🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_هفتم
آقای محمدی ڪه تازه رسیده بود، جلو آمد و پرسید:
-چـے شده؟ چرا اینجا ایستادین؟
حامدی همان طور ڪه نزدیڪش مے شد، جواب داد:
-بیا ڪه خوب موقعـے رسیدی حاجـے...
بیا ڪه بالاخره مچ حاج رضا رو گرفتیم.
ببین...اینم از این.
یادته گفتم خودم دیدمش گفتـے باورم نمیشه؟
حالا این شما و حاجے... و اونم سوگلـے جدیدش...
آقای محمدی لبانش را با زبان تر ڪرد و رو به حاج رضا گفت:
-باید با هم حرف بزنیم حاج رضا...
یڪـے از میان جمعیت داد زد:
-دیگه حرفـے نیست آقای محمدی...
حاج رضا یه عمر سر همه مونو شیره مالیده...
از امروز باید بشینیم تو خونه و نماز هایی ڪه پشت سرش خوندیم رو قضا ڪنیم.
آقای محمدی اما دیگر صبری برایش نمانده بود.
فقط یڪ سوال داشت و یڪ جواب مـے خواست.
محمدی-هنوز ڪه چیزی معلوم نیست.
مسعود ڪه تا آن لحظه لا به لای مردم ایستاده بود، عصبـے جلو آمد.
نمـے فهمید چرا وقتـے همه چیز این قدر واضح و مشخص است باز هم امثال آقای محمدی آن را انڪار مـے ڪنند.
دست راستش را در هوا تڪان داد:
مسعود-چـے دقیقا معلوم نیست حاجـے؟ شاید شمایـے ڪه اینجایین باور نڪنین.
چون به هر حال یه عمره ڪه با حاج رضا سر و ڪار دارین.
یه جوری براتون نقش بازی ڪرده ڪه همه تون باور ڪردین نعوذبالله معصوم اول و آخر خودشه...
اما من نه...من فقط چند یڪے دو هفته است اومدم اینجا...
مریدش نبودم ڪه چشمامو ببندم و نخوام باور ڪنم...
چرا نمـے خواین بفهمین گه این آدم خودشو تافته ی جدا بافته مـے بینه..؟
روزا برای شما میره بالا منبر و مـےگه نڪنین و نخورین...گناه داره..حرامه...همه تونو می فرستن ڪنج جمهنم...
شبا هم به ریش همه تون مـے خنده و هر ڪاری ڪه بخواد مـے ڪنه...
حاجـے من خودم دیدم.
دو انگشتش را باز ڪرد و به چشمانش اشاره ڪرد:
مسعود-با همین جفت چشمام.
حاج رضا و این دختر معلوم نبود اون وقت شب تو ڪوچه داشتن چـے ڪار مـے ڪردن.
به جون یه دونه بچه ام ڪہ بعد هشت سال خدا بهم داده دروغ نمیگم...
دیگه بقیه اشم ڪه خودتون شاهد بودین...
نزول و لقمه ی حروم و...
حالا با همه ی اینا هنوزم میگین هیچـے معلوم نیست؟
نڪنه خودِ خدا باید بیاد اینجا بگه این آدم یه دوروی ریاکاره...؟!
آقای محمدی باز هم دچار تردید شده بود.
نمے دانست چه چیزی را باور ڪند اما اگر فقط یڪ درصد حاج رضا بـے گناه باشد...
آن وقت وای به حال خودش و این مردم...
گویا فایده ای نداشت.
با معرڪه ای ڪه این ها به راه انداخته بودند انتظار برای صحبتے خصوصـے بے فایده بود.
به طرف حاج رضا رفت.
دستش را روی شانه ی رفیق قدیمـے اش گذاشت و به رسم گذشته ها صدایش زد:
-آسید رضا؟
سر حاج رضا به آرامـے بالا آمد...
غم نگاهش دل سنگ را هم آب مـے ڪرد اما دل سیاه این مردم را نه...
محمدی-حاجـے یه سوال دارم ازت، یه جواب رڪ و راست مـے خوام.
حاج رضا دستـے به محاسنش ڪشید:
حاج رضا-ما در خدمتیم.
آقای محمدی از روی شانه ی حاج رضا نگاهـے به سحر انداخت و با تردید پرسید:
-موبایلـے ڪه اون شب زنگ خورد...مالِ شما بود؟
لبخند حاج رضا پر رنگ تر شد.
نگاهـے به آسمان انداخت.
هوا ابری و گرفته بود...
حتـے آسمان بغض داشت.
نفس عمیقی ڪشید و جواب داد:
-نه...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃
🍃🍃
🍃🌻🍃
🍃🌻🌻🍃
🍃🌻🌻🌻🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کیشیش گفت:
این کتاب آخری چی بود آوردم؟
ما ميخائيل بولگاکف؟
همه اش را خواندی؟
ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت:
مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم.
دو سه روزه تمامش کردم.
کشیش آن شب خوش اقبال بود
که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد،
تعریف کرد؛ چون از آن جایی که او که میلی به خوردن نداشت،
توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید،
گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است.
بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی #کتاب را پی بگیرد.
اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور #آستروفسکی را شناخت.
با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود با #گنج باد آورده ات چه میکنی؟
گفت:
اخبارهای خوبی برایت دارم پرفسور.
دیشب بخش هایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می کنم.
موضوعش راجع به یکی از #قدیســـــــــــین دین اسلام است.
شخصی به نام #عـــــــلی که مسلمانان لبنان به او امام علی می گویند.
شاید اسمش به گوشت خورده باشد.
پرفسور گفت:
من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم.
در دین السلام فقط #محــــــــــــــمـــــــــد را می شناسم.
حالا این کتاب را خود علی که می گویی نوشته است؟
کشیش جواب داد:
نه نویسنده اش مردی است که هم عصر علی بوده و قلم خوبی دارد.
با یکی از دوستان نویسنده ام در لبنان تماس گرفتم، او چند جلد کتاب درباره على نوشته است.
قرار است، به من کمک کند تا کتاب های مرتبط با علی را مطالعه کنم.
پرفسور پرسید:
این دوستت که می گویی مسلمان است لابد!
کشیش گفت:
جالب است بدانی که او یک نویسنده و متفکر مشهور #مسیحی است.
می گفت علی یکی از مردان بزرگ #تاریخ ماست.
او را به عیسی مسیح تشبیه می کرد، اما نکته جالب تر این که علی کتابی دارد به نام #نــــــهج_البلاغه.
من این کتاب را در بیروت دیده بودم، اما هرگز رغبتی به مطالعه ی آن، نداشتم.
دوستم می گفت نهج البلاغه تنها کتابی است که با مطالعه آن می توانی علی را آن چنان که هست #بشناسی.
پرفسور گفت:
حالا چه اصراری است که علی را بشناسی؟
همین که چنین کتابی دستت رسیده کافی است. خودت را خسته نکن.
کشیش گفت:
درست می گویی پرفسور. میل من بیشتر به جمع آوری نسخه ی خطی است تا مطالعه و پژوهش در موضوع آنها، اما این کتاب با بقیه فرق می کند...
پرفسور گفت:
بله، میفهمم. روشت را قبول دارم و توصیه می کنم کتاب را با دقت بخوانی.
خود من از خواندن نسخه ی خطی، بیشتر از نگهداری اش لذت می برم.
کشیش گفت:
اگر یک دستگاه اسکنر در منزل داشتم، همه ی صفحات آن را برایت اسکن می کردم. دوست دارم تو هم آن را بخوانی.
پرفسور گفت:
فعلا چنین کاری نکن؛ دستگاه های اسکنر معمولی ممکن است به کتاب آسیب برساند.
بعدها یک روز کتاب را با خودت به انستیتوی نسخ خطی بیاور، ما اینجا دستگاه هایی داریم که می توانیم از کتابت میکرو فیلم تهیه کنیم.
فعلاً زیاد وقتت را نمی گیرم، برو به کتابت را بخوان و هر وقت مشکلی پیش آمد به من زنگ بزن.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
💌@chaharrah_majazi