به نام خدا💖
پارت سوم🌷
تلخـــ💔ـــی و شیرینــــ❤️ـــی زندگـــ💍ـــی
#اداره
#داوود
من و سعید تو استراحتگاه بودیم:سعید!حالا میخوای چطوری رسولو سرگرم کنی🤨
سعید:نمیدونم.هر جور شده باید تا یازده سرگرمش کنیم😕
_:فعلا که خرس قطبی نیومده🙃اقا محمد کو؟؟؟
سعید:احتمالا با اقا عبدی جلسه دارن.
رسول:پپپپخخخخخ😆👻
من+سعید:مرررگگگ😬
_:نمیگی از ترس سکته کنیم😤
رسول:اخی چیدر کیف کردم😂سلام
سعید:سلام و....استغفرالله🙄
رسول:مگه منتظر اقا معلمتون نبودین😏دفترا اماده😂
_:به جای دفتر باید ی تبر اماده میکردم تا خفت کنم😤
رسول:جوش نزن برادر،زنده بمان دلاور😂
فرشید:سلام سلام.چرا اینجا مث موش و گربه به هم میچسبین؟برین به کاراتون برسین. رسول اقا محمد کارت داره.
رسول:باشه.خداحافظ دلاوران ترسو😂
من+سعید:داریم برات😏
#رسول
:سلام اقا صبح بخیر با من کار داشتین؟
اقا محمد:سلام استاد😎برای ما ساعت نه ظهر حساب میشهها.ظهرت بخیر.ی نگاه به این پرونده ها بنداز.چنتا ورقه هم هست که باید ترجمع کنی.از عربی به فارسی.
_:اقا محمد این همه😥
اقامحمد:اگه بخوای میتونم به علی بگم بیاد کمکت🤨
_:نه اقا.باز علی میاد میگی گذر پوستت...😱
اقا محمد با چهره تعجبانه:برو به کارت برس رسول😑
_:چشم اقا😓
از اتاق اقامحمد رفتم بیرون:اه سلام امیرحسین جان کجا؟
امیرحسین:سلام استاد.برم با اقامحمد کار واجب دارم.
_:اوم.کار نداری اینا را با هم انجام بدیم؟
امیرحسین:بازم اقامحمد کلی کار انداخت رو دوش تو😂شرمندم من باید یک خبر استراری را به اقامحمد بگم.شارلوت رفته رستوران نزدیک خونه داوود اینا میخواد ببره رو هوا.
_:اوووه اوووه😯تو که اوضات از من وخیم تره.برو به اقامحمد بگو.چند ثانیه دیر کنی جوون مرگ شدی😂
امیرحسین:فعلا تو که چند دقیقه وقت منو گرفتی🤣
_:خدا نگم چیکارت نکنه😂
#امیرحسین
:اقا محمد ی چیز یهتون میگم نقش بازی کنین.
محمد:چی شده امیرحسین؟
_:اقا بیاین نقش جلو رسول انجام بدیم مثلا شارلوت میخواد یک رستوران و ببره هوا بعد رسول و دست به سر کنبم بعد بریم برای جشن امشب اماده بشیم.
محمد:کاملا متوجه شدم داوود و سعید و فرشیدم اماده باشن.
_:اونکه حله اقا.فقط بدویین تا مشکوک نشده😉
تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم🌺❤️
به نام خدا💖
پارت چهارم🌷
تلخـــ💔ــی و شیرینـــ❤️ـی زندگــ💍ـــی
#امیرحسین
من و اقا محمد مث همیشه عادی بودیم.
محمد:داوود و سعید و فرشید یا علی.عملیات داریم.بدویین دیره
داوود:اقا عملیات🤨
اقامحمد:😉
داوودم سرشو تکون داد.فکر کنم فهمید.
رسول:اقا منم میام.
محمد:تو کجا؟مگه کارایی گه بهت سرپردمو انجام دادی؟
رسول:نه اقا مشغولم☹️
محمد:پس این عملیات اصتصناعا علی را با خودمون میبریم.تو به مارت برس😌
رسول:چشم اقا😣
همه سوار ماشینامون شدیم و هر می رفت خونه خودش تا برای جشن اماده بشه🤩
#زهره
:واااای هستی مردم از گشنگی😩ساعت شیش شد هنوز مهمونای عزیز شما نبومدن😬
هستی:غور نزن😐من گفتم هفت بیان الان شیشه ی ساعت مونده.تو جوش نزن😏
_:حالا برای داداشم چی گرفتی😀
هستی:چیزی که دوست داره🙃
_:مثلا چی🤨
هستی:موقع کادوهارو بازکرد میبینی
_:هستی اذیت نکن دیگه.بگو لوس نشو☹️
هستی:گفتم غور نزن.پاشو درد و باز کن ببین کیه؟
_:اوم بچه مثبت😒کیه؟اه سلام خوش اومدین بفرمایید بالا🤩
هستی:کیه؟
_:اقا امیرحسین و عارفه جونن🤩
هستی:چقدر زود اومدن.
_:سلام عارفه جوون😍خوش اومدی.دلم برات شده بود قد ی دونه عدس.(اخه زهره و عارفه همدانشگاهی بودن)
عارفه:سلام جانانم😍منم دلم برات تنگ شده بود،شرمنده نتونستم بهت سر بزنم.چقدر تغییر کردی.ماشاءالله هزار ماشاءالله اما اخلاقت تغییر نکرده همینطور لوس و پر حرفی😂
_:اما تو براکس.اخلاقت تغییر کرده چهرت نع😅😂
هستی:سلام اقا امیرحسین.خوش اومدین بفرمایید داخل.لطفا بشینین خونه خودتونه🙃
همینطوز مهمونا یکی یکی اومدن.
