eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
605 ویدیو
41 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🙂 نیڪے و خوش اخلاقے، شهر ها را آباد و عمر ها را زیاد مے ڪند🙂 #خوش_اخلاق_باشیم 💌 @chaharrah_majazi
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت: مردک! او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟! عمرو با خونسردی جواب داد: قرار بود شما را دو شقه کنم. عمروعاص با تعجب پرسید: مرا؟؟ تو قصد کشتن مرا داشتی؟ سپس گردنش را راست کرد و افزود: چرا؟ حرف بزن مردک! تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟ عمر و پاسخ داد: از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است. عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت: مردک! خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟! تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟ عمرو پاسخ داد: او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است. نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی. عمروعاص فریاد کشید: خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟ عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. صدای عمروعاص او را خود آورد: ۔ آیا از کوفه آمده ای؟ از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟ حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم! عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود. عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نمازگزاران ایستاده بودند. عمروعاص در محراب، سورہ اخلاص را می خواند. نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛ فرق چندانی هم داشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد. پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد. قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود، کاسته شود. نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول و لا قوت الا بالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود. فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد. عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید. انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید. چهار مرد را که به طرفش می دویدند ندید. از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند. مقاومت فایده ای نداشت. در خود را اسیری یافت که باید مشت ها و لگدهای مهاجمين خشمگین را تحمل می کرد. عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببینید که غضبناک به او خیره شده بود. عمروعاص همان سؤال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد: - اقرار کن و بگو چرا دوست ماسعيد بن ساعد را کشتی؟ چه خصومتی با او داشتن مرد تمیمی؟ عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت: من قصد کشتن دوست تو را نداشتم. گویا عمرش به حیات نبود. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
یکـ ایرانی در کانادا #‌اگر_من_رییس_جمهور_بودم.... @chaharrah_majazi
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ، ﺧﻮﺩﺵ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ، ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭِ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ. بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است ! خیلی‌ها ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ #خاویر_کرمنت #کتاب بیشعوری 📚 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ه
به قسمت قبلے☝️ 🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود، سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید پیرمرد گفت: قربان خودتان را ناراحت نکنید. خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد ترفتید. باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم. عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت: این مردک را از اینجا ببرید. ۲۶ ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی مأموریت داشته. اگر حرف نزد با شمشیر خودش، از وسط دو شقه اش کنید و جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازید. نگهبان ها عمرو را با خود بردند. عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت: قصد داشتم صبح به مسجد بروم. خداوند به اندکی تب و سرفه مأموریت داد تا مانع رفتنم شوند. الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست. سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد. برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و سیاه چرده با موهای مجعد. دستار سفیدی روی سرش بسته بود و با هر قدمی که در بازار پیام بر می داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج برمی داشت. بازار در آن است از ماه رمضان خلوت بود. در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار هست که صدای چکش و آهن و سندان، زیر سقف گنبدی اش می پیچید و صدای گوش خراشی برمی خاست. اینک مقابل یکی از مغازه ها ایستاد. پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی در واش تا زیر زانویش می رسید، داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود. برک جلو رفت، در چارچوب در ایستاد، شمشیر پارچه پیچ شده اش را بلند کرد و به پیر مرد نشان داد و گفت: آمده ام شمشیرم را تیز کنم. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت. پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد. بعد رو به برک گفت: باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است. برک تبسمی کرد و گفت: بله، من اهل حجازم. پیرمرد پرسید: از کدام شهر آمدی؟ برک گفت: مکه... پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت: به به! خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید. بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت: بنشین اینجا پسرم. شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند. برک روی صندوقچه نشست. پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید: چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟ برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد: خوبند پدر! مردم به زندگی شان مشغولند. در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد. پیرمرد گفت: شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد. اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به رود می رود. برک پیرمرد را ادم خردمندی یافت. با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است. گفت: بله، شما راست می گویید. هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
♨️حسود را سه نشانه است: پشت سر غیبت مے ڪند رو به رو تملق مے گوید و از گرفتاری دیگران شاد مے شود.♨️ 💌 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_ی
به قسمت قبلے☝️ 🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ اما فقط خدا میداند که کدامشان می گویند و کدامشان . پیر مرد به چشم های درشت برک خیره شد و با صدای آهسته تری گفت: اگر از من می شنوی، بدان که با است. من در زمان خلیفه ی سوم یک سالی در مدینه بودم. همه ی این جماعت را می شناسم، اما على چیز دیگری است؛ علم و علی، و بزرگ منشی علی و زهد و را در هیچ کس ندیدم. به همین دلیل است که شنیدیم شما مردم حجاز و عراق با جان و دل با او بیعت کردید. چون فاصله ی على از خلفای پیشین بسیار و به رسول الله اندک است. بعد سوهان را به تیغه ی شمشیر کشید و ادامه داد: البته در شام نباید اسم على را ببری؛ مگر این که او را لعن کنی. مواظب جاسوسان معاویه باش و از علی پیش کسی سخنی نگو. برک گفت: اما در حجاز و عراق، علی به کسی اجازه نمی دهد معاویه را لعن کند. پیرمرد گفت: و این تنها یک دلیل برای برتری علی است. از من می شنوید، شما باید خیلی مواظب جان علی باشید تا به سرنوشت خلیفه ی سوم، دچار نشود. در شام از بس على سخن گفته اند، برخی متحجران حاضرند بدون هیچ چشمداشتی به کوفه بروند و علی را ! این سخن پیرمرد چون پتکی بر سر برک فرود آمد. پیرمرد ناخواسته او و دوستانش را جزء متحجرانی دانسته بود که قصد جان علی را کرده بودند. گفت: اما می دانی که اگر علی در صفین با معاویه مدارا نمی کرد و تن به حکمیت نمی داد، امروز شام از پیکره ی حکومت او دور نمی افتاد. من آن روز خود در صفین بودم و دیدم که صبر و بردباری علی و آن ماجرای قرآن به نیزه کردن معاویه، چگونه سپاه علی را دوپاره کردو در نهایت معاویه را که شکستش حتمی و سقوط حکومتش قطعی بود پیروز جنگ گردانید. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ پیرمرد همان طور که مشغول تیز کردن شمشیر بود، بدون این که سرش را بلند کند، گفت: آفرین به تو جوان! می دانستم که دارنده ی این شمشیر، باید مرد میدان دیده و کار آزموده ای باشد... بعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت: این شمشیر به اندازه ی کافی تیز بود، با وجود این چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی، از وسط دو نیم خواهد شد. سپس با دستمال نمدار، تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت: خوب غریبه، نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟ إن شاء الله که خیر است! برک که جواب این سؤال را از قبل آماده داشت، پاسخ داد: من قاری قرآنم؛ به دعوت یکی از دوستانم به شام آمده ام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم. پیرمرد با خوشحالی گفت: چه خوب! من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم... آیا من هم می توانم در جمع شما شرکت کنم؟ برک پاسخ داد: خیلی متأسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم. پیر مرد گفت: خیلی بد شد! کاش پیش از این برای تیز کردن شمشیرت به نزد من می آمدی. بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت: شمشیر خوبی است برایت سفر خوبی آرزو می کنم. برک شمشیر را از پیرمرد گرفت و گفت: ممنونم پدر! خوب تیزش کردید. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
💢اینجا رو بخــون👇 جنگ صفین تو یک قدمی سقــوط معاویه و پیـروزی علی قرار داشت... و دشمن رو ببیـــــــــن! دشمن از عدم یارای امام علی(ع) استفاده کرد و برنده شد... اوضاع امروز هم همینه. فکر نکن امروز با دیروز متفاوته. تنها فرق آدما و دشمنای الان توی . این روزا حیله و مکر دشمنا فقط شده همیـــــــن! "والسلام"
✅ آیا می دانید که؟ مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری از بانیان تأسیس اولیه مدارس دخترانه در تهران بود؛البته نه از نوع غربی/ دکتر یعقوب توکلی مورخ، به نقل از کتاب"دین و گفتمان اصلاح فرهنگی در دوره قاجار" اثر مونیکا رینگر 💠 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_س
به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ پیر مرد گفت: امیدوارم مجبور نشوی از این شمشیر استفاده کنی. برک سرش را آرام تکان داد و پوزخندی زد. برک معاویه را اولین بار در صفین دیده بود؛ اما معاویه ای که در شام دید، با معاویه ی صفین تفاوت بسیاری داشت. آن روز او خود را سرتا پا در لباس رزم پوشانده بود. معاویه ی شام اما برای خود هیبتی داشت پر دبدبه و کبکبه؛ به خلیفه ی مسلمین نمی مانست. خانه اش به جای آنکه اتاقی در کنار مسجد باشد، قصری بود که مردم شام به آن قصر خضرا می گفتند. با گنبد و بارو و دیوارهایی بلند که چون نگینی در مرکز شهر می درخشید. معاویه در پوشش محافظان و همراهانش به مسجد می آمد. موقع نماز، محافظانش هم به او اقتدا می کردند. برک هر بار که به مسجد آمده بود، از زوایای مختلف نقشه ی ترور را بررسی کرده بود. به نظر نمی رسید انجام کار، مشکل باشد. اگر قرارش برای ترور، صبح نوزدهم رمضان بود، می توانست یکی دو شب پس از ورودش به شام، کار معاویه را یکسره کند. بالاخره آن صبح موعود فرا رسید. آن شب برک تا اذان صبح بیدار بود؛ نه از این که اضطراب اجرای نقشه را داشته باشد یا از چیزی بترسد و بی خواب شود، بلکه عادت داشت در شب قدر بیدار بماند و قرآن بخواند و نماز. این شب قدر اما متفاوت تر از شب های قدر سال های پیش بود؛ او قصد داشت به یک تکلیف بزرگ و عبادتی بزرگتر عمل کند. مردی که یکی از عوامل تفرقه و اختلاف در دین بود، ثوابش کم از عبادت، و کشته شدن در این راه کم از شهادت نبود. طبق نقشه، بعد از به قتل رساندن معاویه باید به سمت مناره ی مسجد می رفت، از پله های باریک آن بالا می کشید و تا خلوت شدن مسجد و طلوع خورشید در آن جا می ماند و با لباس مبدلی که زیر لباسش پوشیده بود، از مسجد خارج می شد. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نماز گزارها در چند صف ایستاده بودند. معاویه تكبيرة الحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد. برک در انتهای شبستان ایستاد. قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد. تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند. ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد. معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند. برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد. وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود. برک بسم اللهی گفت و با گام های بلند پیش رفت. معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد. شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت. فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست. برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند. شمشیر از دستش بیرون کشیده شد. بدون هیچ مقاومتی، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید. برک توی سیاه چالی در غل و زنجیر بود. تنها از یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید. از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست، برسانند. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🌸🍃🌸🍃 اگر برهنگیِ همه‌ی زنان جامعه موجب فرونشستن آتش شهوت می‌بود، پس می‌بایست در جوامع غربی، خبری از فسادها و ناهنجاری های جنسی نمی‌بود! در حالی که در آن‌جا فساد به مراتب بیشتر از جوامع دیگر ا ست!! اسلام تنها راه امنیت زنان را در پوشیدگیِ آن‌ها می‌داند. امام علی(علیه السلام) : پوشيدگی زن برای او بهتر است و زيبايى‌اش را پایدار تر می‌سازد. غررالحكم @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
