💕
#فنجانی_چای_با_خدا
قسمت #اول :
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل! اما پدر از مریدان سازمان #مجاهدین_خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات #مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در #ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل رو بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطهی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟اعتلای اهداف سازمان؟؟یا فقط دیوانگی محض؟؟
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بیخدا نباشد.
و زندگی منه یکساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زدهی خانهمان.
مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بیدریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط #آلمان رو میخواستند با تمام کابارهها و مشروبهایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.
#ادامه_دارد
#زهرا_اسعدبلنددوست
❤@dokhtaranafif❤
💕
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت-دوم
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود.حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی.بیچاره خانهمان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بود.هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال.دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش..پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکردم. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند.راستی آنها هم خواهر داشتند؟و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود..از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجرنشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ…پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه.
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت. و چقدر کتک خوردم.. و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد.. و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود.. یک وحشیِ بی زنجیر..و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟ و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده.. چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک.یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟ الحق که رسم حلال زادهگی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند. سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند.دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده میزد که (منو تعقیب میکنی؟ غلط کردی دختره ی بیشعور.فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم). و من بی حال اما مات مانده.. نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست.. نه صدا.. نه ظااهر.. این مرد که بود..؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی..از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود.. از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه.. فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد.. بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی. حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید و جایی،شبیه آخر دنیا.
مدتی گذشت. و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر.. این مسلمان وحشی کجا بود؟دلم بی تابیش را میکرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم. اما دریغ از یک نشانی.مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش بود. به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم، اما خبری نبود.حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم
💕
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت-چهارم
راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا..خوبی..؟) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..بازویم را گرفت و بلندم کردم (این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم:(چقدر اسلام بده..) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را میشکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟خداتون بده؟یا داداش بدبخت من؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرد.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها..چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمهی نالههای مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال..در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد.آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم.(بابت حرفهای اون روزم عذرمیخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه..میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری..پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه..من مطمئنم هر دوشون گول خوردن..حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..)و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد..من گفتم.. از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستیام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی..من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال.. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم.. چقدر بچه گی باید میکردم و نشد..جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند(سارا بپوش بریم..) و من گیج (چی شده؟کجا میخوای منو ببری؟)بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود. و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم. و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد ( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود.حالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دخترهی احمق؟کم کم عادت میکنی.این تازه اولشه.یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم.. دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم. ولی نه.خدا، خدای همین مسلمانهاست.پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد. اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید.. آنجا دلها یخ زده بود.از بین دندانهای قفل شده ام غریدم (شما مسلمونا همتون کثیفین؟ازتون بدم میاد) و او در سکوت مرا از پله های ساختمان
💕
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت-پنجم
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود.در باز شد.. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف کاناپهی کهنهی کنار دیوار پرت کرد. صدای زن از جایی به نام آشپزخانه بلند شد ( خوش اومدین.. داشتم چایی درست میکردم.. اگه بخواین برای شما هم میارم..) و من چقدر از چای متنفر بودم.عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست..کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم..چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پلهای پشت سرش را میداد.. و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن.. از آرامش اتاقش.. از خواهرو برادرهایش.. از پدر و مادر مهربان ومعمولیش.. از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.. همه و همه قبل از مبارزه..رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد.جنگی که حتی تیکهای از پازل آن مربوط به او نمیشد.. اما مسلمانوار رفت.. و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد.. نکاحی که وقتی به خود آمد، روسپیدش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز.. و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند. و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش. دلم لرزید..وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محضه یک ساعت داشتنش.. تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست..وا مانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود..پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد، تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد (سارا.. حالت خوبه؟؟) آری..عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود.آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران. بی هیچ حرفی.. انگار قدمهایم را حس نمیکردم، چیزی شبیه بی حسی مطلق..عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد ( واسه امروز بسه.. اما لازم بود.. روز بخیر..)رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت..و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال.. با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی..چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. دقیقا بین هزار راهی از بیفکری گم شده بودم. دیگر نمیداستم چه کنم. باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و هدف گام برمیداشتم.کجا باید میرفتم؟ دانیال کجا بود؟یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟کاش مانند مادر ترسو میشد.. حداقل، بود..ناگهان دستی متوقفم کرد. عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.(معلوم هست کجایی؟گوشیت که خاموشه..از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد..الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه ( سارا خوبی؟) و اینبار راست گفتم که نه.. که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود.. نه مثل دانیال.. اما از هیچی، بهتر بود..پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد.. از گروهی به نام #داعش که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکند. که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است.که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی. که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچهی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده. من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.. راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟با تمام دلبری هایش؟و او با بغضی خفه، زل زده به
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت-ششم
عثمان میگفت و میگفت و من نمیشنیدم..یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟عثمان اشتباه میکرد.دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد.او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر..چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن.ولی هر چه میگشتم، دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن.باید دل به دریا میزند.دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود.اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود.اما این پیش فرض نگرانترم میکرد.اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟چه بلایی سرش آمده؟نکند که..
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛ کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر..و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانهی تازه مسلمان شدهاش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش، دانه های تسبیح را ورق میزد.و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید.شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها بود.نمیدانم، اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد.تصمیمم را گرفتم. و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونهی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم.هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم.با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر.هرروز متحیرتر از روز قبل میشدم.خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود.دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان ؛ افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد.و این وسط من بودم و سوالی بزرگ.که اسلام علیه اسلام؟مسلمانان دیوانه بودند..و خدایشان هم..
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای #فرانسه، #کانادا، #آمریکا، #آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد.
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش از حد، او را ترسوتر جلوه میداد.اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم.به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم.مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله..از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی)مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟و برشورهایشان را میخواند(زندگی راحت برای زنان..استفاده از تخصص و دانش ..داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش..پرداخت حقوق..داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..آب و برق و داروی رایگان..امنیت و آسایش) همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش.چرا؟چه دلیلی وجود داشت.این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟در ظاهر همه چیز عالی بود.بهترین امکانات، و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.مذهب، مزحکترین واژه..با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.همه چیز،بیش ازحد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود.باید بیشتر میفهمیدم.مبارزه با چه؟اسم #شیعه را سرچ کردم.فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغدار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام #عاشورا..خون و خون و خون..بیچاره کودکانشان که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.یعنی خانواده ما در #ایران به این شکل عزاداری میکردند؟یعنی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت-هفتم
در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسیده به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین(میخوام باهات حرف بزنم).و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را(نمیام.برو پی کارت)و او متفاوتتر(کار مهمی دارم.بچه بازی رو بذار کنار)با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد و متوقفم کرد(خبرای جدید از دانیال دارم.میل خودته.بای) رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی.با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.(عثمان صبر کن)درست رو به رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوهی ترک، تحویلم میداد.لب باز کرد اما هیستریک(میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام رو ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون زدم.هربار مادرت گفت نیستی.نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.اما اشتباهه.بفهم.اشتباه..چرا ادای کورا رو درمیاری؟که چی برادرتو پیدا کنی؟کدوم برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟داد زدم خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی.و بلند شدم.به صدایی محکم جواب داد(بتمرگ سرجات) این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.و او قاطع اما به نرمی گفت (فردا یه مهمون داری.از ترکیه میاد.خبرای جالبی از الههی عشق و دوستیت داره.فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.بعد هرگوری خواستی برو.داعش…النصر.طالبان.جیش العدل.میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوانوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن)حرفهایش سنگین بود.اشک ریختم اما رفتم.مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.دلم برای عثمان تنگ شده بود.همان عثمان ترسو و پر عاطفه.مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.دانیال
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم.خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش.صبح زودتر از موعد برخاستم.یخ زده بودم و میلرزیدم.این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم.حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم.اما باید میرفتم.چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟نفس تازه کردم و وارد شدم.عثمان به استقبالم آمد.آرام ومهربان اما پر از طعنه.( ترسیدی؟!نترس.ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست)میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود..
باز هم باران…و شیشه های خیس…
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم(این زن کیه؟)و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش،پشت در سردخانه، میلرزد.عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی.زن ایستاد..دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا..موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.من رو به روی دختر و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود..چقدر زمان،کِش می آمد..دختر خوب براندازم کرد..سیره سیر..لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود.طعنه اش را میشد مزه مزه کرد.(خیلی شبیه برادرتی..موهای بور..چشمای آبی..انگار تو آب و هوای #آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده)چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش..درست مثله چای مسلمانان..صدای عثمان بلند شد(صوفی؟!)چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..صوفی نفسی عمیق کشید(عذرمیخوام.اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، #قاهره.. اما تو #فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم.زندگی و خوانواده خوبی داشتم..درس میخووندم،سال آخر پزشکی..دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم..پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمان، واما عجیب..هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه..جریانو با خوانوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره..انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت، با
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت-هشتم
صدای عثمان سکوتم را بهم زد(سارا..اگه حالت خوب نیست..بقیشو بذاریم برای یه روز دیگه)با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم..دختر آرامشی عصبی داشت(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود..رفتیم مرز.از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم..مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند..ترسیده بودم،چون نه اون جادهی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست..میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.چند روزی تو راه بودیم..حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله #سوریه است و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم. بالاخره به مقصد رسیدیم.جایی درست روی خرابههای خانهی مردم در سوریه. نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونهی پُرش بود.اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت. اما من درک نمیکردم. و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم:کدوم رسالت؟یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شه. منه کتک نخورده از دست پدر، از برادرت کتک خوردم.تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟ من تجربه اش کردم.اون شب برای اولین بود مثله یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده. اما امکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم،نبود. یعنی دیگه هیچ وقت نبود. ساکت و گوشه گیر شده بودم؛ مدام به خودم امید میدادم که برمیگردو از اینجا میریم.اما..
نفسهایم تند شده بود..دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام این،ها دروغهایی است عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.
عثمان از جایش بلند شد(صوفی فعلا تمومش کن)و لیوانی آب به سمتم گرفت(بخور سارا..واسه امروز بسه)
اما بس نبود..داستان سرایی های این زن نظیر نداشت..شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید..ای عثمان احمق..
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟خالی تر از این هم میشد که بود؟(من خوبم..بگو)
لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد(زنهای زیادی اونجا بودن که…)
صدای آرام عثمان بلند شد(کمی صبرکن صوفی) و دو فنجان قهوهی داغ روی میزِ چوبی گذاشت(بخورید.سارا داری میلرزی)من به لرزیدنها عادت داشتم.همیشه میلزیدم..وقتی پدر مست به خانه می آمد..وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد..وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم..وقتی مسلمان شد..وقتی دیوانه شد..وقتی رفت..پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
صوفی زیبا بود..مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش، چشم را میزد..چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمیدرخشید..چرا چشمانش نور نداشت؟شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد..فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم..گرمایش زود گم شد..و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم، بود..
و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم..فقط خرابه و خرابه..جایی شبیه ته دنیا..ترسیدم..منطقه کاملا جنگی بود..اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه و کثیف از کنارت رد میشدن،فهمید. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم..تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب..یکی از فرماندههای داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه..حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کرد و خواست که هوامو داشته باشن..اولش همه چی خوب بود..یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود..هر روز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و به من یه