🏴 اشعار #شب_هشتم_محرم
_______________
#حضرت_علی_اکبر
برخیز و رحم کن به دل بى امان من
داغ تو پیر کرد مرا اى جوان من
هفت آسمان به حال تنت گریه می کنند
برخیز اى ستاره ى هفت آسمان من
آئینه ى رسول خدا، اکبرِ حسین
هستى تمام هستى و روح و روان من
این تیر و تیغها که به تو سجده مى کنند
گویا شنیده اند صداى اذان من
هر تیغ تا به جسم تو برخورد می کند
یکباره تیر مى کشد از استخوان من
اینقدر دست و پا به روى خاکها نکش
بردى تمام جان من اى نیمه جان من
گیرم کجاى این بدن قطعه قطعه را؟
سخت است اى خدا چقدر امتحان من...
دارم به سوى خیمه تو را مى برم، ولى
می ریزى از عبا، پسر مهربان من
🔸شاعر:
#مهدی_فخارشاکری
_______________
🔹اشعار ناب آئینے🔹
🏴 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 423
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من، جواد، حیدر و رحیم با هم به حرم میرفتیم. بعضی وقتها رسول زارع زاده و «محمد نصرتی» هم با ما می آمدند. قرارمان این بود هر روز سه بار به حرم برویم و همه نمازهایمان را در حرم بخوانیم. مشرف شدن به زیارت امام هشتم با این بچه ها صفای دیگری داشت. طبق معمول در حرم کمتر اشکم درمی آمد اما میدیدم که هر بار به حرم میرویم بچه ها میروند بالای سر حرم. حالشان دیدنی بود، گریه و راز و نیازشان... هر بار این حالت تکرار میشد و من هر بار که آنها را میدیدم، هم خوشحال میشدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه با چنین آدمهایی دوست هستم و ناراحت از اینکه از حالا میدیدم این بچه ها هم رفتنی اند. در بازگشت از حرم میدیدم این بچه ها از نظر شلوغی هیچ فرقی نکرده اند. ادب و معرفتشان در حرم یک بود، شیطنت شان هم خارج از حرم یک.
در حسینیه، شبها «پورخانی» ترتیب مراسم عزاداری را میداد. عکسهای یادگاری زیادی در حسینیه و شهر گرفتیم. یک بار جواد بخت شکوهی آمد و دیدیم که انگشتری خریده است. گفت: «بابتش پونصد تومن دادم!» گفتم: «جواد! آخه این چیه خریدی؟!»
ـ نه! تو نمیدونی که...
ـ باباجان! تو نمیدونی! آگه اینو تو تبریز نشون بدی اصلاً به حساب انگشتر به این نگاه نمیکنن. سرت کلاه گذاشتن.
رفتیم بازار امام رضا و با دعوا انگشتر را پس دادیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 424
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جواد مثل بچه های کوچولو به اسباب بازیها نگاه میکرد. دوست داشت اسباب بازی هم بخرد، هم از روی شوخی هم واقعاً اسباب بازی دوست داشت.
در آن سه چهار روز بیشتر پولمان را خرج کردیم. دوست داشتم برای بچه ها هم خرج کنم؛ بچه هایی که میدانستم بیشترشان رفتنی هستند. میتوانستم پیشبینی کنم این بچه ها چه سرانجامی خواهند داشت و اتفاقاً زیاد طول نکشید که دعای بچه ها در حرم مستجاب شد. در آن مدت حتی یک روز هم از خوابی که دیده بودم، غافل نبودم و میشمردم که آن پانزده روز کی و کجا به سر میرسد تا من به امیر برسم.
در مشهد و حرم باصفای امام رضا چند بار دسته شاخسی و مراسم عزاداری برپا شد که حال بچه ها در آن مراسمها دیدنی تر هم بود. یک بار هم به بهشت رضا رفتیم و البته قصد داشتیم به گلزار شهدای مشهد هم سری بزنیم اما برنامه هامان ناتمام ماند.
