۩کانالادعیهومناجاتصوتی﷽۩kesa.mp3
زمان:
حجم:
7.6M
حدیث کساء 🦋🌿
با نوای علی فانی 🌱
Amir Mahan4_5888760124025084824.mp3
زمان:
حجم:
6M
عقیقِ نابی، زلالْ چون آبی، قنـدِ روزای تلخی
حریرِ سبزی، عصای دستی، گنجِ قارونه چشمات
@westaz_defa
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «امامی که دوسش نداریم»
👤 حجتالاسلام #حامد_کاشانی
❓تا حالا به این محرومیت فکر کرده بودی؟
شــهــیدانــهـ⃟🌱
🌸🌸🌸🌸🌸 💖بگرد نگاه کن 💖 #پارت44 – چه خانواده خوبی، معلومه خیلی هواتون رو دارن. با گفتن یک ممنون حرف
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
#پارت45
رو به نادیا گفتم:
–کاش جایی که امروز من رفتم و دیدم تو هم میومدی میدیدی، اونوقت همین کوکو رو میزاشتی روی سرت و حلوا حلوا میکردی.
نادیا با خنده گفت:
–من که چیزی نگفتم، فقط از خلاقیت مامان تعریف کردم. بعدشم اینقدر مامان این کوکو رو ضخیم درست کرده که همون شبیه حلوا شده.
حالا تلما تو اون بدبختارو میگی، کاش توام دیروز سرظهر اینجا بودی، میدیدی چه عطری، چه بویی، من نمیدونم این خانم بهاری اینا با چی کباب درست میکنن اصلا بوش خیلی خوشمزس، بعد دستش را به طرفین تکان داد و ادامه داد:
–وقتی بوش اینقدر آدمو سیر میکنه دیگه ببین خودش چیه، من از بوش سیر شدم. ولی نمیدونم چرا مامان هر چی میپزه، بو نداره.
محمد امین از این حرف خوشش نیامد.
–چرا نداره، احتمالا تو کرونا گرفتی متوجه نمیشی.
–عه، پس چطور بوی کباب رو متوجه میشم.
–برای این که مرغ همسایه غازه، همچین بویی هم نداشت.
مادر چشم غرهایی رفت.
–گیر دادنتون به سیب زمینی و تخم مرغ تموم شد حالا نوبت به آشپزی من رسید؟
–نه مامان جون، شما همین که با همین دو قلم انواع و اقسام غذاها رو درست میکنید یعنی دست کل آشپزا رو از پشت بستین. اصلا خود سیبزمینی و تخم مرغا هنگ میکنن که در این حد کارایی داشتن و خودشون و اجدادشون بیخبر بودن.
محمد امین در حالی که ریسه میرفت رو به من گفت:
–تلما یه بار ناهار که تو نبودی. مامان همین سیب زمینی رو آبپز کرده بود پهنش کرده بود کف سینی، بعد مثل پیتزا روش سبزیجات ریخته بود یه کمم سیر رنده کرده بود که ما فکر کنیم سسیس و کالباس توش ریخته، بعد گذاشته بود تو فر، یعنی با پیتزا مو نمیزد.
یه جوری که منم گول خوردم. تازه وقتی شروع به خوردن کردم فهمیدم مامان چه هنری به خرج داده.
ولی انصافا طمع باحالی داشتا نه نادی.
مادر سعی داشت نخندد. و آرام غذا میخورد. ولی گاهی انگار کنترل لبهایش از دستش در میرفت و لبخند میزد.
کمی نمک روی کوکو ریختم.
–اگه مامان این غذاها رو درست نمیکرد شما الان به چی میخندیدید، اصلا بهتون خوش نمیگذشت، مثل برج زهرمار هی میخواستید گوشت و مرغ بخورید که چی بشه؟
نادیا چشمهایش را گرد کرد و انگشت سبابهاش را روی لپش گذاشت.
–دیدی محمد امین؟ دیدی خواهر به چه نکتهایی اشاره کرد، واقعا ما غافل بودیم. راست میگهها، خواهرم ممنونم که ما رو به خودمون آوردی.
بعد هر دو با محمد امین شروع به دست زدن کردند.
–مادر مچکریم، مادر مچکریم.
مادر دیگر نتوانست خود دار باشد و قهقههاش بلند شد و گفت:
–والا شماها دیگه خیلی ناشکرید مگه همین دو روز پیش نبود ته چین مرغ درست کردم.
نادیا و محمد امین با تعجب به همدیگر نگاه کردند. بعد هر دو به من نگاه کردند.
گفتم:
–اره دیگه سر ته دیگشم دعوا میکردید.
محمد امین که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–آهان اونو میگید. نادی همون غذائه که وقتی میخوردی شک میکردی مرغم توش بوده یا نه.
نادی گفت:
–همون که مرغ توش ریش ریش شده بود؟
محمد امین لبخند زد.
–نگو ریش ریش بگو تار تار، تازه تار تارشم مثل تار ابریشم بود یعنی با چشم غیر مسلح دیده نمیشد، فقط یه حس خوردن ته چین مرغ بهت دست میداد.
نادیا یک کوکو داخل لقمهاش گذاشت.
–آره، باید به خودت تلقین میکردی داری مرغ میخوری.
محمد امین اشارهایی به لقمهی نادیا کرد.
–چه خبره، تموم کردی، گشنت نیستا. آرومتر.
چون هر دو در یک بشقاب غذا میخوردند، محمد امین به نادیا اشاره کرد که ملاحظه کند.
نادیا گفت:
–من دیگه سیر شدم امین، بقیهاش مال خودت.
با خودم فکر کردم ماه بعد که حقوقم را گرفتم یادم باشد که مقداری پروتین هم برای خانه بخرم.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
#پارت46
فردای آن روز مادر برایمان کباب تابهایی درست کرد.
چون پدر خیلی دیر از سرکار میآمد ما خیلی دیر وقت شام میخوردیم.
نادیا آنچنان با آب و تاب میخورد و از دست پخت مادر تعریف میکرد که انگار بهترین غذای دنیا را میخورد.
ساعت نزدیک نیمه شب بود، کنار پدر نشسته بودم و به اخباری که از تلویزیون پخش میشد گوش میکردم.
پدر گفت:
–تلما بابا، یه چایی برام بریز بیار.
همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم بلند شدم.
–چشم بابا.
به آشپزخانه رفتم. میخواستم بدانم شایعه این که گفته شده تا دو هفته همه جا را تعطیل خواهند کرد درست است یا نه.
چشم و گوشم کنار تلویزیون جا مانده بود.
استکان چای را روی میز گذاشتم و همانجا ایستادم.
مادر نگاهی به من انداخت.
–تلما این چیه ریختی؟
نگاهم را به زحمت از تلویزیون گرفتم و به استکان چای دادم.
آنقدر کمرنگ ریخته بودم که فرق زیادی با آب جوش نداشت.
–عه، چرا من اینجوری ریختم.
نادیا خندید.
–اگه تو کافیشاپم اینجوری کار کنی که به زودی درش تخته میشه که.
محمد امین اشاره به تلویزیون کرد.
–از فردا درش تخته شد. همه جا رو تعطیل کردن.
آه از نهادم بلند شد. همانجا جلوی تلویزیون نشستم و گوش به اخبار سپردم.
محمد درست میگفت، تا دو هفته همه جا را تعطیل کرده بودند.
مثل کسانی که کشتیهایش غرق شده است به تلویزیون خیره بودم.
محمد رو به نادیا گفت:
–یه جوری ماتم گرفته انگار یکی از شرکای کافیشاپه و نگرانه الان با این تعطیلی ورشکست بشه.
نادیا خندید. محمد امین به مزه پرانیهایش ادامه داد:
–چیه بابا، نکنه چیزی اونجا جا گذاشتی الان دیگه نمیتونی بری برداری.
درست میگفت، چیزی جا گذاشته بودم، اما نه آنجا، در همان حوالی
کمیآنطرفتر، در پیاده رو، کنار یک درخت چنار تنومند که برگهایش را فرش زیر پای عابران کرده، میان لوازمالتحریرهای رنگ و وارنگ. بدون این که بدانم انگار چیزی از وجودم را بدون او نداشتم. چیزی که وقتی نبود تمام وجودم را مختل میکرد. چیزی شبیهه شادی، زندگی، چطور دو هفته را با ندیدنش بگذرانم.
صدای محکم کوبیده شدن آپارتمان همه را به سکوت وادار کرد. همه با بهت به همدیگر نگاه کردیم.
اول کسی که سکوت را شکست محمدامین بود.
–شبیهه طلبکارا در میزنه.
پدر گفت:
–پاشو ببین کیه؟
همین که محمد امین در را باز کرد خانم بهاری همسایهی واحد روبه رویمان با گریه گفت:
–شما خونهاید؟
مادر خودش را به کنار در رساند.
کنجکاوی و نگرانی باعث شد کم کم همه درجلوی در تجمع کنیم.
🍁لیلافتحیپور🍁
هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم🌿🦋
امروز؛
صفحه ۱۱
سوره مبارکه بقره
🌙توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
شــهــیدانــهـ⃟🌱
@westaz_defa