🔻 #تلنگر
🔅 شهدا در لحظه شهید نشدند ...☺️
آنها سالها در جهاد اکبر جنگیدند ⚔
و روزها در سرما، گرما، سختی،☀️🌨🌪 گرسنگی، خطر و... به سر بردند.
لحظه #شهادت لحظه گرفتن پاداش است.🎁
عاقبت به خیری آسان بدست نمی آید ...❌
#شهدا_شرمنده_ایم🥀
@Vajebefaramushshode
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
⏯ #شهدایی
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده
🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❌ #عواقب_ترک امر به معروف و نهی از منكر 8⃣ اِستحاله فرهنگی هست ♨️ جابجا شدن معروف و منکر هست ♨️
❌ #عواقب_ترک امر به معروف و نهی از منکر
9⃣ امر به معروف و نهی از منکر نکنیم، امام زمانمون رو تنها گذاشتیم!
💢 اونایی که اِدعّا دارن منتظر ظهور امام زمان هستن خوب گوش بدن!
👌 یاری کردنِ امام زمان و یاری کردن دینِ خدا، با امر به معروف و نهی از منکره!
❗️یه عده میخوان فقط بعد از ظهور امام زمان، یاور اون حضرت باشند!
📌نخیر، اون کسانی یاور حضرت خواهند بود بعد از ظهور که قبل از ظهورش هم در اصلاح جامعه، مُصلح باشند و نقش ایفا کنند با #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
⭕️ کسی که امر به معروف و نهی از منکر
نمی کنه؛
🍂داره خون می کُنه دلِ امام زمان رو!
🍂داره سیلی میزنه به صورت حضرت زهرا!
🍂داره توهین می کُنه به امام زمان خودش!
به امام حسین خودش!
🔺که اِی امام حسین تو برای امر به معروف و نهی از منکر رفتی شهید شدی...
🔻منم زیارت عاشورا می خونم، گریه می کنم، همه این کارای خوب رو برات انجام میدم، هیات میرم؛
×× ولی هدفت رو انجام نمی دم! 😑
⏪ بترسیم از خشم خدا که بخاطر توهین به اهل بیت علیهم السلام، خدا به ما خشم بگیره!
✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع انسان مصلح
#احیای_واجب_فراموش_شده
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@Vajebefaramushshode
🔰 همانطور که برای انواع ریشه های #بدحجابی نمیتوان یک نسخه پیچید، برای #حجاب هم نمیشود برای همه یک نسخه پیچید.
👈حجاب شرایطی دارد که در هر نوع لباسی بودی و آن شرایط وجود داشت، حجاب رعایت شده است.
یعنی شرایط اولیه حجاب را داشته باشد؛ تمام بدن را بپوشاند، اندامها پیدا نباشد و به لحاظ رنگ و شکل جلب توجه نکند.👌
مثلا بانویی را در روستای #ماسوله با آنهمه پله در نظر بگیرید، به نظر شما با دامن های بلند و یا چادرهای بلند میتواند رفت و آمد کند⁉️
یا مثلا بانویی #لر یا #قشقایی یا #بختیاری که مجبور به کوچ و رفت و آمد در صحراهای ناهموار است، چگونه باید حجابش را رعایت کند⁉️
بانوی #پرستاری را در نظر بگیرید که باید لباس سفید بپوشد، آیا برای او نیز برای حفظ حجابش، چادر مشکی را پیشنهاد می دهید⁉️
بانوانی که در شهرهای مختلف از #گرمای شدید می نالند و آنرا بهانه می کنند تا از چادر کناره بگیرند را دیده اید⁉️
شاید به آنها حق بدهیم که با چادر ایرانی و پوشیدن مانتو و ساق دست و غیره، از پوشیدن چادر صرفنظر کنند‼️
مثالهای فراوانی از بانوانی سراغ دارم که اگر به آنها چادر مشکی را پیشنهاد بدهیم، از پوشیدن آن طفره می روند.🧐
پس شاید بتوان گفت حجاب فقط #چادرهای مرسوم نیست.
آنهم چادر مشکی.👌
👈از طرفی زنان مؤمنه همگی می دانند که حجاب برتر چادر است و بهترین وسیله برای حفظ زن از نگاه نامحرم.👌
با آمدن انواع چادرهای مشکی شاید بتوان برای این افراد حق انتخابهای فراوانی را قائل شد.🤩
@Vajebefaramushshode
هرجا میرفت بر علیه حجاب صحبت میکرد.✊🏻
حالا تو این دورهمی دوستانه هم ول نمیکرد؛
میگفت: حجاب تمایل مردا نسبت به زنها رو بیشتر میکنه... ما همینجورش از دستشون آرامش نداریم!
همون لحظه مریم لبخند به لب و سینی چای به دست وارد شد و گفت: "این میرزاده بازم شروع کرد؟! بابا ول کنید تو رو خدا؛ از خودتون پذیرایی کنید"🍩☕️
یکی گفت: میرزاده امشب قصد داره هممونو یهتنه بیحجاب کنه...
خودش و بغل دستیش آروم خندیدن!😁
میرزاده که انگار یه مؤید خوب پیدا کرده باشه به مریم اشاره کرد و گفت: بین همه ما فقط این چادریه...مریم خودت بیا بگو! غیر از اینه که میگم؟؟😤
مریم که داشت چای رو پخش میکرد با جدیت گفت: نمیتونم جواب بدم.
میرزاده تعجب کرد؛ گفت: چرا؟؟ 😐
مریم با لحن بامزهای جواب داد: آخه الان دستم بنده...☺️
همه ریز خندیدیم و اون التهابی که از حرفای میرزاده درست شده بود کمی خوابید. 😀😀
مریم سینی رو کنار گذاشت و حق به جانب گفت: هه!! چه سوالایی میپرسه !! 😏
میرزاده گفت: ینی هیچوقت به تو تیکه نپروندن؟!
- معلومه که نـه... 😒
- ولی من که شنیدم حجاب عطش مرد نسبت به زن رو بیشتر میکنه! 😐
مریم با نیشخندی گفت: من که میدونم از کی شنیدی! از بشقابای روی پشت بومتون! تا کی میخوای عقلتو بدی دست اینا؟؟ 😤
- عوضش مفت حرف نمیزنن.😌
- بله... بابتش پول میگیرن!😉
همه خندیدیم😅
میرزاده با حال گرفته فنجون چایش رو برداشت و یه هورت کوتاه کشید...☕️
مریم گفت: اصلا برفرض که حجاب، تمایل مردا به زنها رو زیاد کنه که اتفاقا به نظر من باید بکنه...
از بین جمع یکی دو نفر گفتن: واا...😟
میرزاده چایشو قورت داد و گفت: نچنچنچ،خجالتم نمیکشه!! 😕
مریم یه طور خاصی به جمع نگاه کرد و گفت: چرا بیخود حاشا میکنین؟!
خود خدا زن و مرد رو جوری آفریده که به توجه هم نیاز داشته باشن!
میرزاده فوری گفت: عه...باریکلا!! به نفع ما شد؛ پس چرا اسلام میگه زن نباید جلب توجه کنه؟؟
مریم گفت: خدایی که اون حس رو تو انسان گذاشته حواسش بوده که آدم دوست داره مورد احترام هم باشه.😌
حجاب برای همینه که هم مورد توجه باشی و هم مورد احترام و بهت صرفا به چشم یه شیرینی خوشمزه نگاه نکنن...
یه چیزی باشی شبیه الههها...
هم محبوب و خواستنی و هم مورد احترام.☝️🏻
میرزاده با تمسخر گفت: الان مثلا تو الههی چی هستی؟🤔
بعضیا پقی زدن زیر خنده! 😂
یکیشون چای پرید تو گلوش و سرفه افتاد...😝
مریم چندبار آروم زد پشتش تا خوب شد! 😩
بعد ادامه داد: مردا وقتی یه زنو میبینن، به طور غریزی نسبت بهش کشش دارن ولی وقتی زنه حجاب میذاره اون کشش غریزی (که حیوونا هم دارنش) با یه حس خاصی همراه میشه و مرد ناخودآگاه درک میکنه که هم اون زن رو دوستش داره و هم براش شأن و شخصیت قائله و به خودش اجازه نمیده هرجور دلش میخواد باهاش رفتار کنه...?
الان شما که میگی از دست مردا آرامش نداری برای همینه که حجاب درست حسابی نداری! 💢
داشتن توجه و احترام یکجا، به آدم حس امنیت و آرامش میده.🌺
دیدم مریم راست میگه.
مدتی که خودم محجبه بودم همین حس رو تو چشم مردایی که باهام روبرو میشدن میخوندم. البته یواشکی...😉
دیگه نمیتونستم فقط شنونده باشم، پریدم تو حرفشون و یه خاطره تعریف کردم که حرفای مریمو تایید میکرد.🍃
● اون روز گذشت و یکی از بچهها بعد از خاطره من بحثو عوض کرد، اما من از ته دل آرزو کردم کاش میشد اونایی که تا حالا این حس عمیق و عجیب رو تجربه نکردن، فقط یه روز امتحانی حجاب بذارن...😍
و ای کاش خودم هم بتونم دوباره محجبه بشم.😇
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
💠عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
💠از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
💢رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
💢خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
💢دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
💢دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
1_55658442.mp3
5.25M
👈 «سپر🛡دفاعی» 👉
حجاب مثل یک سپر از زن محافظت مےڪند🔰
ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد، سپر برایش کافی نیست❌
خانمے ڪہ چادر سرمیڪند ولے باهمہ گرم مےگیرد😱 در رویارویے با شهواتِ افسارگسیختہی تبهکارانِ معصومنماےِ جامعہ قطعا آسیب خواهد دید💢
کسے ڪہ چادر سر میڪند ؛
لاڪ جیغ میزند💅
آرایش میڪند💄
و صداے ڪفشش همہ رابسوے خودجلب میڪند؛
چگونہ میتواند در پناه چند تکہ پارچہ در امان بماند⁉️👠😞😱
نباید فراموش کرد کہ نه حیا و نه حجاب!
هیچڪدام بہ تنهایے کافی نیست😞
📢 فلسفہی حجاب، #امنیت است🛡
کدام صاحب عقلی امنیتش را با دست خودش بہ خطر میاندازد؟؟ ⛔️
🌺🌺 #حجاب_با_حیا_کامل_است 🌺🌺
@Vajebefaramushshode
🛌بهش گفتم : فرض کن تنها داخل یه اتاق هستی ! 🛌 و تمام اتاق مال خودته !🚪 و توی این اتاق، آزادی مطلق داری🏳
رنگ دیوارش رو چه رنگی میکنی⁉️⁉️
▪️گفت : همش رو صورتی میکنم!🎀
▫️گفتم : حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم! و اتاق میشه واسه هر دوی ما 👭
من یه روز برمیدارم همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! ✅
🔹تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟🔹
▪️گفت : معلومه که گیر میدم!
نمیذارم رنگ کنی!
دیوار اتاق من باید صورتی باشه !😏
▫️گفتم: خب اون اتاق مال منم هست!
منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار 😔
▪️گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی میکنم!🎨
▫️گفتم: آهان!
پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟📍
▪️گفت: آره
▫️ گفتم خب حالا یکی از رفقامم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، 🚺🚺🚺
ایشون از رنگ آبی خوشش میاد!
حالا تکلیف چیه؟🔵
▪️گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم!🎨
▫️گفتم: پس با این حساب تو رنگ زدن در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی فقط به سلیقهی خودت عمل کنی، درسته⁉️
▪️تایید کرد.
▫️گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این🌏 دنیاست!
🚫اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه، مردم باید همه همدیگه رو میکشتن🔪
تا بالاخره فقط یک نفر بمونه و اینجوری آزادی مطلق معنی پیدا کنه!
و الا اگه یه نفر تبدیل شد به دو نفر،🚹🚹
دیگه چیزی به اسم آزادی مطلق وجود نداره! ❌
🌃 چه برسه به الان که چند میلیاردیم!
🔴یعنی تقابل آزادیهای مردم با هم، مرز ایجاد میکنه🔺
و مرز، یعنی پایان آزادی مطلق!
