eitaa logo
طب الرضا
841 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ مست بودیم از خم غدیر دوباره عید شد تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد :) 💛؛ ‌ @ayatollah_haqshenas
‌‌ ، عیدی ما فراموش نشه:)⁦☘️⁩🙃!
آداب مهمان داری (سیره امام موسی کاظم علیه السلام ).mp3
6.9M
🍃آداب مهمان‌داری از‌منظر امام کاظم علیه‌السلام 👌 جُعِلتُ‌فِداک فداتون‌بشیم‌❤️ @ayatollah_haqshenas
بر مشامم میرسد هرلحظه بوی محرم السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد ‌وَانظُرْ إِلَيْنَا نَظْرَةً رَحِيمَةً.. الســــلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان (عج) @ayatollah_haqshenas
:. ✨امام هادی علیه‌السلام : به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیت‌های گذشته ، با گرفتن تصمیم و اراده‌ی قوی جبران کن. @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨ ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🕊 «سروصدایشان تا حیاط خانه می‌آمد ناگهان، صدای گریه حسن بلند شد. چادر را از کمرم باز کردم و روی طناب انداختم. باعجله از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم، حسن، یه گوشه نشسته بود، زانوهایش را توی بغلش گرفته بود و گریه می‌کرد. کنارش نشستم و نوازشش کردم بعد از فاطمه پرسیدم: ـ چی شده فاطمه؟! چرا حسن گریه می‌کنه؟! ـ می‌خوایم امام بازی کنیم، داداش حسن می‌گه، امام حسین برای من باشه می‌خوام مثل امام حسین باشم؛ اما باید ببینم کدام امام را برمی‌داره. ـ باشه؛ قرعه‌کشی کنید، امام حسین به اسم هرکسی درآمد، با حسن عوض کنه بازی به این شکل بود: اسم امامان را جداجدا توی برگه می‌نوشتند، داخل ظرف می‌ریختند، برگه‌ها را قرعه‌کشی می‌کردند هرکدام از بچه‌ها خودشان را باید شبیه آن امامی می‌کردند که به دستشان می‌افتاد.❄️ کنارشان نشستم و با آن‌ها، امام بازی کردم حس خوبی بود بچه‌ها کمی با خصوصیات و خلق‌وخوی امامان آشنا می‌شدند.❄️ آن روز، سه‌بار امام بازی کردیم هر سه‌بار هم «حسین» به دست حسنم افتاد. بعدها هر زمان می‌خواستند، این بازی را انجام دهند، برای حسن قرعه‌کشی نمی‌کردند برگه‌ای که نام امام حسین(ع) داخلش نوشته شده بود، به دست حسن می‌دادند.❄️ بازی تمام شد دست حسن را گرفتم، با هم آمدیم طبقه پایین داخل اتاق سمت حیاط رفتم. پرده را کنار زدم زیر طاقچه نشستم. به یاد چهار سال پیش افتادم: 25 شهریور سال 1361 بود و اون موقع حسین، پسرم، جبهه بود؛ نزدیک ظهر حالم بد شد شب قبلش رفته بودم بیمارستان فیروزآبادی؛ اما دکتر گفت که هنوز وقتش نشده. به‌ نظر دکتر، اعتماد داشتم و اعتنایی به حال خودم نکردم؛ اما لحظه‌به‌لحظه دردم بیشتر می‌شد. غلامرضا اصرار کرد که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکردم.❄️ توی شهرری، محله شهید صادقی، نزدیک منزلمان یه ننه صغرا بود که مامایی می‌کرد، رفت و ننه صغرا را آورد. با شروع صدای قرآن قبلِ اذان، دردم زیاد شد و با الله‌اکبر اذان، بچه به‌دنیا آمد.❄️ یادش به‌خیر! غلامرضا چقدر دست‌پاچه شده بود فاطمه به‌دنبال آب و ملحفه بود داوود و بقیه هم اتاق بغلی نگران، کز کرده بودند. لحظه‌ای صدای گریه بچه توی خونه پیچید خدا را شکر کردم که بچه‌ام سلامت است. حال خوبی نداشتم؛ اما می‌شنیدم که می‌گفتند: ـ وای! چقدر قشنگه! مثل فرشته‌هاست! مرتبش کردند و کنارم گذاشتند.❄️ ننه صغرا، با خونسردی کارها را انجام داد. برایم کاچی پخت. چند قاشق 7خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم، بچه کنارم نبود سرم را به‌سمت اتاق پشتی چرخاندم، دیدم بغل غلامرضاست. داره توی گوشش اذان می‌گه به‌خاطر چهره مظلومی که داشت، نام حسن را برایش انتخاب کردیم.»❄️✨❄️ 🌷 ✍‌هاجر پور واجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨ ✨🌷✨🌷✨ 🌷✨🌷✨ ✨🌷 🌷 🕊 زمانی که حسن متولد شد، من سرپل‌ذهاب بودم. روزهای سخت و حساسی پیشِ‌رو داشتم. سه‌ماه سه‌ماه، نمی‌توانستم، به مرخصی بیایم. جنگ قانون سرش نمی‌شد باید می‌ماندم و از وطنم دفاع می‌کردم از طریق نامه فهمیدم که خدا یه داداش کوچولو به من داده؛ اما تا ببینمش شش‌ماه طول ‌کشید.❄️ هم‌زمان با تولد داداشم، چند نفر از دوستانم شهید شدند که خیلی برایم عزیز بودند. بعد از سرپل‌ذهاب به شلمچه رفتم با چند نفر از رزمنده‌ها توی کانال گیر افتادیم. تا نجات پیدا کنیم، مدتی طول کشید انگار خداوند عمری دوباره به ما داد.❄️ مرخصی گرفتم و آمدم تهران و شهرری، تقریباً نصف شب بود که رسیدم همه خواب بودند. آرام رفتم، طبقه بالا استراحت کردم صبح زود، صدای پدر و مادرم را که شنیدم، رفتم طبقه پایین و داداشم را دیدم، تپل و چشم و ابرو مشکی بود. قد و قواره‌اش آنقدری شده بود که بشه چلوندش. بغلم گرفتمش و دل سیر باهاش بازی کردم. مادرم مدام می‌گفت: ـ حسین! مراقب بچه باش!❄️ مادر همیشه روزهای جمعه منزل را حسابی تمیز می‌کرد. بچه‌ها را یکی‌یکی حمام می‌برد می‌گفت: ـ جمعه مثل عیدِ، باید همه چی تمیز باشه.❄️ یه روز جمعه، تو ایام مرخصیم، اعضای خانواده یکی‌یکی حمام رفتند. حسن را خودم شستم خیلی باحال بود. اصلاً گریه نمی‌کرد حین شست‌وشو یک‌دفعه انگار با من حرف زد، صورتش را غرق در بوسه کردم. خلاصه اینکه تلافی شش‌ماه ندیدنش را سرش درآوردم.❄️ مادرم را صدا کردم و حسن کوچولو را دادم تا بپوشاند وقتی از حمام بیرون آمدم، حسن هم لباس تنش بود. واقعاً زیبا و خوردنی شده بود. دوباره چند تا ماچ از لپش گرفتم و به قول مادر، دست از سرش برداشتم آخه قرار بود، بروم جبهه و ماه‌ها نبینمش.❄️✨❄️ 🌷 ✍هاجر پور واجد @ayatollah_haqshenas
مهمان‌‌‌موبایلی📱 خوش‌آمدیدمنّور‌فرمودید😍 @ayatollah_haqshenas
.. بردلم ترسم بماند آرزوی کربلا السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔
با جبر هم شده ما را سر به راه کن خیری ندیده ایم از این اختیار ها... الســــلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان (عج) @ayatollah_haqshenas
[اگر نمازهایتان را در به پا دارید؛ خدایِ متعال مشکلات لاینحل شما را برطرف می‌کند...] 🌱آیت‌الله‌حق‌شناس رحمة‌الله‌علیه @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨ ✨🌷 🌷 یک ‌ماه از تولد حسن گذشته بود که مادرم سخت مریض شد. بردیمش بیمارستان خواباندیم محیط بیمارستان و حال مادر طوری نبود که بچه را کنارش بگذاریم از آن روز به بعد، من شدم مادر دوم داداش حسن؛ تر‌و‌خشکش می‌کردم؛ شیرخشک درست می‌کردم و بهش می‌دادم، چهارده سال بیشتر نداشتم؛ اما به کمک پدر، همه چیز را زود یاد گرفتم یک چیزهایی را هم بلد بودم.❄️ پدرم یک پایش بیمارستان بود و پای دیگرش محل کار، خرید خانه هم که بیشتر برعهده خودش بود. من و خواهرام مدرسه می‌رفتیم و نوبتی از حسن نگه‌داری می‌کردیم در این یک ماه تازه متوجه شدم که حضور مادر در منزل چه نعمت بزرگی است. پس از یک ماه، حال مادر بهتر شد و آوردیمش خانه، دور هم زندگی شاد و آرامی داشتیم.❄️ همسرم مردی پاک و مؤمن بود در کارخانه سیمان‌سازی، کار می‌کرد. بعد از انقلاب در کمیته امداد، زیر نظر سپاه مشغول بود وقتی بازنشست شد، دوست داشتم، استراحت کند؛ اما رفت درمانگاه حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) و به‌صورت افتخاری فعالیتش را شروع ‌کرد هرازگاهی می‌رفت، شیخ صدوق «رحمه‌الله‌علیه» و حضرت عبدالعظیم(ع) می‌گفتم: ـ غلامرضا کمی هم به فکر خودت باش، کمی استراحت کن، مریض می‌شی‌ها. ـ معصومه دوست دارم، سه برابر پولی که می‌گیرم، کار کنم تا روز قیامت راحت حساب پس بدم. بچه‌ها را هم به کسب روزی حلال تربیت می‌کرد. حلال و حرام را از سن بچگی به آنان یاد می‌داد.❄️ یادم است، یک روز با حسن رفتند، خرید. حسن حدود چهار سال داشت. وقتی‌ که برگشتند، تا در را باز کردم، دیدم بچه چشماش قرمز شده و خودش را توی بغلم انداخت، شروع کرد، به گریه کردن. وسایلی را که غلامرضا خریده بود، جابه‌جا کردم. دوتا چایی ریختم و کنارِ غلامرضا نشستم. پرسیدم: ـ چرا حسن گریه می‌کرد؟! ـ بدون اجازه، تخمه برداشته بود، داشت می‌شکست که من دیدم، محکم روی دستش زدم تا یادش بمونه هیچ‌وقت به مال مردم دست نزنه.❄️ خوشحال بودم که مرد خانه‌ام اهل دین و دیانت است. بچه‌ها را خوب تربیت می‌کرد. مسجدی بار می‌آورد. ❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨ ✨🌷✨ 🌷 ایام محرم با تمام خستگی‌هایش از مسجد جدا نمی‌شد. بچه‌ها را هم پابه‌پای خودش به عزاداری‌ها می‌برد. زحمات غلامرضا نتیجه داد. حسین و داوود و حسن هرسه‌تایشان خادم افتخاری شدند حسنم عاشق امام حسین(ع) بود روز عاشورا قاتى بچه‌ها به اسیری می‌رفت.❄️ یک روز وقتی از مسجد برگشت، یک‌راست رفت طبقه بالا، نه سلام کرد و نه جواب سلام را داد. فهمیدم که اتفاق مهمی افتاده است؛ چون برای هر موضوع پیش‌و‌پا افتاده‌ای ناراحت نمی‌شد. رفتم کنارش نشستم اشک‌هایش بند نمی‌آمد، پرسیدم: ـ مادر چته؟ چرا ناراحتی؟ از شدت بغض نمی‌توانست صحبت کند. وقتی ‌که آرام شد، از حرف‌هایش متوجه شدم که برای واقعه عاشورا و اسیری بی‌بی زینب(س) گریه می‌کرد.❄️ خواهر شهید: چند روزی به ماه محرم مانده بود صدایم کرد: ـ آبجی فاطمه، می‌شه توی حیاط چادر بزنیم و هیئت درست کنیم؟ ـ داداش مگه مسجد نمی‌ری؟! ـ چرا؛ مسجد که می‌رم؛ اما دوست دارم، توی خونمون هم عزاداری داشته باشیم. رفتم بقچه‌ها را باز کردم، چادر کهنه و چند تکه پارچه مشکی داشتم، درآوردم با کمک هم یک تکیه درست کردیم از خوشحالی توی کوچه دوید. بچه‌های‌ محله را صدا کرد، برد داخل تکیه را نشان داد.❄️ آن موقع من ازدواج ‌کرده بودم و روبه‌روی منزل مامان می‌نشستم. آمد در زد و گفت: ـ آبجی فاطمه برامون چایی می‌آری؟ خودم بیشتر ذوق داشتم چند تا چایی ریختم براشون بردم.❄️ تا روز تاسوعا فقط چایی و خرما و شربت می‌دادیم، شب عاشورا تصمیم گرفت، ناهار بدهد. دوتایی رفتیم پیش مادر باهاش صحبت کردیم و برای ظهر عاشورا، توی حیاط یه دیگ خورشت قیمه بار گذاشتیم و یه دیگ برنج. خیمه‌ها را آتش زدند و قصه ظهر عاشورا تمام شد. ❄️ مهمانان حسن که تقریبأ هم‌سن‌وسال خودش بودند، با چشمان گریان و صورت‌های سرخ، وارد حیاط شدند. وضو گرفتند و همگی به نماز ایستادند چقدر باشکوه بود.❄️ وقتی فکرش را می‌کنم، حقیقتاً دنیایی بود، دنیای این بچه‌ها، آمدند توی حیاط صف ایستادند. یکی‌یکی غذایشان را گرفتند و رفتند داخل تکیه نشستند داداش داوود هم راهنمایی‌شان می‌کرد. عطر غذا سرتاسر خانه را پر کرده بود یک هیئت درست‌وحسابی شد. اصلاً خورشت قیمه و برنج آب‌کشیده، به عزاداری آن روز، حس و حالی داد.❄️ حسن به‌قدری خوشحال بود که گریه و خنده‌اش قاتى شده بود گریه برای امام حسین(ع) و خوشحالی برای نیتی که به سرانجام رسیده بود. نذری‌دادن را خیلی دوست داشت. هر کاری کردم، یه غذا به خودش بدهم، نگرفت. می‌دوید به دوستانش سر می‌زد و می‌آمد، پیش من که آبجی غذا کم نیاد؟ می‌خواست خیالش راحت شود که همه غذا گرفته‌اند گفتم: داداش نگران نباش؛ همه غذا دارند. یه غذا برایش ریختم که با دوستانش بخورد؛ اما دوتا غذا از من گرفت و دوید توی کوچه و بعد از چند دقیقه برگشت. اجازه هم نمی‌داد که بپرسم کجا بردی. بعدها فهمیدم به یک خانواده بی‌سرپرست داده بود.❄️ اولین غذای روز عاشورا به‌قدری خوشمزه شده بود که بعد از گذشت سال‌ها هنوز مزه‌اش یادم نرفته. بالاخره موفق شدم، یه غذا هم به خودش بدهم. به خواست خودش، یک نصفه بشقاب برنج، با آب خورشت و دوتکه گوشت ریختم و به او دادم، رفت کنار دوستانش نشست و مشغول خوردن شد. بیرون تکیه ایستادم به چهره حسن نگاه کردم، چقدر معصوم و مهربان بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌺زبان گویای ✅ «میثم بن یحیای تمار»، از بزرگان شیعه و از افرادی است که در راه تشیع خود و محبت امام علی(ع) در اواخر سال 60 هجری به شهادت رسید. او از بردگان زنی از قبیلۀ بنی اسد بود که حضرت علی (ع) او را خریده و آزاد کرد و سپس یکی از یاران مخلص امام علی(ع) و بعد از ایشان از اصحاب امام حسن(ع) و امام حسین(ع) شد. 