#نعمت
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم،
باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
•در بیمارستان میفهمید که هیچ نعمتی، بالاتر از تندرستی نیست.
•در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
•در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم، فردا سقفمان خواهد بود، پس چه بهتر كه برای همه چیز، فروتن و سپاسگزار باشیم.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
۱۰ چيز که مانع ۱۰ مسالهٔ مهم میشوند:
١. غرور، مانع يادگيری
٢. تعصب، مانع نوآورى
٣. کمرویی، مانع پيشرفت
٤. ترس، مانع ايستادگی
٥. تخيّل، مانع واقعبينی
٦. بدبينی، مانع شادی
٧. خودشيفتگی، مانع معاشرت
٨. شکايت، مانع تلاشگری
٩. خودبزرگ بينی، مانع محبوبيت
١٠. عادت کردن، مانع تغيير
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
#تفکر
مشخصات آدمهای قوی چیه؟
استقلال فکری دارند و خودشان با افکار و برنامهریزیهای خودشان، خوش هستند. منتظر چیزی نیستند که آن، اینها را مشغول کند.
اما آدمهای ضعیف، وابسته هستند و باید چیزی باشد تا آنها را مشغول و خوش کند.
سعی کن، بدون مجازی، گیمنت، فیلم و چت هم خوش باشی؛ چرا که وابستگی به اینها نهال درد را در روح ایجاد میکنند.
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor
#نکات_کاربردی
عادات افراد موفق را بشناسید:
طبق نقل یک پژوهشگر با بررسی زندگی بیش از ۱۰۰ فرد موفق، عادتهای روزانهٔ آنها را که به موفقیتشان کمک میکند، کشف کرده است.
۱. [حداقل] روزانه ۱۵ تا ۳۰ دقیقه #تفکر
۲. #مطالعهٔ مداوم
۳. نشست و برخاست با افراد موفق
۴. دنبال کردن اهداف خود
۵. مثبتنگری
۶. کمک گرفتن از مشاوران مجرب
۷. سحرخیزی
۸. همرنگ جماعت نبودن
۹. ورزش منظم
۱۰. کمک کردن به دیگران
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
#نکات_تربیتی
اگر امروز مواظب لقمه غذایت نباشی،
فردا مجبوری مواظب👇
🔘 حجاب دخترت
🔘 غیرت پسرت
🔘 حیای همسرت
🔘 و ... باشی؛
🛑 زیرا لُقمه حرام
شروع کنندهٔ همه مصیبتهاست.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
#نکات_تربیتی
سه اصل را اگر مراعات کنید، آسايش بر شما فزون خواهد شد:
۱. به وقت خوشحالى "قول" ندهید
۲. به وقت خشم "پاسخ" ندهید
۳. در هنگام غم "تصمیم" نگیرید
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
✍ چطور باکیفیت درس بخونیم؟
(به مناسبت فصل امتحانات)
با رعایت چند نکته به شدت ساده، اما بیاندازه تاثیرگذار، کیفیت درس خوندن را ارتقا بدیم:
۱. درسهای سخت رو پشت سر هم نخون. چون انرژی روانی ما محدوده و زود خسته میشیم.
۲. تو فضای خفه با هوای گرم درس نخون، چون با کاهش هوشیاری همراهه و به خستگی سرعت میده.
۳ـ موقع درس خوندن، خوراکی نخور! چون تمرکز، تقسیم شده و سرعت پردازش مغز رو پایین میاره.
۴. روی تخت خوابت یا درازکش، درس نخون، چون شرطی سازی تخت خواب با خواب تداعی میشه و درازکش با استراحت؛ پس با این کارها، مغز رو به سمت خواب و استراحت هل نده.
۵. از این تکنیک مطالعه استفاده کن. سادهاش میشه اینکه: بخون و به سادهترین شکل ممکن به خودت توضیح بده، ایراداتت رو پیدا کن، دوباره بخون، دوباره با تمثیل و معنادار کردن جریان به خود توضیح بده، چرا که شرط اصلی ورود اطلاعات به حافظه بلندمدت، معنادار بودن اونهاست.
۶. به حافظت اعتنا نکن و حتماً نت بردار. به این فکر نکن که یاد گرفتم و تمام، به این فکر کن که قراره برگردی و مرور کنی.
۷. عوامل حواس پرت کن، مثل گوشی و تلویزیون رو از محیطت حذف کن.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
اندکی تفکر
✍ چطور باکیفیت درس بخونیم؟ (به مناسبت فصل امتحانات) با رعایت چند نکته به شدت ساده، اما بیا
والدین عزیز
این نکات مهم را به فرزندانتان، انتقال بدید.
نکات مهم در بحث #همسرداری💕
سعی کنید جزئی نگر نباشید و کلیات رو ببینید، مثلا اگر یک رفتار بد از همسرتون دیدید، اون رو تو ذهنتون مرور نکنید و بزرگش نکنید❌
کلیات مسئله رو ببینید که اگر او شما رو دوست نداشت، از بین تمام دخترهای دنیا شما رو انتخاب نمیکرد و بعد از گذشت چند سال بهتون وفادار نمیموند.😌✅
از هر کار کوچیک همسرتون تشکر کنید و قدر دان باشید، حتی اگه که وظیفهاش باشه.🌹
هیچوقت توانمندی همسرتون رو با
هیچ کسی دیگری مقایسه نکنید.❌
توقعات و درخواستهاتون، زمانیکه همسرتون توانایی انجامش رو نداره، اقتدار شکنه.
همسرتون رو سرزنش نکنید، مخصوصا وقتایی که برای خوشحال کردن شما کاری انجام داده.
هر وقت خواستید از همسرتون انتقاد کنید، اول بهش بگید که چه خوبیهایی داره و چهقدر از او راضی هستید و فقط یه مشکل کوچیک هست که اگه اون هم برطرف بشه خیلی بهتر میشه.😉👌
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor
۹ ویژگی اخلاقی حضرت ام البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین
سلاماللهعلیها را مادر قمر بنی هاشم، باب الحوائج تسلیت عرض میکنم.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
#داستان
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچوقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود. صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم؛ اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند. قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند. برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد که اخمهای درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم، یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابهای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب، خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد، اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترینها
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor