eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
369 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
622 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 قسمت : از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل! اما پدر از مریدان سازمان بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات و شکستِ سخت سازمان، ماندن در براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل رو بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقت‌ها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره می‌کرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟اعتلای اهداف سازمان؟؟یا فقط دیوانگی محض؟؟ اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی‌کرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی‌خدا نباشد. و زندگی منه یکساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست می‌خورد در چهارچوب، سازمان زده‌ی خانه‌مان. مادرم مدام از خدا و خوبی می‌گفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی‌دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سال‌ها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط رو می‌خواستند با تمام کاباره‌ها و مشروب‌هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران. @dokhtaranafif
خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد.. 💞@dokhtaranafif💞
که بالاخره فردی میشناسدش. اما نه خبری نبود.. و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی..مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل . میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید. که انگار بدبختی در ذاتشان بود. و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت ، خیابان‌ها و شهرها را زیرو رو میکرد.. @dokhtaranafif💕
نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد.محکمتر از قبل بازوم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی.. پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد. 📚 @dokhtaranafif
جریان آب از هانیه گفت.از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت.از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش خونخواری هرزه میماند یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم میکرد.قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت (سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)و من ماندم خیره و شنیدم ( همه چی درست میشه..)و ای کاش راست میگفت.. و من چقدر از بهشت ترسیدم وقتی پوشیه از صورت کنار زد و بازمانده زخم های ترمیم شده از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش، سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟ 📚 @dokhtaranafif
این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد.درد و خون ریزی، محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست.در اسلام بزدل‌ها مهربانند و فقط گریه می کنند.در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند.عجب دینی ست،اسلام..هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر میرسیدم.درداااا..چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم.وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم..روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم..و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامیش هدایت کرده بود.آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم.. ادامه دارد… 📚 @dokhtaranafif
ابراز علاقه های دانیال و مخالفت‌های خوانوادم. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره،موافقتشونو اعلام کردن.و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل… حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی…او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟اما ایرادی ندارد…شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه می‌خواست…حق داشت…دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد(ازدواج کردیم…نمیتونم بگم چه حسی داشتم…فکرمیکردم روحم متعلق به دوتا کالبده…صوفی و دانیال…یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم …دیگه روی زمین راه نمیرفتم.سفر با دانیال…رفتیم … اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.یک ماهی استانبول موندیم.خوش‌ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.پرسیدم کجا؟گفت یه سوپرایزه…و من خامتر از همیشه موم شدم تو دست این حیوون صفت… _دانیال مرا حیوان صفت خواند…؟ 📚 @dokhtaranafif
حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبتِ که برای این مبارزه انتخاب شدم.کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم.از صبح تا شب همراه بقیه زن‌ها غذا می‌پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون می‌خوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشم‌های کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد.هروز بعداز اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. ) 📚 @dokhtaranafif