي مامان میخندد. نگاهم به مانی میافتد که به صفحهي تلویزیون زل زده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۳ و ۸۵۴ تکرار یکی از شهرآوردهاي پایتخت.. خودم را به طرفش میکشم. :_دربی رو باید زنده ببینی...تکرارش که هیجانی نداره... متوجهم میشود. نگاهی به صورتم میاندازد و بعد به تلویزیون.. لبهایش کش میآیند. کنترل را از روي میز برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. کنار گوشش میگویم :_به هیچی فکر نکن مانی،هرچی که بود گذشت.. باز هم چشمان اندوهگینش را در چشمم،میدوزد و دستش را روي پایم میگذارد. +:ببخش مسیح..باعث دردسرت شدم. لبخند گرمی میزنم. انگار برگشتهام به پانزدهسال پیش.. منم برابر نگاه خشمگین پیرمرد همسایه که توپ مانی را در دست دارد و بر سر پسربچههاي داخل زمین فوتبال فریاد میزند. آنشب نیز،چشمان مانی همینقدر غم داشت. سرم را تکان میدهم. دست روي شانهي برادر میگذارم. :_به هیچی فکر نکن،هیچی... مانی با لبخند و صدایی بغضدار میگوید +:لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم.. باید بحث را عوض بکنم. نمیخواهمـ مانی را درگیر احساسات و عذاب وجدان ببینم.از طرفی کنجکاوِ حرفهاي نیکی شدهام. :_مانی؟ +:جونم؟ :_تو میدونی نیکی قبل ازدواج با من،درگیر چی بوده؟ +:یعنی چی؟ :_ببین امروز یه چیزایی میگفت..میگفت واسه اینکه سرش گرم بشه و به یه چیزایی فکر نکنه،عمو واسه گواهینامه و کلاساي رانندگی ثبتنامش کرده..آذر ماه همین امسال.. مانی ابروهایش را بالا میبرد،آرام فنجان چایاش را برمیدارد و میگوید :+آره.. :_خب چی؟؟ +:درگیر خواستگاري ... اممم... چی بود اسمش؟ اممم.... چی بود اسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۵ و ۸۵۶ این دوست عمووحید ؟ به پایهي مبل خیره میشوم.آرام،از بین دندانهایم جویدهجویده میگویم :_سیاوش؟ +:آره آره... درگیر خواستگاري سیاوش بوده...عمومسعود مخالف بوده،ولی نیکی... با ورود نیکی و مامان،جملهي مانی ناقص میمانَد. شاید کامل نشدنش،به نفع من باشد.. که نشنوم،نیکی اصرار داشته به همسري سیاوش... نیکی آرام کنارم بافاصله مینشیند. نگاهش میکنم. صورتِ کشیده و سفیدِ مهتابی، چشمهاي درشتِ قهوهاي روشن... این چهره چه دارد که تا این حد،در قلبم رخنه کرده است.. نیکی دستش را برابر صورتم تکان میدهد. به خودم میآیم. :_هوم؟...چیه؟ نیکی لبخندي میزند:خوبین؟ سعی میکنم عادي جلوه کنم :_آره آره.. خوبم.. نیکی خم میشود و بشقاب میوهاش را برمیدارد. مامان که کنار مانی نشسته با تعجب میگوید:مسیح چرا چیزي نمیخوري؟میوه پوست بگیر مامان... :_نمیخورم مامان.. نیکی میگوید:من پوست میگیرم براش زنعمو.. نگاهش میکنم. این همه مهربانی،این همه لطف.. مگر میشود هیچ حسی نسبت به من نداشته باشد و اینقدر عمیق لبخند بزند.. خیارهاي حلقهشده و پرتقالهاي قاچشده را درون بشقابم میگذارد و پیشدستی را برابرم میگیرد. مردد نگاهی به لبخندِ قشنگش و میوههاي رنگارنگ درون بشقاب میکنم. مطمئن،پلکهایش را روي هم میگذارد و باز میکند. بشقاب را از دستش میگیرم و مشغول خوردن میشوم. نمیدانم چرا،حسی از درونم میخواهد سر به تن سیاوش نباشد. * *نیکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۷ و ۸۵۸ ظرف سالاد را از یخچال درمیآورم. نگاهی از پنجره به مسیح و مانی میاندازم که مشغول بازي با فوتبالدستی هستند و صداي خندهها و کري خواندنشان تا اینجا میآید. به طرف زنعمو برمیگردم. پشت به من رو به اجاق ایستاده. فاصلهي بینمان را با چند قدم پر میکنم و کنارش میایستم. بوي خوش فسنجان را با نفسی عمیق مهمان ریههایم میکنم. ناخودآگاه میگویم :_عجب بوي خوشمزهاي... زنعمو لبخند شیرینی میزند. :+کاش مزهاش هم خوشمزه باشه.. :_معلومه که هست.. این رنگ و لعاب....واي زرشکپلو هم هست.. زنعمو مادرانه نگاهم میکند. +:امشب بعد مدتها دور هم جمع شدیم.. مسیح که خیلی وقت بود اینجا نیومده بود،به خاطرش زرشکپلو بار گذاشتم.. مانی هم که تازه رسیده. خستهي راهه.. گفتم براش فسنجون بپزم که دوست داره.. سرم را پایین میاندازم و میخندم.چقدر هواي بچههایش را دارد. خیال میکردم تمامی زنان این شهر،با موقعیت مشابه مادرم،حتما مثل او مدام پی مد و دورهمیها و مهمانیهایشان هستند. اما انگار کم نیستند مادران صاف و سادهاي که مدام نگرانند.از خورد و خوراك بچههایشان گرفته تا زندگی و دغدغههایشان.. +:ناراحت نشی عروسخانم..میدونم توام فسنجون دوست داري.. زنعمو اصلا شبیه مامان نیست.. هرچقدر که مٻگذرد بیشتر به این نکته پی میبرم. نگاهم به مسیح و مانی میافتد. روبهروي هم ایستادهاند و مانی دست بر شانهي مسیح گذاشته.. حتما دلشان براي هم تنگ شده بود. کاش من هم خواهر یا برادر داشتم،شاید آن وقت اینهمه تنها نبودم.. مسیح نگاهم میکند،سریع سرم را پایین میاندازم. لبخند میزنم و تشکر میکنم. :_خیلی زحمت افتادین زنعمو...دستتون درد نکنه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۹ و ۸۶۰ زنعمو دلخور نگاهم میکند. نگران میشوم. :_من... من حرف بدي زدم؟؟ +:نیکیجان به من نگو زنعمو.. میخواهم چیزي بگویم که دستش را بالا میآورد. +:میدونم قبل از اینکه عروس این خونه بشی،زنعموت محسوب میشدم.. ولی باید قبول کنیم مادرشوهر خیلی نزدیکتر از زنعمو عه.. مظلوم و مطیع،سرم را پایین میاندازم. :_خب پس چی بگم؟؟ +:بگو شراره... :_واي نه زنعمو... خیلی بیادبیه من به شما بگم شراره... اصلا حرفشم نزنین.. +:پس بگو مامان.. :_چی؟ +:بگو مامان دیگه.... لطفا.. ناچار،سر تکان میدهم. میترسم از روزي که این ماجرا تمام شود و من و مسیح بمانیم و تغییراتی که در خانواده ایجاد کردهایم. :_راستی.. شما میخواستین به من یه چیزي بگین.. زنعمو مشتاق سرتکان میدهد. +:آره آره... بدو بیا بشین اینجا تا برات بگم... صندلی را عقب میکشم و کنار زنعمو مینشینم. *مسیح* میلهي زیر دست چپم را به سمت خودم میکشم و میچرخانمش. توپ قل میخورد و با سرعت وارد دروازهي مانی میشود. نگاهی به مانی میاندازم و میگویم :_چهارده به یازده.. مانی توپ را زیر پاي دروازهبانش میگذارد و با شدت پرتابش میکند. +:میبینم رابطهات با نیکی خیلی خوب شده. نگاهم را از توپ نمیگیرم. دفاعم را چپ و راست میکنم تا مانی قدرتِ حرکت پیدا نکند. :_چی میگی؟ +:واست میوه پوست میگیره و پرتقال به طرفت پرت میکنه و..خبریه؟؟ با شدت،سه بازیکن دفاعم را میچرخانم و توپ را از زیر پاي بازیکن ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا