💫 غنچه تا غنچه است در حجاب است
و هيچ كس هوس چيدن آن را نمى كند.
اما همينكه حجاب خود را كنار نهاد و باز شد، آنرا خواهند چيد.
وقتى كه چيدند چند روزى هم ممكن است
در جاى مناسب قرارش دهند.
اما ديرى نمى پايد كه پژمرده و پرپر مى شود
و آن را در سطل زباله مى ريزند.
خواهران باحجاب هم همچون غنچه اند،
هيچ كس دست طمع و تصرف ، به سمت آنها دراز نمى كند.
اما همينكه اين حجاب را كنار گذارند
مورد طمع ديگران واقع خواهند شد.💫
🍏 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💫 تا زمانی که سر شیشه عطر بسته است،
عطر داخل آن هم محفوظ است.
ولی با باز شدن سر شیشه، عطر داخل آن می پرد
و پس از چند ساعتی، شیشه بدون عطر و خالی می ماند
که دیگر کسی رغبتی به آن ندارد.
حجاب همانند سر شیشه عطر است،
که بوی خوش ایمان و نجابت و طراوت زن را حفظ کرده
و با برداشتن آن همه زیبایی و ارزشهای زن از بین میرود💫
🍏 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری...!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد...
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🕊🍃🌼
🍃🌼✧✦•﷽ ✧✦•
🌼
♦️نحوه اسلام آوردن "عدی بن حاتم طایی" نمونه ای از تکریم و احترام مردم توسط رسول خدا (ص)
✳️من در ابتدا #مسیحی بودم . در میان قوم و قبیله خود، قدرت و شوکت داشتم.
🔸 هیچ عربی را به اندازه رسول خدا (ص) دشمن نمی دانستم، اسلام روز به روز گسترش می یافت و من هر لحظه انتظار حمله سپاهیان #مسلمان را به قبیله خود می کشیدم،
↩️ به یکی از غلامانم دستور دادم تعدادی شتر چالاک را آماده و در جایی نگهداری کند تا در صورت لزوم از آن ها برای فرار استفاده کنم.
🔸 روزی همان غلام به من گزارش داد سپاهیان اسلام در همان حوالی دیده شده اند.
🔸 من زن و فرزندانم را سوار کردم و به شام که محل زندگی #مسیحیان بود گریختم.
🔸 به خاطر عجله ای که داشتم، خواهرم را فراموش کردم.
✳️مسلمانان گروهی از قبیله عدی از جمله خواهر وی را #اسیر کرده نزد رسول خدا (ص) بردند، و آن ها را در کنار مسجد در جایگاه اسیران جای دادند و خواهر عدی که بانویی زرنگ و جسور بود برخاست و گفت: ای #رسول خدا، پدرم مرد و سرپرستم مرا تنها گذاشت و گریخت.
🔸 بر من منت بگذار و مرا آزاد کن، حضرت رسول (ص) فرمود: سرپرست تو که بود؟
🍃 پاسخ داد: عدی بن حاتم (برادرم) حضرت فرمود: همان که از خدا و #رسولش گریخت
⬅️ سپس از آنجا گذشت.
@dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
✳️دختر حاتم طایی تا سه بار درخواست خود را مطرح کرد..
خودش می گوید: #مایوس شده بودم و تصمیم نداشتم بار دیگر درخواست خود را مطرح کنم..
اما مردی که در پشت سر حضرت حرکت می کرد و بعدا فهمیدم "#علی بن ابیطالب" است،
به من اشاره کرد که امروز درخواست خود را تکرار نما،
من نیز با همان سخنان روزهای گذشته، خواهان آزادی شدم.
🔸 حضرت فرمود: مقدمات سفرت را آماده کرده ام عجله مکن
#توشه سفرم را پیامبر (ص) تهیه کرده بود.
به شام رفتم
✳️دختر حاتم طایی برادرش را در آن جا سخت #نکوهش کرد،
که چرا خانواده خود را از معرکه بیرون برده اما وی را تنها گذاشته است.
عدی از خواهرش عذرخواهی کرد. و برای رفتن به حضور پیامبر (ص) از او نظر خواست.
🔸 خواهرش گفت: صلاح تو در این است که نزد او بروی، اگر واقعا #پیامبر (ص) باشد با گرویدن به او سعادتمند می شوی و اگر هم پادشاه باشد شخصی چون تو در دربار وی #ذلیل نخواهد شد. عدی می گوید: به سوی مدینه حرکت کردم، در مسجد به خدمت رسول خدا (ص) رسیدم.
✳️ حضرت به #احترام من از جای برخاست و مرا به خانه برد.
🔸 در راه خانه، پیرزنی به او برخورد، و مدتی طولانی آن بزرگوار را سر پا نگه داشت و حضرت بدون اینکه کمترین اظهار ناراحتی کند به حرفهای او گوش داد.
🔸 با خود گفتم به خدا این روش #شاهان نیست.
در خانه اش مرا به روی زیراندازی از لیف خرما نشاند و خودش روی زمین نشست.
🔸 باز با خود گفتم این نیز از رفتار شاهان نیست.
🌸 وی در نتیجه رفتار و #تکریم پیامبر(ص) اسلام آورد و جز یاران با وفای حضرت علی (ع) بود.
✅ما را به دوستان خود معرفی کنید
#دختران_عفیف 👇
@dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
آموزش پختن شوهر: . -شوهر را در دیگی از محبت و توجه قرار بده (شعله را کم کن)
. - روی آن عشق و مهربانی میریزین (مواظب باشین غرق نشود!) .
- با کمی لبخند طعم دارش کنین (کم باشه تا فکر نکنه خل شدین..!) .
- مواد را با قاشقی از اعصاب فولادین آرام هم بزنین (باید تحمل کنین تا قوام بده!!) . - با دری از اعتماد آنرا محکم کنین (تا جا بیفتاد) . - افزودن 5 ادویه را فراموش نکنین: (بحث نکن. دعوا نکن. غر نزن. چشم و هم چشمی نکن. بد فامیلشو نگو!) .
در نهایت اگه دیدی درست نشد، محکم درشو ببند، شعله رو زیاد کن. بذار ته بگیره بسوزه راحت شی از دستش.... والااااا.... صبر و تحمل تا چقدرخانمها کپی آزاد! اینم اشپزیه دیگه😜
@dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۷
با صدای خنده های بلند لیلی از خواب میپرم
با تعجب نگاش میکنم.
ــ چته تو؟
نگاش که به من میفته خنده هاش شدت میگیره. روی تختش پیچ و تاب میخوره. هنوز منگ کارهاش هستم که موبایلم رو تو دستش میبینم
از جام بلند میشم با اخم نگاهش میکنم
ــ گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
خنده اش رو میخوره اما لبخند روی لبهاش محو نمیشه
پاهاش رو روی هم میندازه و میگه
ــ گفتم چرا از بصیری بدت میاد به خاطر اینه...
و بعد صحفه گوشیم رو جلوم میگیره
عکس شهید عبدالحمیدحسینی کاغذ دیواری صفحه گوشیم بود
موبایلم رو ازدستش میکشم و از رو تخت بلند میشم
ــ عزیزم این شهیده میفهمی؟شهیـــد
لیلی ــ جدا؟
ــ بعله
ــ اسمش چیه
ــ عبدالحمید حسینی
موبایلم رو توی دستم میگیرم روی تخت میشینم و با لبخند به چهره اش نگاه میکنم
دیگه اثری از لبخند روی لبهای لیلی نیست
لیلی ــ از اقوامته؟
ــ نه...
ــ پس چرا عکسش رو گذاشتی ؟
با سوالای لیلی به چند وقت پیش برمیگردم. همون موقع که انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا منو رو از این رو به اون رو کنند
رفته بودم دارحمه ــ قبرستان شیراز ــ پیش پدرم...
بعد از کلی درد و دل و گریه وقتی داشتم برمیگشتم گلزار شهدا نظرم رو جلب کرد. تا حالا اونجا نرفته بودم. انگار یه چیزی محرک پاهام به اون سمت شد.
وارد گلزار شدم. توی قطعه های مختلف میچرخیدم تک تک اسماشون رو میخوندم.سرقبر یک شهید ...حس عجیبی بهم دست داد. نمیدونم چرا چهره اون شهید به دلم نشست .روی صندلی که رو به روی قبر اون بود نشستم. رب ساعتی محوش شده بودم. مدام نوشته های روی قبر رو میخوندم. دوست داشتم پاشم اما قلبم یه آرامش اونجا گرفته بود که حدس میزدم اگه پاشم اون آرامش هم میره. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره از سرجام پاشدم. پوستر بزرگی دقیقا پشت سرم نصب شده بود که دربارش نوشته بود...
با اشتیاق شروع کردم به خوندن... باورم نمیشد...
خیلی از ویژگی های اخلاقیم مثل اون بود. صورتم از اشک خیس خیس شد. هر بار با ناباوری پوستر رو میخوندم...
از اون روز به بعد پاتوق من شد گلزار شهدا کنار قبر شهید عبدالحمید حسینی...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۸
به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم
قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم.
نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده.
وارد کافی شاپ میشیم. یه کافی شاپ دنج و شیک
لیلی دستم رو میکشه و منو به سمت یه میز چهار نفره میبره. روی یک از صندلی ها میشینه و من با بی حوصلگی روبروش میشینم.
من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.ددیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام از دست بدم.
لیلی ــ باشه بابا. شلوغش نکن.
منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه
لیلی ــ توچی میخوری؟
شونه ای بالامیندازم و میگم
ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده
ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم...
لبخندی روی لباش نمایان میشه
ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم
بروبر بهش نگاه میکنم
خنده ی ریزی میکنه و میگه
ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره
ــ چی هس؟
ــ نمیدونم...
بعد از کلی کلنجار رفتن با منو بلاخره دو تا بستنی سفارش میده...
هر از گاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه. انگار منتظر کسیه...
بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم.
که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشه...
با تعجب بهش خیره میشم. نگاهش به پشت سره منه
تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم. چشمام چهارتا میشه. بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن. تا نگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن
با تشر به لیلی میگم ــ تو بهشون گفتی بیان؟
لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم آلود من شده،سرجاش میشینه
ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۹
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم.
دسته ی در رو میکشم هنوز در رو کامل وا نکردم که بصیری میگه
ــ تنهایی گم میشیا...
نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست. بی توجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام. احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه. به راهم ادامه میدم. این کوچه ها و خیابونا همشون برام غریبن.
آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه. پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم. از هر کس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری آدرس میده که بدتر گیج میشم. راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم. اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم.
شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه. پایین چادرم با مخلوطی از آب و گل رنگ آمیزی شده. دوست دارم بشینم روی زمین و شروع به گریه کنم. دلم از گشنگی ضعف میره. چراغ های کافی شاپ رو از دور میبینم. نیم ساعتی از رفتنم گذشته. خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه. دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن...
خودم رو به کافه میرسونم. در رو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم. اثری از لیلی نیست ولی بصیری و دوستش دقیقا جایی که من و لیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته
با اینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط آرزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه. که انگار آرزوم برآورده شده. به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم. لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت
چادرم رو کمی جلو میکشم.
ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم.
بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده.
بعد به سمت من میاد.
ــ دنبالم بیا...
پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم. حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم
به دیوار تکیه میدم و آروم سرم رو روش میزارم. کمی چشمام رو میبندم. همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من...
نگاهی عاجزانه بهش میکنم
ــ الان میمیرم...
ــ چرا اینقد رنگت پریده.
روم نمیشه بهش بگم گشنمه. اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون.
سرم رو پایین میندازم
ــ فک کنم فشارم افتاده...
ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه.
با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