برادر جلال زاهدی از مشهد به ستاد لشکر زنگ زده بود که پول ما تمام شده و به ما پول برسانید اما جواب شنیده بود که همین امروز حرکت کنید و برگردید که کار داریم! خبر که پخش شد سروصدای بچه ها بلند شد. رفتیم حرم تا بچه هایی را که در حرم بودند، پیدا کنیم و همه جمع بشوند. هیچکس از زیارت سیر نشده بود. بچه ها به تصور ده روز به مشهد آمده بودند و حالا سفرشان در چهار روز خلاصه میشد. جمع و جور کردن بچه ها طول کشید. هر کس می رسید سر آقا جلال غُر میزد.
...ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
Banifatemeh-Shab7Moharram1397[02].mp3
8.38M
اون بالا بالا های شبیه یک پرنده ...
@telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️امروز یکشنبه17 شهریورماه 1398
🌞 اذان صبح: 05:13
☀️ طلوع آفتاب: 06:41
🌝 اذان ظهر: 13:02
🌑 غروب آفتاب: 19:24
🌖 اذان مغرب: 19:41
🌓 نیمه شب شرعی00:19
🏴 @telaavat
#تفسیرنور
⏪سوره مائده آيه 70
(بسم الله الرحمن الرحیم)
⤵️لَقَدْ أَخَذْنَا مِيثَقَ بَنِى إِسْرَ ءِيلَ وَأَرْسَلْنَآ إِلَيْهِمْ رُسُلًا كُلَّمَا جَآءَهُمْ رَسُولُ بِمَا لَا تَهْوَى أَنفُسُهُمْ فَرِيقاً كَذَّبُواْ وَفَرِيقاً يَقْتُلُونَ
ترجمه 🔻
⤵️همانا ما از بنى اسرائیل پیمان گرفتیم و پیامبرانى به سوى آنان فرستادیم. (امّا) هرگاه پیامبرى برایشان سخن و پیامى آورد كه دلخواهشان نبود، گروهى را تكذیب كرده و گروهى را كشتند.
┅═══🍃✼🌹✼🍃═══┅
نکته ها 🔻
⤵️شاید مراد از میثاقِ بنى اسرائیل، همان محتواى آیه ى قبل یعنى ایمان به خدا و معاد و عمل صالح باشد و شاید مراد پیروى از انبیایى باشد كه در خود این آیه با كلمه «رُسلاً» مطرح شده و شاید همان پیمانى باشد كه در آیات 93 سورهى بقره و 81 سوره آلعمران گذشت. یعنى عمل به آنچه خدا بر آنها نازل كرده بود.
🕯در آیه ى قبل گفتیم كه صِرف وابستگى به ادیان آسمانى براى نجات از قهر خدا كافى نیست بلكه ایمان و عمل صالح لازم است. این آیه نمونهاى براى آیه ى قبل است كه بنى اسرائیل با اینكه وابسته به دین آسمانى بودند چه كارها كه نكردند؟!
⛲️اینكه این سوره با جمله ى «اوفوا بالعقود» آغاز شده و ماجراى غدیر در آیه 67 مطرح شده و در این آیه پیمانشكنى و كشتن اولیاى خدا و تكذیب آنان مطرح شده، مىتواند ضمن افشاگرى از حالات بنى اسرائیل، مایه ى عبرت و زنگ خطرى براى مسلمین باشد تا پیام و پیمان غدیر خم را نادیده نگیرند.
┅═══🍃✼🌹✼🍃═══┅
پيام ها ⚡📬
1-🏝 بنى اسرائیل، علاوه بر حضرت موسى، پیامبران دیگرى نیز داشتند. «ارسلنا الیهم رسلاً»
2-🏝 راه انبیا مطابق تمایلات نفسانى نیست. «جاءهم رسول بما لاتهوى انفسهم»
3-🏝 ریشه ى تكذیب و كشتن انبیا، هواى نفس بنى اسرائیل است. «بما لا تهوى انفسهم فریقاً كذّبوا»
4-🏝 پیمانشكنى، پیامبركشى، تكذیب و لجاجت، از صفات بنىاسرائیل است. «فریقاً كذّبوا و فریقاً یقتلون»
5 - 🏝در جامعه ى فاسد، یا شخصیّت مردان خدا ترور مىشود (تكذیب)، یا شخص آنان (قتل). «فریقاً كذّبوا و فریقاً یقتلون»
6-🏝 انبیا در راه خدا تا پاى جان پیش مى رفتند. «فریقاً یقتلون»
🏴 @telaavat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
💢حسینی شدن
🎤آیت الله #مجتهدی_تهرانی
🏴 @telaavat
⚫️#وقایع_روزهشتم_محرم_سال61هجری
☑️ در روز هشتم محرم امام حسین علیه السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛
بنابراین امام علیه السلام كلنگی برداشت و در پشت خیمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را كَند.
آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشكها را پر كردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد.
🌾هنگامی كه خبر این ماجرا به عبیداللّه بن زیاد رسید، پیكی نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسیده است كه حسین چاه ميكَند و آب بدست ميآورد.
💠به محض اینكه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسین علیه السلام و یارانش سخت بگیر. عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.
✳️در این روز "یزید بن حصین همدانی" از امام علیه السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند.
🌸حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟مگر من مسلمان نیستم؟
🔰گفت: اگر تو خود را مسلمان ميپنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفته ای و آب فرات را كه حتی حیوانات این وادی از آن مينوشند از آنان مضایقه ميكنی؟
🔥عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من ميدانم كه آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفته ام و نميدانم باید چه كنم؛ آیا حكومت ری را رها كنم، حكومتی كه در اشتیاقش ميسوزم؟
⚡️ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی كه ميدانم كیفر این كار، آتش است؟
💥 ای مرد همدانی! حكومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نميبینم كه بتوانم از آن گذشت كنم.
🔆یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ری به قتل برساند.
🌺امام علیه السلام مردی از یاران خود را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند.
🌙شب هنگام امام حسین علیه السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند.
🌹 امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علي اكبر" را نزد خود نگاه داشت.
عمر بن سعد نیز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص كرد.
🍁در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه السلام كه فرمود: آیا ميخواهی با من مقاتله كنی؟ عذری آورد.
🔥یك بار گفت: ميترسم خانه ام را خراب كنند! امام علیه السلام فرمود: من خانه ات را ميسازم.
🔥ابن سعد گفت: ميترسم اموال و املاكم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی كه در حجاز دارم.
🔥 عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناكم و ميترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.
🌷حضرت هنگامی كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نميگردد، از جای برخاست در حالی كه ميفرمود: تو را چه ميشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد.
✨ به خدا سوگند! من ميدانم كه از گندم عراق نخواهی خورد!
⚡️ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.
💥 پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامه ای به عبیداللّه نوشت و ضمن آن پیشنهاد كرد كه حسین علیه السلام را رها كنند؛
چرا كه خودش گفته است كه یا به حجاز برميگردم یا به مملكت دیگری ميروم.
♨️ عبیداللّه در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذی الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبیداللّه با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت كند...
📒کشف الغمه،ج2،ص47
📘بحارالانوار،ج44،ص388
📕ارشاد،شیخ مفید،ج2،ص82
🏴 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 425
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ این چه مشهد آوردنیه؟! میخواستین اصلاً نیارین!... مگه با سه روز هم مشهد میشه؟!
به هر حال با امام رضا وداع کردیم و ماشین راه افتاد. باید با مابقی پولی که برای کاروان مانده بود تا رسیدن به لشکر سر میکردیم. شب به یکی از شهرهای سرسبز شمال رسیدیم. در پارک جنگلی که رودخانه زیبایی هم وسط آن در جریان بود برای شام پیاده شدیم؛ اول اذان و نماز و بعد گرم کردن تن ماهی برای شام. از وقتی دستور بازگشت صادر شده بود، کسانی که جریان خواب من و آن پانزده روز را می دانستند یک جورهایی به من نگاه میکردند. وقتی داشتم نماز میخواندم آقا قلی هم از من عکس میگرفت. مرتب دوروبر من میچرخید و فیلمش را هدر میداد!
