مَنِ سَرگَشتـه دَر این واقِـعـه حِیران شُدهام...
سلام.
بگذریم از اینکه چرا مدتی اینجا سوت و کور بود، حتی شاید چند روزی بی رمق باشد!
البته جای بدی هم نبودم
صبحها به ظاهر مشغول تألیف کتاب
ظهرها تولیت کتابخانه شهدای مدافع حرم که بی نهایت لذتبخش بود و یکجا تمام کسریهای مطالعه امسال رو جبران کرد
و غروب هم در فاصله کمتر از صدمتری یک #شهید_گمنام، گاهی به مباحثه و گاهی به هیاتی که با کتیبهاش حال و هوای کربلا را داشت...
دروغ چرا!! شرایط ذرهای با تصورم جور نبود بویژه وقتی اهالی #جبهه را هم پیدا کردم و بساط گفتمان بازی پهن شد(شاید بعدتر نقلش کردم)
این وسط چند روزی مهمان داشتیم
اصلا این موقع شب و خلاف میل، دست به قلم شدم که یادش کنم و درس تشکیلاتیاش را با شما به اشتراک بگذارم.
نامش علی بود
روحانی و مسلط به ۷زبان
۴۶ساله و صاحب ۴فرزند
حدودا ۵سال پیش توی سوریه شیمیایی شده بود(بجز از ناحیه پای راست و قدری در تنفس، مشکل حادی نداشت)
همیشه حرف داشت برای گفتن
وقت و بیوقت آماده بود برای بحث آن هم به صرف دمنوش
خیلی زود با بچهها رفیق شد...
روز رفتنش که بدلیل ماموریت عراق، زودتر از موعد مقرر بود، اکثر بچهها ماتم زده بودن
اما
دقیق یادمه که پنجشنبه بود
حوالی ساعت ۳ظهر
باهم نشسته بودیم توی شبستون و کنار مزار شهید...
بهش گفتم شیخ این همه ماموریت و تبلیغ میری، فایده هم داشته؟
قبول داشت که نه! و خیلیهاش از روی جبر هستند.
تعریف میکرد خیلی سال پیش تشکیلاتی داشته برای خودش
بی تکلف حرف میزد ولی معلوم بود دلش حسابی تنگ شده. #تشکیلات رو باور داشت و اتفاقا زخم خوردهش بود...
براش از شهر گفتم
کمی از وضعیت تشکیلات
ماموریتها و مسئولیت اجتماعی
و خواستم که توصیهای بکنه...
میگفت:
پسرجون آروم باش
تقلا نکن
سعه صدر داشته باش...
عجله بیخود نکن
غر نزن
اگر کسی اشتباه یا خطایی کرد، کوتاه بیا
دنبال این نباش مقصر پیدا کنی
چشماتو ببند
نگاه به #حاج_قاسم کن و لبخند بزن
چقدر حرفهایش به دلم نشست...
روزی نو فرا میرسد
و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو...
«آسید مرتضی آوینی»
@tele_text