به قسمت قبلے ☝️ 🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود. دعا می کرد که عمر وعبدالله کار آن دو را ساخته باشند. وقتی در سیاهچال با صدای گوشخراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشم هایش را بست و منتظر ماند تا مأموران بیایند و با نفرت و کینه، او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند. اما بر خلاف انتظارش، او را به میدان شهر نبردند... سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل. دیوارها و ستون های آن از سنگ سفید مرمر بود. معاویه روی تخت خلافتش، مایل به راست لم داده بود. عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچهی سفیدی روی پاهایش انداخته بود. برک را با این که می توانست روی پاهای به زنجیر بسته شده اش راه برود، اما دو سرباز تنومند، کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند. برک با این که خسته بود و خواب آلود و گرسنه، اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کرد تا نشان دهد که از کردهای خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بی پروای او از چشم های معاویه دور نماند. معاویه در مقابل خود، مردی را دید که چهره اش به عرب های حجاز می مانست، اما لباس شامی پوشیده بود؛ مردی که در سیمای سیاه چرده اش آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش می کرد. در کنار معاویه عده ای با لباس های فاخر ایستاده بودند که برک نگاه های خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد. در دل گفت: مگسان دور شیرینی ... سربازها او را رها کردند، اما در دو طرفش ایستادند. معاویه که بر اثر خونریزی، رنگ چهره اش روشن تر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت، رو به برک پرسید: -کیستی و از کجا آمده ای؟ 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ برک بلافاصله جواب داد: برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمده ام؛ از مکه. معاویه پرسید: گمان نمی کردم مردی از دیار خودم، از همشهریانم، قصد جانم را کند. بگو از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟ معاویه منتظر بود تا برک نام علی را بر زبان آورد، اما شنید که: - من از سوی هیچ بنده خدایی مأمور قتل تو نشدم. من به تکلیف شرعی خود عمل کردم. معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت: تکلیف شرعی؟؟ کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفه ی مسلمین را بر زمین بریزی؟ برک قاطع و صریح پاسخ داد: همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد. معاویه خواست حرکتی کند که درد زخم پا، او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد: حرام زاده ی نانجیب! حدس می زدم باید از طرف على آمده باشی، اما گمان نمی کردم علی کارش به این جا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد! بعد انگشت اشاره اش را به طرف برک گرفت و گفت: چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟ برک پاسخ داد: بگذار روشنت کنم تا بیراهه نروی معاویه؛ مراکه می بینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمن دشمن على، در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم. ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن می دانیم. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
در سپتامبر سال ۲۰۰۳ تلسکوپ فضایی هابل  دوربین خود را به سمت نقطهٔ کاملا تاریک و کوچکی از آسمان نشانه گرفت این بخش تنها یک دهم اندازه ماه کامل بود و حتی یک ستاره هم در آنجا قابل مشاهده نبود... هابل دوربین خود را به مدت ۴ ماه آنجا ثابت  نگه داشت تا تمام نور ممکن در آن نقطه جمع آوری شود، در کمال ناباوری بعد از ۴ ماه این عکس ثبت شد... در آن نقطهٔ تاریک و کوچک تصویری با بیش از ۱۰،۰۰۰ کهکشان  نمایان شد به طوریکه هر کدام از این کهکشان‌ها حدود یک تریلیون  ستاره در خود جای داده‌ و هر ستاره نیز مانند منظومه شمسیِ ما چندین سیاره  اطراف خود دارند! #نجوم #الله_اکبر 🌍 @chaharrah_majazi
Negar_15112018_212628.png
373.2K
#طرح_پس‌زمینه 🎇 #چهار_راه_مجازی 🌸 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ معاویه با شنیدن این حرف، خشمش را فرو خورد و پوزخندی زد و گفت: آه ... حالا تو را خوب شناختمت؛ تو از اصحاب نهروانی، همان منحرف شدگان از دین... درباره ی شما شنیدم که با علی جنگیدید و او ریشه ی شما را خشکاند. اما چرا به سراغ من آمدی؟ من که دشمن على بودم و هستم! آیا خلافت را یک جا برای خود می خواستید؟ این بار نوبت برک بود که پوزخند بزند: ما را چه به خلافت؟! ما جمعی هستیم که برای نجات دین قیام کرده ایم. ما سه تن بودیم و پیمان بستیم که تو، علی و عمروعاص را در یک شب معین به قتل برسانیم. من اما موفق به این کار نشدم. امیدوارم که برادرانم علی و عمروعاص را به قتل رسانده باشند. معاویه به مردانی که در اطرافش ایستاده بودند، نگاه کرد؛ گویی آن ها سخنان این مرد حجازی را باور کرده بودند، در چهره هایشان خشم و نفرت چند لحظه پیش نبود. پرسید: چه ادله ای داری تا حرفت را درباره ی به قتل رساندن على باور کنیم؟ بی پاسخ داد: چاره ای ندارید جز این که منتظر باشید تا خبر به قتل رسیدن علی از کوفه به شما برسد. معاویه گفت: گیرم که تو راست گفته باشی و دوستانت على را کشته ، اما این دلیل نمیشود که من از تو بگذرم. وی گفت: من هرگز جان خود را از تو گدایی نخواهم کرد. معاویه گفت: اگر خبر مرگ علی به من برسد، مرا خوشحال خواهد اما تو ای ابله! آیا می دانی چه کسی را به قتل می رسانید؟ با این که علی دشمن من است، اما خوب می دانم که بعد از رسول الله هیچ مردی در صداقت، در عدالت و در جنگ آوری به پای علی نرسیده است. تو که دم از قرآن و اسلام میزنی، آیا می دانی که یکی از ستون های استوار اسلام را قطع می کنید؟ 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ برک سکوت کرد و حرفی نزد. معاویه ادامه داد: مردانگی و مروت على را من که او بودم دیدم، اما تو که از یاران او بودی ندیدی؟ آن روزها که شما در کوفه قصد داشتید با علی بجنگید، من به همین جمع که اینجا هستند، گفتم: تا وقتی علی یاران چنین ابلهی دارد، پایان کار ما با علی دشوار نخواهد بود. من دستور می دهم تو را تا رسیدن خبری از کوفه در زندان نگه دارند. اگر خبر قتل علی به ما رسید، تو را به جرم همکاری در قتل على گردن خواهم زد و اگر هم ادعای تو دروغ بود یا علی نیز چون من از تیغ شمشیر شما نجات یافته بود، باز تو را به جرم تعرض و حمله به خودم، گردن خواهم زد. برک سرش را به زیر انداخت. معاویه رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت: این مردک را ببرید! پیکی هم به سوی مصر بفرستید تا ببینیم چه بر سر دوست دیرینه مان، عمروعاص آمده است. عبدالله بن ملجم، در کوفه غریبه نبود. دوستانش او را به زهد و تقوی می شناختند. مردی عابد و دائم الذکر بود. با این که بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از این که به عنوان دشمن علی، به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را «مرحب بن قیس» دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید. آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند. مرحب گفت: من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی. آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟ لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است. 🌀این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند. این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است. و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند. در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است: " من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود " پ.ن: واقعا من تعجب می‌کنم چقد سبک مدیریتی ژاپن شبیه ماست 😑 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ البته نمی دانم به په قصد و نیتی آمده ای؛ نیّت هرچه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم. اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی. ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند. هرچه باشد، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج نموده ای، دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت: در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای؛ علی با همه ی خصومتی که با او دارم، مردی است که مت به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم. آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه علی شعار می دادیم و مردم را علیه او شورانیدیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد. در حالی کهدخلیفه ی پیشین عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد: یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ... پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری که مرا در خانه ی خود سکنی داده ای، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم. مرحب سرش را تکان داد و گفت: نه نه! من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم. و آن چه درباره ی علی گفتی کاملاً درست است. پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود، از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت. پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله، تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟ گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی بوده است؟ 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.