آنجا هم طبیعت باصفا بود هم حال و روز بچه ها. غذا گرچه کم بود ولی خیلی چسبید. زیر نور چراغ قوه کمی آن دوروبر گشتیم و راه افتادیم اما مه چنان پایین آمده بود که ماشینها آرام حرکت میکردند. کار به جایی رسید که راننده ها گفتند با این وضع نمیتوانند رانندگی کنند. قرار شد در شهر کوچکی سر راه بمانیم. آنجا پر از درختان پرتقال، نارنگی و لیمو بود. برای ما که در منطقه سردسیر بزرگ شده بودیم منظره درختان پرتقال کنار خیابان جالب و تماشایی بود؛ کیف میکردیم از آن همه زیبایی. رفته رفته مردم دور ما را گرفتند و فهمیدند بچه تبریز و نیروی لشکر عاشوراییم. آنقدر به ما لطف و محبت کردند که خجالت می کشیدیم به مغازه هاشان برویم و چیزی بخواهیم چون اصلاً از ما پول نمی گرفتند. آن شب مهمان مهربانی آن مردم بودیم و بدون اینکه یک ریال خرج کنیم صبحانه خوردیم و راه افتادیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 426
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حدود ظهر به تهران رسیدیم و ماشینها جلوی چلوکبابی ایستادند. گفتند: «هر نفر فقط یک کوبیده با یک نوشابه میخوره. بیشتر نخورین چون پول نداریم!» با این حساب ناهار هر نفر هفتاد تومان میشد و پولمان کفاف میکرد اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود. هر کس هر چه دلش میخواست، سفارش میداد. چاره ای نبود، آقا قلی گفت: «عیب نداره! من از بچه هایی که پول دارند میگیرم و اینجا حساب میکنیم. به لشکر که رسیدیم پول بچه ها را پس میدهیم.» ما هم نشستیم سر غذایمان. همان وقت متوجه بنز مدل بالایی شدم که ایستاد و یک نفر با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز وارد چلوکبابی شد. من کنار آقا جلال سر میزی نشسته بودم که به در نزدیکتر بود. نمیدانم چرا آن مرد هم یک راست سراغ من آمد.
ـ آقا!
ـ بله!
ـ مسئول شما کیه؟!
ـ امری داشتید؟
ـ کاری دارم!
نمیخواستم اول آقا جلال را معرفی کنم. میخواستم ببینم با ما چه کار دارد. گفتم: «بفرمایید!»
ـ میخوام پول غذای شما رو حساب کنم!
این را که گفت جا خوردم. به آقا جلال اشاره کردم این برادر مسئول ما هستند. آقا جلال گفت: «متشکرم ولی ما خودمان پول داریم و حساب میکنیم.»
ـ من نمیگم شما پول دارید یا ندارید. اجازه میخوام پول غذای شما رو بدم.
...ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
جان و روح دلهایی تو.mp3
4.25M
#به_وقت_مداحی
🎙 جان و روح دلهایی تو
🎤 حاج سید مجید بنی فاطمه
@telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 427
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آقا جلال نمیخواست قبول کند اما آن مرد با خواهش و اصرار به ما قبولاند پول غذایمان را بپردازد، میگفت بچهها هر چه میخواهند بفرمایند. دوباره به بچه ها گفتیم: «هر کس هر چه میخواهد بخورد!»
وقت خداحافظی همان مرد باسخاوت گفت: «اینطور که میبینم شما دارید طرفای اهواز میرید. تا اهواز هر خرجی دارید به عهدۀ من!»
ـ ممنون! سر ناهار حسابی زحمت دادیم!
ـ نه! شما خرجتان تا اهواز هر چقدر میشود از این کیف بردارید!
خیلی خواهش کرد، دست آخر چند اسکناس هزار تومانی برداشتیم. او میخواست بیشتر برداریم اما گفتیم همین کافی است. خداحافظی کردیم و او رفت. در تعجب بودیم. زمانی که پولمان ته کشیده و همه گرسنه بودیم، سر رسیدن مردی با آن شرایط و آن اخلاق و خوش خدمتی تعجب آور بود!
وقتی به لشکر رسیدیم. ماشینهای دیگر هم رسیده بودند. آنها به بچه های ما پُز ماندن در کاخ کنار دریا و مهمان نوازی اهالی آن شهر شمالی را دادند. ما هم قصه همان مردی را که خدا فرستاده بود تا اینطور به ما خدمت کند، گفتیم. برای همه، مهمان نوازی خانواده شهدا و مردم عادی تر بود تا برخورد غیرمنتظره کسی که اصلاً از سر و رویش نمیشد حدس زد به فکر رزمنده ها باشد.
لشکر با یک هفته پیش قابل مقایسه نبود. روزی که به مشهد رفتیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 428
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه جا آرام بود اما حالا هر کس که میرسید میشنید: «عجله کنید!» ما تا از ماشین پیاده شدیم کمی با دوستانمان کل کل کردیم و بعد دویدیم تا لباس هایمان را بپوشیم و آماده شویم. هیچکس تا آن لحظه به طور قطع نمی دانست عملیات انجام خواهد شد یا نه؟ تا ظهر اسلحه هامان را هم تحویل گرفتیم و همه بچه های گردان امام حسین جمع شدند. حالا دیگر زمزمه عملیات بلند بود و قرار بود به زودی به منطقه برویم. آن روز سیزده روز از خواب امیر میگذشت. با خودم میگفتم: «آیا دو روز دیگر واقعاً میرم پیش امیر!؟»
عصر سوار اتوبوسها شدیم و به اروندکنار رفتیم؛ همان منطقه عملیاتی والفجر 8 و همان روستایی که با امیر و بچه های گردان ابوالفضل قبل از والفجر 8 آنجا مانده بودیم. شب قرار بود همانجا بمانیم. آن شب چه خاطره ها که برای من زنده نشد... حال عجیبی داشتم و بچه ها هم چیزهایی میدیدند. توپخانه عراق منطقه را میزد. نزدیک صبح آتش شدیدتر هم شد.
صبح قرار شد با مینی بوس کنار اروندرود برویم. ماجرا داشت شروع میشد؛ هیچکس حاضر نبود در ماشین کنار من بنشیند! باب مزاح باز شده بود.
ـ نگاه کن! حالا به خاطر سید هم که شده این توپ میافته رو ماشین ما!
اینها را می شنیدم و می خندیدیم. من هم جواب میدادم: «باباجون! حالا دو روز مونده که پونزده روز تکمیل بشه! شما از حالا دارین منو میفرستین اون ور!» اینها را میگفتم اما خودم هم داشتم باور میکردم که اتفاقی دارد میافتد. گلوله های توپ این طرف و آن طرف مینی بوس منفجر میشدند اما ما به سلامت رسیدیم.
...ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
«وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون» آنها که ستم کردند به زودی میدانند که بازگشتشان به کجاست! (سوره شعرا / 227)
🏴《آجرک الله یا بقیت الله》🏴
◾️عرض تسلیت عاشورای حسینی و شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام و فرزندان و یاران با وفایشان به
پیشگاه امام عصرعجل الله تسلیت باد.
🏴 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 429
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تحرک اطراف اروندرود دیدنی بود. با قایق ها به آن سوی اروند منتقل و در سنگرها مستقر شدیم. آنجا از دست پشه ها امان نداشتیم. پمادهای ضد گزیدگی داده شده بود که افاقه نمیکرد. هر جای بدنمان را که از لباس بیرون بود با پماد میپوشاندیم شاید پشه ها نزدیک نشوند.