🔹برده بودن میثم اشاره به این دارد که وی از مردم عجم بوده و برخی از محققان به صراحت وی را ایرانی دانسته اند و این‌ نکته بعید نیست که وی ایرانی باشد. 🔸 امام علی(ع) آیندۀ میثم را از سال‌‌ها قبل به او گوشزد کرده بودند، در روایت آمده است که: روزی امیر المؤمنین (ع) به او فرمود: همانا تو پس از من گرفتار شده و به دار آویخته خواهی شد و چون سومین روز (به دار کشیدنت) شود از سوراخ‌‌هاى بینى و دهانت خون جاری شود که ریشت را رنگین نماید، پس چشم به راه آن خضاب (و رنگین شدن) باش! بدان که تو بر در خانه «عمرو بن حریث» به دار آویخته خواهى شد، و تو دهمین نفرى هستی که در آن‌‌جا به دار آویخته شده و چوب تو (که بر آن به دارت زنند) کوتاه‏‌تر از آنان است. 🔹زمانی که عبید اللَّه بن زیاد والی کوفه شد ؛ دستور داد او را گرفته و به نزدش آوردند، به عبید اللَّه گفتند: این مرد از نیکوکارترین مردمان (و نزدیک‌‌ترین آنان) در نزد على(ع) بود، گفت: واى بر شما این مرد عجمى (چنین بود)؟گفته شد: آرى! 🔸عبید اللَّه به او گفت: خداى تو کجا است؟ میثم گفت: در کمین هر ستم‌کارى است و تو یکى از آن ستم‌کاران هستى، پسر زیاد گفت: تو ای عجمى! به این جرأت رسیده‌‌ای که هر چه خواهى بگوئى! آقایت (على بن ابی طالب) گفته که من با تو چه خواهم کرد؟! 🔹میثم گفت: به من خبر داده که تو مرا (زنده) بر دار می‌‌کشی! و من می‌‌دانم بر چوب کدام درخت و در کجا و چگونه به شهادت می‌‌رسم. 🔸عبید الله امر کرد تا دو دست و دو پاى وى را قطع کردند، اما او با همین وضعیت بر بالاى چوبه دار مشغول به بیان فضائل أمیر المؤمنین (ع) بود، گویا خطیبى است که بر روى چوبه‏‌ها سخن مى‌‏گوید. عبید الله دستور داد تا زبان او را بیرون آوردند و بریدند، سپس شکمش را دریدند تا آن که به شهادت رسید. 🔹و چنین بود که میثم همان طور که امام علی(ع) پیش‌بینی کرده بود به شهادت رسید و شهادت او ده روز قبل از آمدن امام حسین(ع) به عراق بود. 🗓۲۲ ذی الحجه سالروز شهادت فضیلت گوی مولا میثم تمار 🌹🌹 @ayatollah_haqshenas
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است الســــلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان (عج) @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینقدر ولایتی.. بمونی برا ساختن ایران 🇮🇷بسوی‌ایران‌قوی @ayatollah_haqshenas
به‌وقت‌اذان
نماز‌اول‌وقت
دعای‌فرج
✨✨
▫️رهبر انقلاب در حکم خود رئیسی را عالم فرزانه و خستگی‌ناپذیر خطاب کرد @ayatollah_haqshenas
توی این خوشحالی جات سبزه حاجی .. دعامون کن @ayatollah_haqshenas