eitaa logo
طب الرضا
828 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
بر مشامم میرسد هرلحظه بوی محرم السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد ‌وَانظُرْ إِلَيْنَا نَظْرَةً رَحِيمَةً.. الســــلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان (عج) @ayatollah_haqshenas
:. ✨امام هادی علیه‌السلام : به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیت‌های گذشته ، با گرفتن تصمیم و اراده‌ی قوی جبران کن. @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨ ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🕊 «سروصدایشان تا حیاط خانه می‌آمد ناگهان، صدای گریه حسن بلند شد. چادر را از کمرم باز کردم و روی طناب انداختم. باعجله از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم، حسن، یه گوشه نشسته بود، زانوهایش را توی بغلش گرفته بود و گریه می‌کرد. کنارش نشستم و نوازشش کردم بعد از فاطمه پرسیدم: ـ چی شده فاطمه؟! چرا حسن گریه می‌کنه؟! ـ می‌خوایم امام بازی کنیم، داداش حسن می‌گه، امام حسین برای من باشه می‌خوام مثل امام حسین باشم؛ اما باید ببینم کدام امام را برمی‌داره. ـ باشه؛ قرعه‌کشی کنید، امام حسین به اسم هرکسی درآمد، با حسن عوض کنه بازی به این شکل بود: اسم امامان را جداجدا توی برگه می‌نوشتند، داخل ظرف می‌ریختند، برگه‌ها را قرعه‌کشی می‌کردند هرکدام از بچه‌ها خودشان را باید شبیه آن امامی می‌کردند که به دستشان می‌افتاد.❄️ کنارشان نشستم و با آن‌ها، امام بازی کردم حس خوبی بود بچه‌ها کمی با خصوصیات و خلق‌وخوی امامان آشنا می‌شدند.❄️ آن روز، سه‌بار امام بازی کردیم هر سه‌بار هم «حسین» به دست حسنم افتاد. بعدها هر زمان می‌خواستند، این بازی را انجام دهند، برای حسن قرعه‌کشی نمی‌کردند برگه‌ای که نام امام حسین(ع) داخلش نوشته شده بود، به دست حسن می‌دادند.❄️ بازی تمام شد دست حسن را گرفتم، با هم آمدیم طبقه پایین داخل اتاق سمت حیاط رفتم. پرده را کنار زدم زیر طاقچه نشستم. به یاد چهار سال پیش افتادم: 25 شهریور سال 1361 بود و اون موقع حسین، پسرم، جبهه بود؛ نزدیک ظهر حالم بد شد شب قبلش رفته بودم بیمارستان فیروزآبادی؛ اما دکتر گفت که هنوز وقتش نشده. به‌ نظر دکتر، اعتماد داشتم و اعتنایی به حال خودم نکردم؛ اما لحظه‌به‌لحظه دردم بیشتر می‌شد. غلامرضا اصرار کرد که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکردم.❄️ توی شهرری، محله شهید صادقی، نزدیک منزلمان یه ننه صغرا بود که مامایی می‌کرد، رفت و ننه صغرا را آورد. با شروع صدای قرآن قبلِ اذان، دردم زیاد شد و با الله‌اکبر اذان، بچه به‌دنیا آمد.❄️ یادش به‌خیر! غلامرضا چقدر دست‌پاچه شده بود فاطمه به‌دنبال آب و ملحفه بود داوود و بقیه هم اتاق بغلی نگران، کز کرده بودند. لحظه‌ای صدای گریه بچه توی خونه پیچید خدا را شکر کردم که بچه‌ام سلامت است. حال خوبی نداشتم؛ اما می‌شنیدم که می‌گفتند: ـ وای! چقدر قشنگه! مثل فرشته‌هاست! مرتبش کردند و کنارم گذاشتند.❄️ ننه صغرا، با خونسردی کارها را انجام داد. برایم کاچی پخت. چند قاشق 7خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم، بچه کنارم نبود سرم را به‌سمت اتاق پشتی چرخاندم، دیدم بغل غلامرضاست. داره توی گوشش اذان می‌گه به‌خاطر چهره مظلومی که داشت، نام حسن را برایش انتخاب کردیم.»❄️✨❄️ 🌷 ✍‌هاجر پور واجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨ ✨🌷✨🌷✨ 🌷✨🌷✨ ✨🌷 🌷 🕊 زمانی که حسن متولد شد، من سرپل‌ذهاب بودم. روزهای سخت و حساسی پیشِ‌رو داشتم. سه‌ماه سه‌ماه، نمی‌توانستم، به مرخصی بیایم. جنگ قانون سرش نمی‌شد باید می‌ماندم و از وطنم دفاع می‌کردم از طریق نامه فهمیدم که خدا یه داداش کوچولو به من داده؛ اما تا ببینمش شش‌ماه طول ‌کشید.❄️ هم‌زمان با تولد داداشم، چند نفر از دوستانم شهید شدند که خیلی برایم عزیز بودند. بعد از سرپل‌ذهاب به شلمچه رفتم با چند نفر از رزمنده‌ها توی کانال گیر افتادیم. تا نجات پیدا کنیم، مدتی طول کشید انگار خداوند عمری دوباره به ما داد.❄️ مرخصی گرفتم و آمدم تهران و شهرری، تقریباً نصف شب بود که رسیدم همه خواب بودند. آرام رفتم، طبقه بالا استراحت کردم صبح زود، صدای پدر و مادرم را که شنیدم، رفتم طبقه پایین و داداشم را دیدم، تپل و چشم و ابرو مشکی بود. قد و قواره‌اش آنقدری شده بود که بشه چلوندش. بغلم گرفتمش و دل سیر باهاش بازی کردم. مادرم مدام می‌گفت: ـ حسین! مراقب بچه باش!❄️ مادر همیشه روزهای جمعه منزل را حسابی تمیز می‌کرد. بچه‌ها را یکی‌یکی حمام می‌برد می‌گفت: ـ جمعه مثل عیدِ، باید همه چی تمیز باشه.❄️ یه روز جمعه، تو ایام مرخصیم، اعضای خانواده یکی‌یکی حمام رفتند. حسن را خودم شستم خیلی باحال بود. اصلاً گریه نمی‌کرد حین شست‌وشو یک‌دفعه انگار با من حرف زد، صورتش را غرق در بوسه کردم. خلاصه اینکه تلافی شش‌ماه ندیدنش را سرش درآوردم.❄️ مادرم را صدا کردم و حسن کوچولو را دادم تا بپوشاند وقتی از حمام بیرون آمدم، حسن هم لباس تنش بود. واقعاً زیبا و خوردنی شده بود. دوباره چند تا ماچ از لپش گرفتم و به قول مادر، دست از سرش برداشتم آخه قرار بود، بروم جبهه و ماه‌ها نبینمش.❄️✨❄️ 🌷 ✍هاجر پور واجد @ayatollah_haqshenas
مهمان‌‌‌موبایلی📱 خوش‌آمدیدمنّور‌فرمودید😍 @ayatollah_haqshenas
.. بردلم ترسم بماند آرزوی کربلا السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔
با جبر هم شده ما را سر به راه کن خیری ندیده ایم از این اختیار ها... الســــلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان (عج) @ayatollah_haqshenas
[اگر نمازهایتان را در به پا دارید؛ خدایِ متعال مشکلات لاینحل شما را برطرف می‌کند...] 🌱آیت‌الله‌حق‌شناس رحمة‌الله‌علیه @ayatollah_haqshenas