#رسول
نمیدونم اقامحمد و بچه ها من و پیچوندن و کجا رفتن؟هیییی😪
ساعت نه شد فقط ی ورقه مونده ترجمه کنم.خسته شدم🤕به گوشی هستی زنگ میزنم میره رو پیغام گیز.نمیدونم کجاس😥
یعنی چی؟؟چرا امروز همه چیز عجیب و غریبه برام.
زنگ زدم به گوشی اقامحمد:
بوق
بوق
بوق
+:مخاطب در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرین.
خدایا دارم میمیرم از استرس و استراب😨
اقامحمد در دسترس نیس...داوود و امیرحسینم خاموشن...سعید و فرشیدم اشغالن...علی هم جواب نمیده😰
یعنی چی؟؟؟؟
تا پارت بعدی همتونو به پروردگار دانا میسپارم😍❤️
#ادمین_داوود
«وحــــیــد♥رهـــــبــانـــی»
به نام خدا💖 تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت بیست و دوم🌷 #داوود داوود:سلام.چه اتفاقی افتاده
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی
پارت بیست و سوم🌷
#داوود
اقامحمد زنگ زد به سایبریمون:علی،سلام خسته نباشی.من مشخصات اونایی را میخوام که تیراندازی کردن.
علی:اقا سعیمو میکنم که به دوربین های خیابون داوود اینا دست پیدا کنم.
محمد:ما حرف سعی ام را میکنم نمیگیم ما همیشه میگیم میشه یا میتونیم🙂
علی:چشم اقا.یک ساعت دیگه اطلعات در اختیار شماست🙃
محمد:پس یک ساعت دیگه منتظرم.
اقامحمد گوشیو غط کرد
گوشیم زنگ خورد،استاد رسوله:سلام رسول.
رسول:چه عجب بالاخره یک نفر جواب داد😫ای بابا.نیم ساعته بهتون زنگ میزنم یا خاموشین یا اشغالین😡
داوود:خوب ببخشید🙄
رسول:اها.من اومدم بهت یک چیزی بگم،الان دعوات میکنم😶😂
داوود:چه چیزی؟
رسول:مکانی که وحید و گروگان گرفتن پیدا کردم😌
داوود:خوب بگو.
رسول:ادرسشو الان برات اس مس میکنم.
داوود:خیلی ممنون رسول😚❤️
غط کردم و به اقامحمد خبر دادم.محمد:با نیروها بریم تو موقعیت.
امیرحسین:اقا نیروهامون مثل گل پژمرده شدن😐
محمد:نه این بنده خداها که نه.یک نیروی دیگه.سعید،امیرحسین شما هم بیاین.الان عطبه و عزیز و خانم فهیمی میان بیمارستان از مریضا مراقبت میکنن.
#امیرحسین
رفتیم سراغ ادریسی که رسول اس مس کرده بود.من الان نمیدونم دلم جای خواهرم باشه که رو تخته بیمارستانه یا جای رفیقم داوود که داره تمام تلاششو میکنه تا به خانوادش اسیبی نرسه.
رسیدیم به ادرس.یک گاوداری پایین شهر بود.😐
تا پارت بعذی خدافظ😍
هدایت شده از ستاره سادات🍓🤍
به نام خدا💖
تلخـ💔ـی و شیرینـ❤️ـی زندگـ💍ـی
پارت بیست و چهارم🌷
#امیرحسین
من و داوود از دیوار رفتیم بالا و درو برای اقا محمد اینا باز کردیم و یک جا بی سروصدا قایم شدیم.
رسول:اقامحمد وحید توی یک انباره پشت گاوداریه.
اقامحمد:چند نفر هستن تو گاوداری؟
رسول:اقا سه نفر.
اقامحمد:فقط سه نفر🤨
رسول:بله اقا😕
اقامحمد:مشکوک میزنن.داوود برو جلو.رسول حواست بهمون باشه.
رسول:خیالتون راحت اقا.
#سعید
با داوود رفتیم سراغ انباری که کاه هارو توش جاساس میکردن و وحیدم اونجا بود.
داوود با علامت بهم نشون داد که من اینجا وایستم و اون بره نفر اول و خیط کنه.
داوود نفر اول و خیط کرد و من دستای وحیدم و باز کردم.بدبخت وحید😔
معتادش کرده بودن و اصلا مست شده بود و تو حال خوش نبود.
داوود:داداش گلم.خوبی؟
وحید:اه ستایش حالت چطوره؟
داوود:من و با ستایش اشتباه گرفتی😟من ریش دارم اما ستایش ریش نداره.ستایش چادر داره اخخ من چادر سرمه🙁
سعید:ولش کن داوود.الان مسته و هیچی نمیفهمه.
وحید به من اشاره کرد.:اااه اینم خاله قورباغست.😂سلام خاله غورباقه خوشحالم میبینمت.
داوود:🤣🤣🤣🤣
سعید:استغفرالله من غورباقم🙁
داوود:تو حال خودش نیس دیگه مسته😏داداش بیا بریم.
وحید:ستایش کجا منو میبری؟
داوود:ستایش سبیلی فدات بشه😆داریم میریم خونه.
وحید و با مستیش بردیم بیرون انبار.
اقامحمد و امیرحسبنم با دونفر دیگه رودررو شده بودند.
بعدم وحید و برداشتین و رفتیم خونه.
واقعا به این راحتی بیخیالمون شدن🤨
میدونم این پادت بیمزه بود☹️
@dehghanfadakar
اگه موافقی با من بپو به من.
تا پارت بعدی خدافظ😇