قُلْ هُوَ رَبِّي لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ
بگو: او خدای من است و جز او خدایی نیست، من بر او توکل کردهام
و روی امیدم همه به سوی اوست.
-رعد آیه۳۰
@westaz_defa
برای آمدنت؛
روحی میخواهیم از جنسِ آوازِ دسته جمعیِ صدها فرشته ی مقرّب، سبُک و سفید..
#أين_صاحبنا🌱
@westaz_defa
تو آخرای دعای ندبه میگه
وَ اجْعَلْ مُسْتَقَرَّهُ
لَنَا مُسْتَقَرّا وَ مُقَاما..
یعنی خدایا خونه ما و امام مون
تو بهشت یه جا باشه ها..
May 11
حاج احمد! وعدهی ما با تو در انتهای افق! آنجا که با سپاه محمد رسول الله ایستادهای به وقتِ ظهور. تو پرچم لاالهالاالله را برافراشتهای و حاشا که نسلِ خمینی علمِ او را زمین بگذارد..
@westaz_defa
#متن_خاطره
در باره رحلت جانسوز امام (ره) دردفتر خاطراتم نوشته ام: «درتاریخ ۶۸/۳/۱۳ امام آن شب مریض بودند. آقای افشاری گوینده خبر گفتند : برای امام دعا کنید . آن شب ما برای بهبودی و شفای امام (ره) نماز خواندیم و دعا کردیم .»
آن روزها ما در شهرستان اشنویه بودیم و اولین فرزندم ،صدیقه، دو ماه و ده روز بود که به دنیا آمده بود . برای اولین خنده دخترم لحظه شماری می کردم .
خبر بیماری امام (ره) برایمان دردناک و غیر قابل تحمل بود. ما تا نصفه های شب بیدار بودیم و گریه می کردیم .
چگونه از رحلت امام(ره) با خبر شدید؟
من صبح روز 14 خرداد ، ساعت 9صبح از خواب بیدار شدم . آن شب در خواب ، آقای پاک دل ، مجری تلویزیون را دیدم که آمد و چیزی گفت و رفت . در خواب بچه ام را بغل کرده بودم وهی می گفتم : صدیقه !صدیقه !بگو ، آقای پاک دل خوش آمدی. ناگهان احساس کردم دندان جلویی مرا کشیدند . آنقدر درد داشت که من با درد این دندان از خواب بیدار شدم. رادیو را روشن کردم ، دیدم ، موسیقی محزون پخش می کنند. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. به همسرم زنگ زدم ، دیدم گریه می کند . با شنیدن خبر درگذشت امام (ره) من هم پشت خط تلفن همراه او گریه کردم. حالم خیلی بد بود . به بیرون دویدم . به خانه ی همسایه رفتم وبه او گفتم : راست می گویند یا دروغ ؟ امام فوت کرده است؟
گفت : حقیقت داردامام(ره) فوت کرده اند .
از شنیدن آن خبر ناگوار خیلی به هم ریخته بودم تعادل روحی نداشتم . به خانه برگشتم ، دیدم دخترم صدیقه برای اولین بار می خندد . از شدت اندوه یک سیلی به این بچه سه ماهه زدم که چرا می خندی ؟ خودم ناراحت شدم . آن روز خیلی عذاب کشیدم .
برادر و خواهر شوهرم به منزل ما آمدند و گفتند: ما باید برای تشییع پیکر حضرت امام به تهران برویم.
گفتم : من هم با شما می آیم .
📔روزهای سخت قمطره
راوی:خانم یوسفی از رزمنده های دفاع مقدس
@westaz_defa
🍀 خمینی بخشی از وجودم شده بود
🍀عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم.رفتم ترمینال مسافربری و بلیط کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
🍀 برگرفته از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
#شهیدانه
#حاج_قاسم
@westaz_defa