قرار بود تا شب همانجا بخوابیم. علاوه بر دسته یک که دسته ما بود، بچه های دسته دو و سه هم بودند، علی تیربارچی، رسول آفتابی، «هاشم تاری» و عده ای دیگر را هم دیدیم.
عصر خبر ناگواری رسید. «محمد سبزی» جانشین گردان امام حسین، «سید محمد وطنی»، «میرحیدر پایدار» و یکی دو نفر دیگر شهید شده بودند. خبر شهادت آنها همه را ناراحت کرد، حتی بعضی از بچه ها میگفتند: «دیگه عملیات انجام نمیشه!»
همان جناحی که در والفجر 8 در دست دشمن مانده بود محل مورد نظر برای عملیات «یا مهدی» بود. عراق میخواست آن منطقه را خشک کند و ما میخواستیم زودتر از او وارد عمل شویم. لشکرهای جناحین ما جلو رفته بودند و در منطقه ای حدود سه کیلومتر در وسط نیروهای ما، دشمن باقیمانده و خاکریزی زده بود که نیروهای زیادی آنجا مستقر بودند. کنار کارخانه نمک «سهراه مرگ» قرار داشت، جایی که همیشه زیر دید و آتش شدید دشمن بود. سه راه مرگ از یک طرف به منطقه لشکر 25 کربلا میرفت، از یک طرف به محور لشکر ما. روی اروند دو پل زده بودند. یکی در منطقه لشکرهای عاشورا و 25 کربلا و یکی در منطقۀ لشکر امام رضا. ما از کنار همین پلها با قایق عبور کردیم و به آن سوی اروند رفتیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 430
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موقعیت ما در منطقه بدتر از موقعیت عراق بود. چون پشت سر ما آب بود و روبه رویمان تا جایی که خط عراق شروع میشد حدود نیم متر آب نمک سطح زمین را پوشانده بود.
سازماندهی انجام شد. اتفاقاً رحیم غفاری را به عنوان تیربارچی به ما دادند. سابقه شلوغکاری های او در ذهنم بود. یکی از برادرها گفت: «اونو تیربارچی ندین! نمیشه روش حساب کرد!» آن روز و در آن شرایط قرار شد هدایت دسته به عهدۀ من باشد. قلباً مایل نبودم مسئولیت قبول کنم ولی شرایط خاصی بود و پذیرفتم.
آن شب، شب چهاردهم خواب من بود. حال عجیبی داشتم و فکر میکردم روز پانزدهم چه خواهد شد؟!
به نیروها نگاه میکردم؛ دسته ما دسته خوبی بود. رحیم باغبان معاون دسته بود. یکی از آر.پی.جی زن هامان برادر صادقی بود و پورناجی هم کمک او بود. کریمی تک تیرانداز بود. دو پسرعمو هم بودند که اهل سراب بودند و بچه های مؤمن و جدی ای بودند، اسم یکیشان که طلبه هم بود «حجت» بود. یک نفر از بچه های بندر شرفخانه به نام «حسین» را هم به دسته ما دادند. در سایر دسته ها هم چهره های شاخصی بودند؛ «سید محمد وطنی خطیبی» که مسئول دسته بود ولی توانایی رهبری یک گردان را هم داشت و خیلی زود شهید شد، آقا قلی یوسفی پور و... قرار شد شب بمانیم و روز بعد حرکت کنیم؛ یعنی روز پانزدهم!
صبح روز پانزدهم حرکت کردیم و ظهر به خط رسیدیم. خط جاده ای بود که کنار آن کانال زده بودند و حدود یک کیلومتر در محور 25 کربلا و محور ما کشیده شده بود.
..ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️️امروز چهارشنبه 18 شهریورماه 1398
🌞 اذان صبح: 05:15
☀️ طلوع آفتاب: 06:42
🌝 اذان ظهر: 13:02
🌑 غروب آفتاب: 19:21
🌖 اذان مغرب: 19:38
🌓 نیمه شب شرعی00:19
🏴 @telaavat