درست میگم؟⚪️
با سر تایید کرد ☑️
▫️بهش گفتم : پس چرا با هر وضعی میای بیرون⁉️
فکر نمیکنی با این کارت داری آزادی خیلیا رو پامال میکنی؟🚫
چرا میگی میخوام آزاد باشم👠 💅
مگه نمیدونی با وجود این همه جمعیت آزادی مطلق نداری!❌
خوشگلیتو باید توی خونه برای یه آدم خاص (همسرت) خرج کنی تا معلوم بشه برای تو با بقیه فرق داره👫💕
نه توی جامعه و جلوی این همه جوون👨👨👦👦
باور کن اینا هم حق دارن پاک بمونن💖
پس چرا سنگ جلوی پاشون باشی💣
▪️گفت : اونا نباید نگاه کنن😒
▫️گفتم : نگاه کردن با نگاه افتادن فرق داره😊
خیلیاشون نمیخوان ببینن ولی چشمشون میفته👀
که متاسفانه همون یه نگاه برای خیلیاشون کافیه . . . 😔
اصلا خودت میتونی وقتی توی خیابون راه میری به هیچ کسی نگاه نکنی؟😑
یعنی مردا وقتی بیرون میان حق ندارن سرشون بالا باشه؟!🚶
حق نگاه کردن سادهترین حق بشره...😶
به فکر فرو رفت . . .🙇
▪️گفت : راستش رو بخوای تا حالا اینطوری به این موضوع نگاه نکرده بودم
همیشه با خودم میگفتم منم میخوام آزاد باشم💄
اما توجه نداشتم که غیر از من خیلیای دیگه هم توی این دنیا هستن که اونها هم حقوق و آزادیهایی دارن👨👩👧👦
🌺حالا میفهمم چرا شهدا گفتن خواهرم حجابت، برادرم نگاهت🌺
🍃باشه... ممنون از تذکرت...
از این به بعد دیگه اینطوری بیرون نمیام🍃
@Vajebefaramushshode
#سبک_زندگی
#همسرداری
❎ زمانی که یکی از زوجین، با «مقایسه کردن» همسرش با دیگران به سرزنش او اقدام میکند، در روح و سرشت همسرش دردی ناگوار رُخ میدهد.
معمولاً مقایسه کردن به دو روش روی میدهد؛
🔻 مقایسه بیرونی: که بیان کردن و عیان نمودن کاستیهای همسر در مقایسه با هر شخص دیگری در حضور خود همسر است
🔻 و دیگری مقایسه درونی: یعنی دائماً همسر را در بوته ذهنی با مقایسه کردن و مورد هجمه ی انواع نواقص و کاستیها قرار دادن.
👈 هر کدام از این شیوههای مقایسه در به هم ریختن اساس خانواده و شخصیت و روح همسران بسیار تأثیرگذار است.
〰〰〰🔸〰〰〰〰〰〰
نکات ویژه #متأهل_ها
@Vajebefaramushshode
#آقای_همسر!
🌹گه گاهی
زن قصه ات را " #بانویمن "
صدا کن
گاهی با عجله اسمت را که میگوید
آرام بگو #جانم؟
بعد میبینی چه با شرم میگوید
جانت بی بلا باد.
🌹گاهی بی هیچ دلیلی برایش #شکلات بخر
کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ...
باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست
#آقای_همسر!
🌹بیا یک #راز_زنانه را برایت فاش کنم
دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از #شوقهای_کوچک و رنگی، همین...
@Vajebefaramushshode
❣گاهی به جای اینکه به شوهرتون بگید دوستت دارم، بگید بهت افتخار میکنم
❣چون برای مردها این جمله اثرش از جمله اولی بیشتره
این جمله با ساختارِ شخصیتی یک مرد متناسبه و به نوعی حس اقتدار رو بهش میده.
@Vajebefaramushshode
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#توصیه_های_بانو
توی زندگی تون کلا یه تم بچه گونه و با ناز و ادا حرف زدن که همسرتون هم از اون تم خوشش بیاد داشته باشین.
👈این تم برای بعضی وقت ها خیلی خوب جواب میده
موقعی که درخواستی دارین، موقعی که میخواین ناز کنین و...
❌ولی فراموش نکنین انقدر بچه گونه حرف نزنین که عادی بشه و همسرتون فک کنه با یه بچه طرفه و حالت پدر و دخترها رو پیدا کنین!!
به عنوان یه زن به موقع طناز باشین و بچه گونه حرف بزنین و به موقع قاطعیت لطیف زنانه داشته باشین
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣#قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان،
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
3⃣#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
💢با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
💢از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
💢ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
💢انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
❣💕❣💕❣
🦋پروانه اگر در...
ره عشق💞
🕊 بال و پر افکند
من بال که هیچ ...
جان و دلی ❤️باختم آنجا
#شهید_محمد_جواد_وهاب_رجائی
#سالروز_شهادت
#سلام_رفقا
#صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
مداحی آنلاین - ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی - حجت الاسلام عالی.mp3
3.27M
♨️ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی(ع)
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #عالی
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode