eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
605 ویدیو
41 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرتون در مورد #رمــــــــــــان🌸
ترور رسانه
⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️💎⚡️ ⚡️💎💎⚡️ ⚡️💎💎💎⚡️ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت
عزیزان اگه میخواید بدونید که چرا مردم جامعه ما گاهی هرچی حرف بهشون زده میشه به دلشون نمیشینه و انتخاب اشتباه می کنند این قسمت ☝️رو بخونید : انقلاب و ایران با جلو میاند. و نزدیکی فکری و به مخالف ،،حب آنها را در دل می کارد و دوری فکری و فیزیکی از حق،، بغض را .... از مردم از خدمات درخشان رهبری مطلع نیستند! (ازباب مثال راه انداری طرح ملی نخبگان برای رشد علمی کشور و....) غربی های به ظاهر با ندای وااسلاما مردم را در مقابل نظام قرار میدهند از اول انقلاب یکی از نقاط قوت دشمن این بوده که دستگاه تبلیغاتی گسترده داشته و دارد اما ما...؟ زیادی در خود دولت و ... هستند که از قبل تلاش دارند چهره ی طلب از رهبری بسازند و خیلی ها هم باور کرده اند!! از بزرگترین حربه ها قرار دادن علما در مقابل رهبر فعلی انقلاب و هم امام راحل بوده تا مردم نسبت به اصل دین سست شوند و گاهی خود آن عالم مورد معامله هم،، نمی فهمد! چقدر شباهت از حکومت علی (ع) تا جمهوری اسلامی ! این رمان ماست ........ +کنــج نویـــس+ برای دیدن به ما حتما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
سلام عزیزان دل لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 اعضای جدید خوش اومدید حسابے🌸🌸🍃 لذت ببرید و به آموزه هاے خودتون بیافزایید.. قسمت ۲۲هم حتما بخونید
🍃 🍃🍃 🍃🌻🍃 🍃🌻🌻🍃 🍃🌻🌻🌻🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: کیشیش گفت: این کتاب آخری چی بود آوردم؟ ما ميخائيل بولگاکف؟ همه اش را خواندی؟ ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت: مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم. دو سه روزه تمامش کردم. کشیش آن شب خوش اقبال بود که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد، تعریف کرد؛ چون از آن جایی که او که میلی به خوردن نداشت، توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید، گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است. بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی را پی بگیرد. اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور را شناخت. با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود با باد آورده ات چه میکنی؟ گفت: اخبارهای خوبی برایت دارم پرفسور. دیشب بخش هایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می کنم. موضوعش راجع به یکی از دین اسلام است. شخصی به نام که مسلمانان لبنان به او امام علی می گویند. شاید اسمش به گوشت خورده باشد. پرفسور گفت: من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم. در دین السلام فقط را می شناسم. حالا این کتاب را خود علی که می گویی نوشته است؟ کشیش جواب داد: نه نویسنده اش مردی است که هم عصر علی بوده و قلم خوبی دارد. با یکی از دوستان نویسنده ام در لبنان تماس گرفتم، او چند جلد کتاب درباره على نوشته است. قرار است، به من کمک کند تا کتاب های مرتبط با علی را مطالعه کنم. پرفسور پرسید: این دوستت که می گویی مسلمان است لابد! کشیش گفت: جالب است بدانی که او یک نویسنده و متفکر مشهور است. می گفت علی یکی از مردان بزرگ ماست. او را به عیسی مسیح تشبیه می کرد، اما نکته جالب تر این که علی کتابی دارد به نام . من این کتاب را در بیروت دیده بودم، اما هرگز رغبتی به مطالعه ی آن، نداشتم. دوستم می گفت نهج البلاغه تنها کتابی است که با مطالعه آن می توانی علی را آن چنان که هست . پرفسور گفت: حالا چه اصراری است که علی را بشناسی؟ همین که چنین کتابی دستت رسیده کافی است. خودت را خسته نکن. کشیش گفت: درست می گویی پرفسور. میل من بیشتر به جمع آوری نسخه ی خطی است تا مطالعه و پژوهش در موضوع آنها، اما این کتاب با بقیه فرق می کند... پرفسور گفت: بله، میفهمم. روشت را قبول دارم و توصیه می کنم کتاب را با دقت بخوانی. خود من از خواندن نسخه ی خطی، بیشتر از نگهداری اش لذت می برم. کشیش گفت: اگر یک دستگاه اسکنر در منزل داشتم، همه ی صفحات آن را برایت اسکن می کردم. دوست دارم تو هم آن را بخوانی. پرفسور گفت: فعلا چنین کاری نکن؛ دستگاه های اسکنر معمولی ممکن است به کتاب آسیب برساند. بعدها یک روز کتاب را با خودت به انستیتوی نسخ خطی بیاور، ما اینجا دستگاه هایی داریم که می توانیم از کتابت میکرو فیلم تهیه کنیم. فعلاً زیاد وقتت را نمی گیرم، برو به کتابت را بخوان و هر وقت مشکلی پیش آمد به من زنگ بزن. ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 💌@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
سلام عزیزان دل لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 اعضای جدید خوش اومدید حسابے🌸🌸🍃 لذت ببرید و به آموزه هاے خودتون بیافزایید.. قسمت ۲۲هم حتما بخونید
🎈 🎈🎈 🎈🎊🎈 🎈🎊🎊🎈 🎈🎊🎊🎊🎈 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: مردم در صورت از حاڪم، در پشت پرده ے نفاق و ظاهر فریبے بیان مےشوند، و هیچ مہلڪ تر از این نیست ڪہ مردم در ظاهر دوست و در باطن دشمن حاڪم باشند. تو مےتوانستے با آن جوان معترض و گستاخ، کارے نداشتہ باشے، حتے بہ روے او لبخند بزنے و دلجویے اش ڪنے. اما بعد، ترتیبے بدهے مأمورانت دور از مردم، او را دستگیر و بہ قتل برسانند. لازم نیست براے خفہ ڪردن صداے مخالفان، همان لحظہ و آشڪارا اقدام ڪنے. ڪافے است ڪمے صبور باشے و اجازه بدهے صداها برخیزد، سپس تصمیم بگیرے با آن صدا چہ ڪنے. تو... معاویہ ڪہ در طول سخنانم ڪم حوصلہ و تا حدودے ڪلافہ نگاهم مےڪرد، حرفم را برید و پرسید: آیا علــــــــــــــــے هم از همین اے ڪہ مےگویے بہره جستہ ڪہ همہ ے مردم ڪوفــہ مدینــہ و مڪــہ و سایر بلاد اسلامے با او بیعت ڪرده اند؟ پاسخ دادم: خیر! شیوه علــے در حڪومت دارے، شیوه ے دیگرے است ڪہ هرگز بہ او نیست. او مردم را صاحب حق مےداند. روش او همان روش است. علــے پیرو مردمان و توده هاے زیرین جامعہ است. بہ ثروتمندان و اغنیا روے خوش نشان نمےدهد و در سفره ٻ آنان طعام نمےخورد. علــے روابطش را با مردم، براساس اصول دینے اش تنظیم ڪرده و هرگز بہ فڪر بقاے قدرت و حڪومت خود نیست. شنیدم ڪہ وقتے محمد بن ابی بڪر را بہ فرماندارے مصر برگزید، در حڪمے بہ او نوشت: با مردم، فروتــن، نــرم خو و مہربان باش. گشــاده رو و خنــدان باش تا بزرگان در ستمڪارے تـو طمــع نڪنند و ناتــوان ها در تو مأيوس نگردند. اما در واقع مردم بہ فڪر منافع خویشند؛ رابطہ شان با حڪومت بر همین اساس و پایہ تنظیم شده است. ڪافے است حڪومت، هایشان را سیر ڪند تا مردم پیرو آن حڪومت شوند این ڪہ مےگویند مردم مانند اند، سخن درستے است؛ . چموشترین قوچ ها را ميتوان با مشتے علوفہ رام ڪرد تا شاخ هایشان فقط تزیینے بر سرهایشان باشد... پس معاویہ! راه نگہدارے را بیاموز ڪارگزارانت را از دوستان و اقوامت قرار بده؛ البتہ این راهے است ڪہ شما بنےامیه آن را پیموده اید. عثمان از این نظر با رسول خدا و دو خلیفہ پس از او متفاوت بود؛ او همہ ے بستگان خود را در رأس امور حڪومتے قرار داد و تو البته استاد بے بدیل این روش هستے معاویہ عمامہ اش را از سر برداشت، آن را روے زانویش گذاشت و گفت: از علــے گفتے؛ بگذار سخنانے از او بر زبان آورم تا بگویے وصف حال تو ڪدام یڪ از آنان است. علــے مےگوید مردم ؛ گروهے اگر دست بہ فساد نمےزنند، براے این است ڪہ روحشان ناتوان و شمشیرشان ڪند است و امڪانات مالے در اختیار ندارند و گروه دیگر، آنانند ڪہ شمشیر ڪشیده و شر و فسادشان را آشڪار ڪرده اند، لشڪرهاے پیاده ے خود را گرد آورده و آمادهے ڪشتار دیگرانند، دین را براے بہ دست آوردن مال دنیا، تباه ساختہ اند ڪہ رئیس و فرماندهے گروهے شوند یا بہ منبرے رفتہ و خطبہ بخوانند. چہ بد ڪہ را بہاے جان خود بدانے و با آنچہ در نزد خداست، معاوضہ نمایے. گروه دیگر با اعمال آخرت، دنیا را مےطلبند و با اعمال دنیا در پے ڪسب مقام هاے معنوے آخرت نیستند، خود را ڪوچڪ و متواضع جلوه مے دهند، گام ها را ریاڪارانہ و ڪوتاه بر مے دارند، دامن خود را جمع ڪرده خود را همانند مؤمنان واقعے مے آرایند و پوشش الہے را در سایہ ے نفاق و دورویے و دنیاطلبے خود قرار مے دهند. برخے دیگر ڪہ با و ذلت و فقدان امڪانات، از بہ دست آوردن قدرت محروم مانده اند و خود را بہ زیور قناعت آراستہ و لباس زاهدان را پوشیده اند. اینان هرگز از زاهدان راستین نبوده اند. 🍃 ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955@chaharrah_majazi
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: هر سہ مردانے میانسال بودند و شباهت چندانے با پدرانشان نداشتند. آن پدران، و محڪم و و این پسران، و آشفتہ، شہر و دیار خود را ترڪ ڪرده و بہ معاویــہ آویختہ بودند. معاویہ بساط را برچیده بود و نمے خواست پیش جوانانــے ڪہ اندڪ داشتند، شراب بنوشد. مےخواستم از زیر زبانشان، دلیل آمدنشان را بہ شام بدانم و این ڪہ از آن ها چہ سودے بہ ما خواهد رسید. عبیدالله بن عمر بزرگتر از آن دو بود و موقعیتش بہ عنوان پسر خلیفہ ے دوم، بالاتر. معاویہ از او خواست حال ڪہ از دست علــے ڪہ قصد جانش را داشته گریختہ در جامع ڪبیر بہ منبر برود و از جنایات علــے پرده بردارد. اما عبیدالله تردید داشت، گفت: هنوز شـڪ دارم ڪہ علــے در قتل عثمان دست داشتہ باشد. اگر او بہ قصاص قتل «هرمزان» و آن دو تن قصد جان مرا نمےڪرد مدینہ را ترڪ نمےڪردم. یادم مےآید آن روزها من در مدینه بودم؛ وقتے «ابولؤلؤه عمر را بہ قتل رساند، همین عبیدالله بہ خون پدر، دختر خردسال ابولؤلؤ را شقہ شقہ ڪرد. هرمزان را نیز ڪہ غلام مسلمان بود، بہ جرم دوستے با ابولؤلؤ ڪشت. یڪ نفر دیگر هم بہ دست او بہ قتل رسید. اگر جلویش را نمےگرفتند، بسیارے از مردم بے گناه را بہ قتل مےرساند. همہ فڪر مےڪردند عبیدالله بہ جرم قتل افراد بےگناه، قصاص خواهد شد اما عثمان او را بخشید. این ڪار عثمان براے علے گران آمد. او خواهان قصاص عبیدالله بود، اما عثمان بہ این دلیل ڪہ او فرزند خلیفہ ے مقتول است رهایش ڪرده و آن روز علــے خشمگین از اجرا نشدن حڪم الہـے، تہدید ڪرد که اگر روزے بہ قدرت برسد، حڪم خدا را درباره ے عبیدالله اجرا خواهد ڪرد. و چنین شد ڪہ او بہ دامان معاویہ آویخت و معاویہ ڪوشید از او براے اهدافش بسازد. هرچند عبیدالله مقاومت مےڪرد، اما این مقاومت پایدار نبود. از عبیدالله پرسیدم: چرا بہ درخواست معاویہ گوش نمےسپارے؟ اگر دست علــے بہ تـو برسد، در ڪشتنت درنگ نخواهد ڪرد. پس ڪمڪ ڪن تا علــے ڪشتہ شود و خود از مـرگ یابــے. عبیدالله بہ فڪر فرو رفت. معاویہ براے این ڪہ او را تحت فشار نگذارد و مجال اندیشیدن بہ او بدهد رو به عمر بن سعد گفت: عمر! تو بگو چرا بہ نزد من آمدے؟ عمر بن سعد به من نگاه کرد و گفت: با به حکپڪومت رسیدن علــے، انتظار داشتم ڪہ بہ نان و نوایے برسم اما نہ تنہا چنین نشد، بلڪہ بخشے از اموال خود را نیز از دست دادم. دیدم با آن ڪارے ڪہ علــے با برادرش ڪرد، پس ما نمےتوانیم نزد او جایے داشتہ باشیم. پرسیدم: مگر علے با برادرش چہ ڪرد؟ گفت: مےگویند عقیــل نابیناے علــے ڪہ مردے فقیـر است، روزے ب٦ نزد برادرش رفت. علــے او را بہ گرمے در آغوش گرفت و از دیدن برادر نابینایش خوشحال شد. عقيل از او خواست تا از پول بیت المال مقدار بیشترے بہ او بدهد. گفت ڪہ پیر و ناتوان است و در فقر دست و پا می زند. دل علــے بہ حال او سوخت، اما گفت: بــرادرم نمےتوانم از پول حڪومت آن چہ بیشتر از حق توست بہ تو بدهم. خودم نیز فعلا پس اندازے ندارم. مدتے پیش من باش، شاید در روزے من پیش بیاید و بتوانم از پول بہ تو ڪمڪ ڪنم. عقیل نالید ڪہ: تو خلیفہ ے مسلمینے، همہ ے ثروت سرزمین هاے حجاز و ایران و مصر در هاے توست، آن وقت نمےخواهے اندڪے از آن را بہ من بدهے؟! علــے باز تڪرار ڪرد: آنچہ نزد است، از آن نیست، پــول است. ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 [💌]@chaharrah_majazi
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: همہ در حـــال آمـــاده شدن براے حملــہ بہ شـــام هستند. جوانـــان و حتــے پیـــرمـــردان زیـادے از قریــش و سایـــر قــبایـــل عـــــرب مسلــح شــده اند. شنیــده ام از ایــران و مصـــر نیــز افــرادے بــہ علــے پیوستـــہ اند. گمــــان ڪنــم سپاهیـــان علــــے بـــہ بیــش از تـــن برسنــد. علــے و یارانــش با هایــے آتشیـــن، حڪومـــت شـــام را آمـــاج حمــلات خـود قــرار داده معاویــہ را مـــردے فاســـد مےخواننــد. علــے در یڪــے از خطبــہ هایـش درباره جنــگ با شامیـــان گفــت: مـــن بــارهــا جنــگ با معاویــہ را بررســے ڪــرده ام و پشــت و روے آن را ام. دیـــدم راهـــے جــز نیست و اگر تصور مےڪنید در جنــگ با شامیــان دارم، بہ خـــدا سوگنــد هر روزے ڪہ جنــگ را بہ تأخیـــر مےانــدازم، براے آن اســت ڪہ آرزو دارم عــده اے از آن ها بـہ مـا ملحــق شونــد و گردند و در لابـــہ لاے تاریڪـــے ها نــــور مـــرا نگریستـــہ و بہ ســـوے مــن بشتابنــد ڪہ این براے مــن از ڪشتــار آنــان در راه گمراهــے بہــتر است... ای مــــــــــردم! از فتنــــہ هاے دنیــا دورے گزینیــد. همانـا آغــاز پدیــد آمـدن فتنــہ ها هواپرستـــے و بدعـــت گذارے در احـڪام آسمـــان است. اگر باطــــــل با حــــــق نمےشد، حـــق بر طالبـــان حــق پوشیــده نمےمانـــد و اگر حـــق از باطـــل جـــدا و خالـــص مےگشت، زبــان دشمنــان قطــع مےگردید. آن ها قسمتــــے از حـــق و قسمتـــے از باطــل را مےگیرند و بــہ هم مےآمیزند... ای مـــــــــــردم! بــہ چنـگ بزنیــد و با اتڪاي او در راه او ڪنیـــد و با دشمنـــان حـــق و حقیقــت ڪنید. هرڪس از خــدا خیرخواهـــے طلبـــد توفيــــق يابـــد و آن ڪس ڪہ سخنــان خــدا را راهنمــاے خود قــرار دهـــد، بہ راست تریـــن راه هدایــت شـود. پس همانـــا همسایــہ ے خــــدا در امـــان و دشمــن خــــدا اســـت. آن ڪس ڪہ عظمــــــت خـــــــدا را مےشناســــد ســـزاوار نیســت خـــود را بـــزرگ جلــوه دهــد پـــس ارزش ڪسانــے ڪہ بزرگـــے پروردگـــــار را می دانند، در این است ڪہ در برابـــر او فروتنــــے ڪننــد و سلامـــت آنـــان ڪہ قــــدرت خـــــدا چہ اندازه مےباشـــد در ایـــن است ڪہ در برابــر فرمانـــــش باشنــد. هرگـــــز بہ پیمــــان قــــرآن وفـــــادار نخواهیـــــد بــود، مگــر آن ڪہ پیمــــان شڪـــنان را بشناسیــــد. و به قــــرآن چنـــگ نمےزنید. آخریــــن نامـــہ متعلـــق بہ ابراهيـــم شامـــي اســـت؛ او نوشتــــہ اسـت افرادے از یــاران علــے و مــردم ڪوفــہ، معاویــــہ را دشنــــام مےدهند و لعــن مےڪنند. روزے ڪـــہ عده اے در محضـــر علــے بودند، یڪـــے از یـــاران او معاویـــہ را دشنـــام داد. علــــے گردیــــد و گفت: ! گفتنــد: یا امیـــرالمؤمنیــــــن! آیـــا مــــا بر نیستیـــم؟ علــــے گفت: چــــرا شمـــا بر حقیــــد. پرسیدند: آیا آنــــان نیستند؟ علــے پاسخ داد: چرا آنــــان باطلنـــــد. گفتند: پس چـــرا ما را از دادن به آنـــان منــع مےڪنید در حالــــــے ڪـــہ آنان مـــا و شمـــا را لعــــــن مےڪنند و دشنــــام مےدهند؟ ✨ ...👇 لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 💟@chaharrah_majazi
🌿 🌿🌿 🌿✨🌿 🌿✨✨🌿 🌿✨✨✨🌿 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند، ناگهان به فکر در پشتی افتاد. از جا برخاست. از اتاق خارج شد. زن ها که وحشت زده و مضطرب وسط سالن ایستاده بودند، با دیدن او کنار رفتند. کشیش به انتهای سالن رفت. کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود. کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت. *** پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت، دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت: سلام پدر، من ستوان استپان هستم. ببخشید که کمی دیر رسیدیم. پلیس دوم که جوان تر بود و لاغر اندام، و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود، به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت. ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت: متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی است... آیا چیز باارزشی هم به سرقت رفته است؟ کشیش گفت: به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند، اما در کشوی میز کارم پول نقد بود که حالا نیست. یکی از زن ها آه بلندی کشید. ستوان رو به آنها گفت: خانم ها! لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید. سپس رو به کشیش گفت: یا سارقین از وارد کلیسا شده اند؟ بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند، نگاه کرد؛ در واقع چشم غره رفت. زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند. کشیش با دست در پشتی را نشان داد و گفت: قفل آن در شکسته شده است. ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت: سرکار دنیس! لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش. کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛ بزرگی که نسبت به ساحت کلیسا شده بود او را آزار می داد. ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید: آیا شما همیشه در دفتر کارتان قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟ 🍃 ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 💠@chaharrah_majazi
🌿 🌿🌿 🌿✨🌿 🌿✨✨🌿 🌿✨✨✨🌿 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: کشیش سعی کرد کنترلش را حفظ کند، اما ممکن نبود موفق به ابن کار شود. مرد تاجیک به او گفته بود که در یک ساختمانی نگهبان است. پس دلیل او ...! هر چند به قتل رسیدن مرد تاجیک می توانست خیال او را از بابت کتاب برای همیشه راحت کند، اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مرد روس نبود. اگر آن دو مرد که حالا می توانست حدس بزند قاتل مرد تاجیک هستند، به سراغ او می آمدند چه پیش می آمد؟ از کلیسا هم باید کار آنها باشد. واضح بود که آنها به دنبال کتاب بودند؛ پس دست از سر او هم بر نمی داشتند. ستوان دستش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید: چه شده پدر؟ حالتان خوب نیست؟ کشیش آهسته جواب داد: چیزی نیست؛ احتمالا باید فشار خونم بالا رفته باشد. ستوان گفت: شما به کسی مشکوک نیستید؟ کسی که می دانسته شما دو هزار دلار پول را در دفتر کارتان نگهداری می کردید؟ کشیش سرش را تکان داد. نوک انگشتان پاهایش مور مور می شد. دلش می خواست دست به جیبش می برد و یکی از قرص های فشارش را می خورد، اما ترجیح داد فعلا به خودش مسلط شود: خیرا من به کسی مشکوک نیستم.. ستوان گفت: به هر حال ما پس از بررسی کامل موضوع، مسأله را | صورتجلسه می کنیم. امیدوارم بتوانیم سارق یا سارقین را دستگیر کنیم. ستوان که از دفتر کارش بیرون رفت، یکی از قرص های فشارش را بلعيد تا مانع سرگیجه بیشترش شود و به فاجعه ای فکر کند که در شرف تکوین بود؛ فاجعه ای که با قتل مرد تاجیک شروع شده بود و خدا میدانست چه وقت گریبان او را خواهد گرفت. فکر کرد بهتر است همه چیز را به پلیس بگوید. صحبت کردن درباره ی آن دو مرد مشکوک که حالا میدانست به یقین قاتل مرد تاجیک هستند، می توانست احتمال خطر را برای او از بین ببرد. ✨ ‌‌..‌. لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 💠@chaharrah_majazi
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: دو مرد خطرناڪ ڪہ براے بہ دست آوردن ڪتاب مرتڪب شده بودند، بہ سادگـــے دست از سر او بر نمےداشتند. واقعہ بدون اشاره بہ مسالــہ ے ڪتاب قدیمے، امڪان پذیــر نبــود و حتے پیرامون ڪتاب، پاے او را بہ ماجراے قتل مـــرد تاجیڪ باز مےڪرد. صداے قدم هاے ستـوان او را بہ خــود آورد. آرام از روے صندلــے بلنــد شد و ایستـــاد. ستــوان ڪہ داشت با گوشہ ے سبیــل بــورش ور مےرفت، گفـت: امیــدوارم ڪہ حالتــان خــوب شده باشـد پـــــدر! ڪشیش گفت: بلہ بہـترم، بایــد قرص فشـــارم را زودتـر مےخـوردم. ستــوان گفت: البتہ حــق با شماست؛ سرقـــت از ڪلیــسا و برداشتــن پول امانتے ڪہ نزد شما بــوده، مسألہ ے ڪوچڪے نیست. ستــوان شمـاره تلفــن ڪشیش را یادداشت ڪرد و بعد دسـت او را بہ گرمــے فشــرد و بہ اتفــاق همڪارش ڪلیســا را ترڪ ڪرد. و حالا ڪشیش مانده بود با و خیـــال هایے نگــــــران ڪننده. ترسے عمیق وجودش را گرفتہ بود. در ســال هاے طولانــے زندگــے، هرگــز درگیـــر ماجراے قتــل و سرقـــت و پلیـــس نشده بود. بہ مـــرد تاجیڪ فڪر ڪرد؛ چہــره ے سبــزه و معصــوم او را بہ خاطــر آورد، مردے ڪہ انگــار مأموریـــت داشت ڪتـاب را بہ دســت او و خود را در این راه از دست بدهد. پس بایــد با و دنــدان از ڪتاب محافظــت ڪند، از آن دو جــوان قاتــل به دل راه ندهد و توڪل بہ داشتہ باشد ڪہ مقدرات بشـــر در دست اوســت. *** ڪشیش روز سختے را پشــت سر گذاشت. خستہ و درمانده به منــزل رفت و ماجراے سرقــت از ڪلیسا را بہ ایرینا گفت؛ اما هیچ اشاره اے بہ ماجراے قتــل مـــرد تاجیڪ و آن دو جـــوان روس نڪــرد. از آن شــب، احســاس مےڪرد ڪہ دلبستگے اش بہ ڪتاب بیشتــر شده است. ڪتــاب بود ڪہ بہ دنبـــال آن بودند؛ گنجـــے ڪہ پـــــاے آن خون انسان ریختہ شده بود. پس باید از آن بہ خوبـــے مراقبت ڪند. بہ ڪنہ آن پے ببرد. ڪتاب قطعا یڪ جنــــگ ســــاده در یڪ برهہ از تاریــــخ نیست؛ باید در پس آن حقایقـــے نہفتـــہ باشد و شاید معنویتـــے بے ارتباط با رؤیاے آن شب نبـــود. ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 {💌}@chaharrah_majazi
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: خبــر رسیــد ڪــہ معاویــه دستــور داده لشڪــر علــــے حــق نزدیــڪ شــدن بــه رود و برداشتــن و نوشیــدن از آب را نــدارد. دستـــہ هایـــے از سربــازان معاویـــہ چــون دیــواری مقابــل رود ایستــاده بودنــد. اما دستــور جنــگ نمـــے داد. ڪـم آبـــے و تشنــگـے سپاهیــان را مـے آرزد. امــام پیڪے نــزد معاویــه فرستــاد تــا قبــل از آغــاز جنــگ بــه او فرصــت بدهــد با تــن دادن بـــہ بیعــت، مسلمانــان را به ڪشتــن ندهــد. و نیــز از او خواســت تــا سربازانــش را از ساحــل فــرات دور ڪنــد تا لشڪریــان ڪوفـــہ از آب فــرات بنوشنــد. اما معاویــه با هــر دو پیشنهــاد امام مخالفــت ڪـرد. همــه منتظــر فرمــان حملــه بودیــم، امــا امــام رو بــه لشکریانــش گفــت: سپــاه معاویــه بــا بستــن آب بــر شمــا، شمــا را بــه فــرا مــے خوانــد. اڪنـون بر ســر دو راهــے هستیـــد؛ یا بـــہ در جای خــود بنشینیـــد یا شمشیـــرها را از خــــون آنان سیــــراب نماییـــد تا خـــود از آب فـــرات سیـــراب شویـــــد. ما شمشیـــرهایــمان را رو به آسمــان بلنــد ڪردیـم و خواستــار جنــگ با سپــاه معاویــه شدیــم. علـــے مـــے دانســت ڪــہ ڪنــار زدن سربــازان معاویــہ از ساحــل فــرات، ڪــار چنــدان سختــے نیســت. از مالـڪ اشتــر و اشعــث خــواست تـا با ســربازان تحــت امــر خود، محاصــره ے فــرات را پایان دهنـــد. عقــب رانــدن سربـازان معاویــه با ڪمتــرین تلفــات صــورت پذیرفــت. آن ها از ڪنــار فــرات رانــده شدنــد و در نقطـــہ ای مرتفــع و بــے آب و گیــاه قرار گرفتنــد. ما مـے دانستیــم ڪـہ سربــازان معاویـــہ بــدون آب قــادر به ادامـــہ ی نبـــرد نخواهنـــد بود. خوشحـــال بودیــم ڪہ جنــگ مــا با شامیــان، بدون نبــردی چنــدان به پایــان خواهــد رسیــد. وقتــے مالـڪ اشتــر و اشعــث پیــروز از جنــگ به نــزد علـــے باز گشتنــد، اشعث رو به علــے گفــت: حال تو را ساختیــم اے امیــر المومنیــن؟ ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 {💌}@chaharrah_majazi
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: مالــــڪ اشتـــر با عمـــروعــاص مے جنگید. من نگاهم بیشتــــر روے آن دو بود؛ عمروعاص با این ڪه خوب مےجنگید، اما حریف مالڪ نبود. خدا خدا مےڪردم تا مالڪ با ضربتے او را نقش زمین ڪند، اما نبرد آن دو مغلوبه اي نداشت. این مرحله از نبرد با یڪ ڪشته و سه مجروح از سپاه ما و پنج ڪشته و چهار مجروح از سپاه شام به پایان رسید. هر دو گروه به قرارگاه خود بازگشتند. عصر آن روز گروه هاے دیگرے از دو سپاه به نبرد باهم پرداختند. نبردهاے گروهے تا چند روز ادامه داشت. هنوز دو سپاه قصد حمله ے عمومے نداشتند. من در جنـــاح راست سپـــاه امام بودم. فرمانده مان عبدالله بن بدیل بود؛ پیرمردي لاغر اندام و سفید چهره با چشمانے گود و ابروانے پر پشت و پیشانے بلند و محاسنے سفید. او از پیامبر اسلام بود. از روزی ڪه فرمانده ے گروه ما را به عهده گرفت، دلم نمیخواست یڪ لحظه چشــــم از او بردارم. منے ڪه را ندیده بودم، دوست داشتم به چشمان او نگاه ڪنم. به همان چشمانے ڪه روزگارے نه چندان دور، پیامبر را دیده بود. روزے ڪه قرار بود حمله ے گسترده به سپاه شام انجام شود، عبدالله بن بدیل مقابلمان ایستاد. ما روے زمین دو زانو نشستیم گفت: معاویه جایگاهے را ادعــــا ڪرده ڪه از آن او نیست و با صاحبان حقیقے این مقام، به نزاع برخاسته و با منطق باطل به نبرد با آمده است. علـــے و حقانیـــــت علـــــے را آن گونه ڪه من مےشناسم شما نمےشناسید. علـــے را تنها پسر عمو، داماد و وصے رسول خدا ندانید؛ او پس از پیامبر ترین انسانی است ڪه خدا و من پس از رحلت رسول الله، انسانے به عظمت و ڪرامت او ندیدم ڪه خلیفه ی مسلمین باشد. علـــے نور خدا بر زمین و در میان ماست و معاویه پرتوے از ظلمت شب در میان اعراب و مسلمانان است. پس با این شیطان نبرد ڪنید و از او و سپاهش ! چگونه بهراسید حال آن ڪه در دست شما ڪتاب خداست و در ڪنارتان مردے چون علـــے قرار دارد؟ پس برخیزید و براے نبرد با دشمنان خدا حرڪت ڪنید! عبدالله زرهاے کپڪوتاه پوشیده بود و در حالے ڪه در هر دو دست خود شمشیر گرفته بود، پیشاپیش سپاه حرڪت ڪرد. من نیز قبضه ے شمشیرم را محڪم به دست گرفته بودم و مے فشردم. حرڪت گسترده و هماهنگ سپاه امام آغاز شده بود. ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 🍃@chaharrah_majazi
🔶 🔶🔶 🔶🔺🔶 🔶🔺🔺🔶 🔶🔺🔺🔺🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: موقع حرڪت، پاهایمان را بہ زمیـــن مےڪوبیدیم تا ضرباهنگ ڪوبنده ے گــــام هایمان زمیـــن را . جنگ در صفیــن هیچ شباهتــے به جنگمان در بصـــره نداشت در آن جنـگ هر دو گروه، اندڪ بودیم و مقاومت مخالفان ڪہ شہر بصــــره را تصــرف ڪرده بودند، چندان دوام نیاورد. اما سپـــاه شــــام، بہ ، بیش از ما بودند. من آن روزها ڪہ جــــوان بودم و داراے قامتـــے بلنــد و بـــازوان ستبـــر بہ راحتــے شمشیــــر خود را به حرڪت در مےآوردم و بے آن ڪہ از شدن مےجنگیدم. هرچہ زمـــان مےگذشت، زمیـــن بہ خون ڪشتہ ها و مجروحيـــن هر دو سپـــاه تر می شد. ڪشته هاے شامیــان بیشتر بود و پیشروے ما در قلــب سپــــاه معاویہ، نشــان از پیروزے ما داشت. عــرق از ســـر و رویــم مي ریخت. گاهے ڪہ فرصتے پیش مےآمد بہ اطرافم نگاه مے ڪردم؛ امــام را مےدیدم ڪہ سوار بر اســب، شمشیـــر اش را بر فـــرق شامیـــان مي ڪوفت. دیــدن امــام و اطمینـــان از زنـــده بودن او بہ من قــوت قلـــب مےداد و من در ڪنار عبــــدالله فرمانده ے شجاعـــم اینڪ در قلــــب سپـــاه شـــام بودیم. آن ها چاره اے جز عقـــب نشینے نداشتند و هر قدمے ڪہ از آنان بہ پس مے نشست، ما بہ خیمہ گاه معاویـــہ نزدیڪتر مےشدیم. اطراف خیمہ گاه او سربازانــش فشرده و منسجم ایستاده بودند تا مانــع نزدیڪ شدن ما بہ معاویـــہ شوند. و وحشـــت را در صـــورت خستہ ے آن ها بہ وضوح مے دیدم. هرچند آن ها با معاویہ مــــرگ بستــہ بودند و قصـــد داشتند تا رسیدن بہ مرگ از معاویــہ محافظت ڪنند، اما پیشروے گروه ما ڪہ عبـــدالله سرمســـت از آن شمشیــــر مےزد و رجــــز مےخواند، مــا را به جلو فرا مےخواند تا قرارگاه معاویـــہ را تصرف ڪنیم. هر لحظــہ که می گذشت، به خرگاه سفیـــد و بزرگ معاویــہ نزدیڪتر مےشدیم. دعا ميڪردم با ڪشتہ شدن معاویہ و فرار لشڪریانش، غائلہ ے صفیـــن هرچہ زودتر بہ پایــان برسد. اما پنـج ستــون از فداییان معاویہ، خرگـــاه او را در حلقــہ ے خــود داشتند و ما براے شڪستن این محاصـــره، تــلاش مےڪردیم. ناگہان متوجہ شدیـــم ڪہ پیشروے زیاد باعث شده ڪہ در ے آن ها قرار بگیریم. البتہ بعدها شنیدم ڪہ عقـــب نشینے تعدادے از سربازان ما از جنـــاح راست، باعـــث دور زدن سربــازان شـــام و بہ محاصـــره در آمدن ما شده است. اینڪ بایــد هم از جلـــو هم از پشـــت با دشمن مےجنگیدیم. شرایـــط بہ گونہ اے بــود ڪہ مجال ایستادن و سر از ڪار دیگـــران در آوردن نبــود. فقط صـــداے چڪاچڪ و و هایے بود ڪہ هر دو طرف بر زبان مے آوردند. ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 💟 @chaharrah_majazi
🔹 🔹🔹 🔹🌙🔹 🔹🌙🌙🔹 🔹🌙🌙🌙🔹 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده:  علــے احســاس ڪرد چــاره اے جز تـــن دادن به این مــــوج فریــــب خورده و سرڪش ندارد. پس تـــن به شڪست بدون خونریزے داد: ۔ یزیــــد بن هانــــــے! به نزد مالـڪ بـــن اشتـــر برو و به او بگو دست از جنگ بشوید و باز گردد. يزيـــد بـــن هانــــے به سوي میدان نبرد تاخـــت. طولـــے نڪشید ڪه بازگشت و گفت: مالـــڪ ســــلام ميرساند و ميگوید تا شڪست ڪامل معاویـــه راه چندانے نمانده است. من بزودے با خبــــر باز هم خواهم گشت. علـــے به یـــارانش نگــــاه ڪرد؛ آن ها دوباره تهــــدید ڪردند ڪه اگر مالـــڪ را باز نگردانے ما خود با شمشیرهایمان او را باز خواهیم گرداند. علــــے به یزیــد بـــن هانـــے گفت: برو و به مالـــڪ بگو علـــے از تو مےخواهد باز گردے. مالــــڪ به ناچار دست از جنــــگ شست و برگشت؛ در حالے ڪه از خشــــم چهره اش به سرخــــے گراییده بود. مردانــے با ریــــش هاي دراز و پیشانــڛ هایے پینــــه بستـــه از هاي طولانے در نماز، مقابلش ایستاده بودند. دوستانے ڪه حالا نگاهشان پر از و بود. اشتـــــر انگشت به سوے آن ها گرفت و گفت: اے خوردگان دنیاپرســـــت! به خــــــدا سوگنــــــــد ؤه نیرنـــــــگ و فریــــــــب معاویـــــــه گریبانتــــــان را گرفتـــــه است و از دور شده اید. گمان مےڪردم براے دوري از دنیـــــا و شــــــــوق دیـــــــــــــدار پروردگارتـــــــان است؛ حـــــال آنڪه فرارتـــان را از در راه خـــــدا، فرار از مــــــرگ به سوے دنیــــــا مےبینم. رویتـــان سیــــــــاه باد اے ڪسانے ڪه سیمایتان مسلمانـــــے است اما در قلب هایتان دنیـــــــا و شهــــــــــرت زندگـــــــے لانــــــه ساخـته است. اگر فرصــــــت مےدادید، در ڪمتر از یڪ ساعت ڪار معاویـــــــه را ساختــــــه بودم. سخنـــــــان مالـــــڪ تأثیرے بر مـــــردان ریش دراز نداشت. آن ها با به اشتـــــــر نگــــاه مےڪردند و او را مےنامیدند. اینڪ او مےدید ڪه در سپـــــاه ڪوفه، علـــــے را گوشــــــه نشیـــــن ڪرده است. ڪـــاسه هاے داغ تـــر از آشے سرنوشـــت جنگ را به دست گرفتــــه بودنــــد ڪه در رأس آن ها اشعـــث قیــــس قرار داشت؛ مردے ڪه تا همیـــن ایـــام، تشنه ي جنـــگ با سپـــاه معاویـــــه بود و او را دشمـــــن خـــــدا مےنامید، حالا فرمـــــــــان به آشتــے با دشمـــن خـــــدا مےداد. ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 🍃@chaharrah_majazi
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_پنجاه_و_
امیدوارم هرشب از بیشتر لذت ببرید عزاداری هاتون قبول▪️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مسابقه تا روز عاشورا ادامه داره ...تلاشتون مستدام🙂☺️ 🍃🍃🔸🔸🍃🍃
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ایریــنا گفت: ڪــاش هیچ وقت از بیــروت بیرون نمی رفتیم. سرماے روسیـــه استخوان شڪــــن است. يـــولا لبخندے زد و گفت: هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهـــر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایـــے در مےآییم. سرگئـــے رو به ڪشیش پرسید: خوب پـــدر! توے تلفـــن گفتید ڪه یڪ نسخـــه ے بسیار قدیـــمــے و منحصــر به فــرد پیدا ڪرده اید... چـے بـــود ماجرایـش؟ قبــل از این ڪه ڪشیش پاســخ بدهد، ایریــنا گفت: جریانش این است ڪه آن ڪتاب، ڪم مانده بود پدرت را به ڪشتن بدهــد! دلیل ایـن ڪـه ما الان اینجاییـم در واقــع این اسـت ڪه از فــــرار ڪرده ایم. سرگئــے و یــــولا با تعجب به ڪشیش نگــاه ڪردند. سرگئـــے پرسید: مامـان چــــه مےگوید؟! چه خطــرے پیش آمده بـود؟ ماجــرا چیسـت؟ قبـل از این ڪه ؤشیش جوابش را بدهد، مـــرد راننـده با سینــے چاے نزدیڪ شد و سینــے را روے میـز گذاشت. ڪشیش فنجانــے چــاے برداشت و آن را به بینــے اش نزدیڪ ؤـرد، عطــــر آن را بوییـد و گفـت: ماجرایش مفصـــل است؛ الان حوصله ے گفتنش را نــدارم. ما مدتــے اینجا مےمانیم تا هم اوضــاع آرام شود و هم مــن درباره ے موضوع آن ڪتاب تحقیقاتم را ڪامل ڪنم. البتـــه اگر هم آن اتفــاق در مسڪو پیش نیامده بود، باز مجبــور بودم مدتــے به بیــروت بیایم و تحقیقاتــم را ادامـه بدهم. بــولا ڪه داشت فنجان هاے چــاے را روے میــز مےچید، گفت: قدمتان روے چشــم پـدر... حتما این ڪتاب قدیمــے موضوعش درباره ے من و سرگئــے است. همه خندیدند جز آنوشــا ڪه گفت: پس من چــے مــامــان؟ درباره ے مــن نیسـت؟ ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 🔷@chaharrah_majazi
⚜ ⚜⚜ ⚜🔹⚜ ⚜🔹🔹⚜ ⚜🔹🔹🔹⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده:  راننده گفت: نه قربـان، آقـاے سرگئــے گفتند چند ساعتــے ڪه ڪار دارید، منتظر شما باشم. ڪشیش از ماشین خارج شد، نگاهــے به ساختمان قدیمــے انداخت و زنگ شماره ي دو را فشار داد. لحظه اے بعد در باز شد. جــرج گفته بود پلــه ها را بگیر و بیا طبقه ي دوم. راه پلــه بوے نم مےداد. چند پلــه اے ڪه بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نـرده ے چوبــے ڪنار پلـه ها ڪمــے لق میزد و اطمینانــے براے چسبیــدن به آن و بالا ڪشیدن خود نبود. وقتیپــے چشمش به در رنگ و رو رفته ي واحـد ۲ افتـاد، روے آخریــن پله ایستاد تا نفســے تازه ڪند. در باز شد و جــرج جــرداق، سر ڪم مویش را از لاے آن بیــرون آورد و گفت: آه جنـاب میخائیـل! خوش آمدیـد! بعد در را ڪاملا گشود و از مقابل چارچوب آن ڪنار رفت. ڪشیش ڪفشش را در آورد، دست جرج را ڪه براے احوال پرســے دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت: چقدر پیــر و فرتــوت شده اے جــرج! جرج خندید و گفت: البته خوب است نگاهــے به خودت در آیینه بیندازے ڪه هیچ تناسبــے بین آن سر ڪم مو و ریــش بلندت دیده نمے شود! بعد دست هایــش را باز ڪرد و ڪشیش را در آغوش گرفت و گفت: بیا تـو. بیا بنشین پدر ایــوانف. خوش آمــدے. ڪشیش قبـل از این ڪه قدمــے به جــلو بردارد، نگاهــے از تعجــب به سالن انداخت ڪه بیشتر به یڪ انبار ڪتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها، از ڪف تا نزدیڪ سقف ڪتـاب چیده شده بود. روے طاقچــه ے پنجره، ڪف سالن، روے ڪاناپه و روے میز عسلــے چوبــے، پر از ڪتاب بود. جرج ڪه ڪشیش را متعجب و خیره دید گفت: نگران نباش پــدر! جایــے برای نشستن ما دو پیــرمــرد پیدا مےشود. بعد خودش روے صندلــے پایه فلزے چرمــے نشست و صندلــے چوبــے لهستانی را به ڪشیش نشان داد و گفت: قبل از این ڪه بیایی، صندلے ات را مرتب ڪردم و ڪتاب ها را از رویش برداشتم... بیا بنشین، بیا پـدر. ڪشیش روے صندلــے لهستانــي نشست و گفت: از سر و وضـع این نبـود با تو در این جا زندگــے ڪند! خانـه پیداست ڪه تنها زندگــے مےڪنے. هر چند اگر زنــے هم داشتــے، حاضر نبود با تـو در این جـا زندگــے ڪند! جرج خندیــد و گفت: آفرین پــدر! درست زدے به خــال! چون زنــم ماه ها است ڪه ترڪم ڪرده رفته خانه ے اقوامش. مےگفت ڪتـاب ها، هووے او هستند؛ لذا مرا با همسرانـم در این حرمسـرا تنهــا گذاشت و رفـت. بعد، انگشت دست هایش را در هم گره زد و گفت: از این حرف ها بگذریم... ✨ ... لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 💠@chaharrah_majazi