✨
{آقا نیامدی رمضان هم تمام شد
گفتم شبی کنار تو افطار می کنم...}
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری #پروفایل
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم #خاطرات_تبلیغ به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چرا
0⃣3⃣ قسمت سیام
#خاطرات_تبلیغ
عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هممیرسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانیاش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه میکرد و دعای خیر از زبانش نمیافتاد.
در گوشش گفتم:《دارم مامان میشم》بوسه بارانم کرد. رو کرد به سید رضا و گفت:《 اقا سید تبریک میگم. دیگه نباید خانمت رو اینور اونور ببری》 سید دستش را گذاشت روی چشمش و کمی خم شد و گفت:《 به روی چشمم》
دودل بودم جریان صبح را بگویم یا نه اما چون محرمتر از عمه کسی را نمیشناختم سفرهی دلم را برایش باز کردم. عمه بچهی روستا بود و باتجربه قطعا از اینجور کارها سر در میآورد. تا قضیه را شنید پرسید:《 همیشه خونه رو تنها ول میکنید؟》
کمی فکر کردم و گفتم:《 نه اکثرا من نباشم سید هست. فقط دیشب که شمارو فرستادیم اتاق خالی بود》 کمی مکث کرد و گفت:《 زن باردار روحیش حساسه چون دیشب هم خوابهای بد دیدی پس همش برای همون یکی دو ساعت بود که اتاق خالی بود. همین که سید ناخنهارو جمع کرد و برد بیرون و کاغذ سحر و جادو رو دور کرد خوبه. خدا خواست که زودتر بفهمید.》
بعد نیمنگاهی به سید انداخت و گفت:《 نگران نباشید تا زمانی که تو اون اتاق هستید روزانه با صدای بلند سورهی جن رو بخونید》
بعد صورتش را نزدیکم کرد و در گوشم گفت:《 شب راه نیفتی این خونه به اون خونه زیر درختا راه بریا خوبیت نداره》ترس برم داشت اما خودم را نباختم.
خلاصه بعد از توصیههای عمه راهی روستا شدیم. شب نوزدهم ماه رمضان بود و سیدرضا باید مراسم احیا را برگزار میکرد. سید بهخاطر بیحرمتی به خانهی خدا کمی دمق بود اما توی ماشین انقدر حرف زدم و از فرزند توراهیمان صحبت کردم که هم خودم آرام شدم و هم سیدرضا.
به روستا که رسیدیم به درخواست سید به کسی چیزی از ماجرای دیشب نگفتم. فقط خداراشکر میکردم که کسی اسمم را نمیدانست و همه سیدخانم صدایم میزدند.
تا توی اتاق رسیدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم در به صدا در آمد.
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
◝کتاب یادت باشد♥️◜
چند دقیقه بعد پیام داد : از هواپیما بہ برج
مراقبت. توۍ قلب شما جاهست فرود بیایم ؟
یا باز باید دورتون بگردیم ! من هم جواب دادم :
فعلا یکبار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی
چیہ 😌🙂!
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
•.⿻ | یادت باشد 𔘓.
گریہۍ تو دل من را لرزاند ، اما ایمان من را
نمیلرزاند !❤️🩹(:
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
yadat_bashat.pdf
27.78M
مربوط به یکی از بهترين كتاب هاى عاشقانه براى شروع؛🤍
#کتاب
#یادت_باشد ❤🤝
از همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی
══════❖══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
0⃣3⃣ قسمت سیام #خاطرات_تبلیغ عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گ
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم
#خاطرات_تبلیغ
تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهرهخانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهرهخانمخداحافظی کرد.
هرچقدر میخواستم خوشبین باشم وقتی که چشمم به پشتی میخورد ناخواسته فکرم هزارجا میرفت.
دیدم اگر توی اتاق بمانم فایدهای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانهام با ننه مروارید راهی خانهاش شدم.
وارد کوچه که شدم بوی فطیر
مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانهی خاورخاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. بهخصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود.
تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسناقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشهی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون میپزه》
با خجالت وارد خانه شدم. حسنآقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمیدانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید.
در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود.
سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمیخواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》
چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخممرغی نبود. یکبار هم تخممرغ نشکسته بود.
اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرسوجو میکردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون میدانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننهمروارید فقط تنهاییاش بود.
دوتا فطیر گذاشتم توی سفرهی پارچهای ننهمروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》
ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》
بعد انقدر خندیدیم که جفتمان پخش زمین شدیم. وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چهکار میکنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا میخندم》 خندهاش را با گوشهی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن.
دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفرهی سفرهی افطار را میچیدم که دل و رودم بهم خورد و اولیننشانهی بارداریام نمایان شد.
دلم برای آنهمه ساعتی که روزهام را نگهداشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانهای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانهی تحکم انگشت سبابهاش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》
نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》
انقدر دم گوشم مسخرهبازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》
آنشب مراسم احیا بهبهترین شکل برگزار شد. همهچیز ساده و خودمانی بود. بهحال مردم روستا غبطه میخوردم. هرگوشهی مسجد را که چشم میچرخاندی خدا را را احساس میکردی...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh