eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
ای بابا،ای بابا حیدر...💔
4_6026036143617740996.mp3
4.39M
لمرة واحدة تعال الی حلمی . . @westaz_defa
: 🌺رمان🌺 (خدیجه) حاج اسماعیل مکثی کرد تا نظر استاد بنا رو بدونه و به حرفش بیاره .با مکث حاج اسماعیل ، استاد محمد حین کار کردن گفت : آره اوضاع بدی شده، خدا خودش بخیر بگذرونه و دیگه چیزی نگفت! حاج اسماعیل ادامه داد:خیلی سخته تو این ناهنجاری دختربی شوهر تو خونه نگه داشتن ، چقدر دخترارو از تو پستو و انبارکاه و یونجه و تنورو ...پیدا کردن و بردن بدون اینکه به اعتراض خونواده ش اهمیتی بدن. راستی اوستا شما تو خونه تون دختر مجرد دارین؟ نه حاجی نداریم‌ . پس راحتین و بی غم. این چه حرفیه مردِمومن، دخترای این شهر همشون عین خواهرودختر منن ، چه فرقی می کنه ناموس تو ناموس منه، هتک حرمت از دختروخواهر هر مردی برای همه ی مردای شیعه دردناکه، ناموس منوتو نداریم همشون ناموس هممونن. از این حرف محمد که برای حاج اسماعیل خوشایند بود ، قوت قلبی گرفتو مصمم تر پیگیر ماجرا شد! اوستابنظرت چیکاربایدکرد؟؟خودتوبزارجای دختردارها ! توبودی چیکارمیکردی؟ چی بگم حاجی! البته بنظرمن شوهردادنشون تو این وضعیت بهترین گزینه س!حتی اگه هول هولکی باشه! با شنیدن این حرف محمد چشمای حاج اسماعیل برقی زدو با اطمینان ادامه داد ! اتفاقاً منم همین پیشنهادو به حاج حاج آقا دادم! برای دخترش خدیجه! دیدیش که؟؟ نه حاجی ندیدمش ، من نیومدم ناموس صاحبکارت دید بزنم، من سرم تو کارخودمه.! تک تک ِحرفهای محمد بنا آب خنکی بود روی آتیش تردید حاج اسماعیل! با جرأت بیشتری ادامه داد: اوستا دست رو دلم نزار که دلمون بابت این قضیه خونِ،اگه مردی باشه برای خدیجه، حاج حاج آقا و همسرش هم از دلشوره خلاص میشن،بندگان خدا آروموقرارندارن، البته کسی رو می خواییم برای عقد سوری، نه اینکه واقعاً بخوابیم شوهرش بدیم،خدیجه هنوز کم سن و ساله. بنای جوان کناره های آجری رو که تو دستش بود رو با تیشه صاف کردو گفت: ان شاءالله همچین شخصی پیدا بشه! حاج اسماعیل معطل نکردو گفت: راستی اوستا ،شما همچین موردی رو سراغ داری،کسی رو می شناسی که بااین شرایط قبول کنه دختر مارو عقد سوری کنه؟ اوس محمد حین کارکردن داشت تو ذهنش دنبال مردی با این مدل داماد شدن می گشت! چشمان منتظر حاج اسماعیل به دهنِ محمد دوخته شده بود که محمد بعداز مدت کوتاهی گفت: حاجی همچین شخص امینی که دختری تو عقدش باشه و بهش دست نزنه ؛بعید می دونم پیداشه ،واقعیتش من که کسی رو بااین شرایط نمی شناسمو ضمانت هیچکسو بااین شرطوشروط نمی کنم! اوستا هر ثانیه ممکنه این از خدا بی خبرا بریزن تو خونه و خدیجه رو ببرن! می فهمی چی می گم؟؟ بنای جوان لحظه ای دست از کارش کشیدو ناراحت بفکر رفت،که در این حین در کوچه به شدت کوبیده شد . خدمتکار شتابان بطرف در رفت وباشنیدن همهمه ی پشت در با صدای بلند گفت : چه خبرتونِ؟ سرآوردین؟! یواشتر! درکه باز شد دمکرات وحشیانه داخل خونه هجوم آوردن و اسلحه به دست آشوبی به دل ساکنین خونه وارد کردن.یکی از دمکراتها با عربده ای که می کشید دنبال توالت می گشت که یکی از کارگرها بااشاره ی دست در چوبیی رو گوشه ی حیاط نشون داد.مهاجم اسلحه شو به دست یکی از هجوم آورندگان دادو بطرف توالت حرکت کرد، درو که باز کرد با چشمهای برق زده فاتحانه رفیقاشو صدا زد که بیاین ببینین چی پیدا کردم! جوری نگاه می کرد انگار مرواریدی نایاب پیداکرده! مهاجمین به طرف دوستشون قدم تند کردن ،که دیدن دختربچه ای لرزان ومچاله شده با چشمای گریان از سروصدا به دیوار توالت چسبیده و با ناله مادرشو صدا میکرد،همون شخصی که می خواست بره توالت دست دراز کردودخترواز توالت بیرون کشید و فریاد زد که شما می گفتین دخترندارین، پس این گوهر خانم چیه ؟به ما دروغ گفتین؟ دراین حین حاج حاج آقا که سرکوچه کز کرده بودو منتظر نتیجه حرفهای حاج اسماعیل ومحمد،وارد حیاط شد و فریادکشید : نسناس ،دست به دخترمن نزن! اون مرد بی توجه به فریاد حاج حاج آقا دست خدیجه رو گرفتن و به زور از حیاط بیرون می بردنش ودونفرشونم اسلحه هاشونو بطرف حاضرین در حیاط گرفته بودن ، هیچکس قدرت حرکت نداشت ،کوچکترین حرکتشون برابر بود با شلیک گلوله ازطرف هجوم آورندگان و خونش پای خودش بود بدون اینکه خونخواهی داشته باشه! از دست هیچکس کاری برنمیومد. حاج حاج آقا برای گرفتن خدیجه قدم تند کرد که با قنداقه ی اسلحه ی یکی از هجوم آورندگان به صورتش باجفت زانوش روی زمین افتاد! معصومه چنگ به صورت می زدو هوارش کل کوچه روپر کرده بود! حاج اسماعیل درمونده نگاهشو به چشمای محمد دوخت،باهمون یه نگاه آخرین تیر در ترکششو زدو منظور حرفهایی که زده بودوبهش فهموند، فهمومد که آبروی یه دخترو این مردی که به زانو به زمین افتاده در قبول همسری اونِ!
محمد با همون نگاه موضوع رو گرفتو در آخرین لحظه ای که می خواستن خدیجه رو از در حیاط بیرون‌ببرن، که با سوالش توجه همه رو به خود جلب کرد! مگه شما مسلمون نیستین؟مگه شما تابع قرآن نیستین؟ یکی ازکوردها گفت : معلومه که مسلمانیم،معلومه که تابع قرآنیم!منظورت چیه ؟این چه حرفیه می زنی؟ کجای قرآن اومده که میشه زن شوهر داروتصاحب کرد؟ سرکردشون گفت:دختر به این کم سن و سالی شوهر داره ؟ محمد گفت:این دختری که الان دستشو گرفتیو داری می بریش زن منه! زنتِ؟ آره زنمِ! قباله ی ازدواجتونو بده ببینم راست می گی یا دروغ؟ کجای دنیا دیدی زن و شوهرها برای اثبات زوحیتشون قباله ی ازدواج رو همراهشون داشته باشن که الان من باید همراهم داشته باشم؟ روکرد به حاج حاج آقاوگفت: این مرد راست میگه؟دامادته؟ حاج حاج آقا صورتشو برگردوند طرف محمد بنا و نگاه در نگاهش گره زد،که با نهیب بلندکورد که گفت:پس شوهردخترت نیستو این مرد دروغ می گه؟! به خودش اومدوگفت: آره آره این دامادمه ، این مرد جوان دامادمه، که پشت بندش تمامی حاضرین در خونه بخاطر لکه دار نشدن حیثیت دختری نابالغ وحفظ آبروی مردی باشرافت،شهادت دروغ به زن وشوهر بودن محمدوخدیجه دادن.بااین شهادتها سرکردشون اشاره کرد به زیردستش که دست خدیجه رو گرفته بودو حین خارج شدن ازحیاط خونه به محمدبناگفت:فردا میام قباله روببینم،وای بحالت اگه دروغ گفته باشی! با خارج شدن رئیسشون خدیجه رو رهاکردنوخونه خالی ازهجوم آورندگان شد. خدیجه از وحشت هق می زد.سکوتی دردآورفضای حیاطو پر کرده بود... @westaz_defa
فرموده کہ : فقط یک‌بار کافی‌ است از تہ دل خدا رو صدا کنید… دیگر مال خودتان نیستید ، مالِ او می‌شوید💚! @westaz_defa
32.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سینا آبگون رو تهدید جانی کردند بابت ساخت این کلیپ ،دمت گرم مخصوص نوجون های امروزی این مرز و بوم که به شرف نداشتن سران فتنه پی ببرن
‏﴿فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ﴾ هر قدر برات امکان داره قرآن بخوان @westaz_defa
جانا چه گویم شرح فراقت؟ چشمی و صد نم، جانی و صد آه... 🖤اللهم عجل لویك الفرج @westaz_defa
می‌گفت‌: خدایامن‌نمیدونم‌چجوری‌ بابنده‌هات‌تامی‌کنی، ولی‌بہ‌این‌نتیجه‌رسیدم‌ کہ‌هرکسی‌روبیشتردوس‌داری بیشتربہ‌امام‌حسین‌مبتلاش‌میکنی:)❤️‍🩹 @westaz_defa
🌺رمان🌺 (خدیجه) خدمتکار سریع در حیاطو بستو کلونشو انداخت، حاج اسماعیل از زیر بغل های حاج حاج آقا گرفتو نشوندتش روی تخت،حاجی سرشو تکیه داد به دیوارو خیره به آسمان نیلگون شد! بعدش رفت سراغ خواهرش و بلندش کردوکنار حاجی نشوندواومد نشست کنار خدیجه و سرشو به بغل گرفت و آرومش کرد،ربابه با یک سینی شربت بادرشبو وارد حیاط شدو به دست همه یک لیوان شربت خنک داد تا گلویی تازه کنندوحالشون جا بیاد.استاد بنابه کارگرانش دستوراتی دادو همگی مشغول به کار شدند. بدون آنکه به روی اهالی خونه بیاره که اتفاقی افتاده،انگارنه خانی اومده و نه خانی رفته. ربابه خدیجه رو برد داخل اتاقوروی تشکش خوابوندو کنارش نشست تا با احساس آرامش بخواب بره و ماوقع رو به فراموشی بسپره. حاج حاج آقا و حاج اسماعیل و معصومه چشم دوخته بودن به محمد و کارایی که می کرد! حاج اسماعیل سرشو برگردوند طرف حاج حاج آقا ،با نگاه حرفهایی بینشون ردوبدل شد ،چنددقیقه بعد حاج حاج آقا چشماشوروهم گذاشت و حرفو تموم کرد .حاج اسماعیل سری به آسمان بلند کردو خدایا توکل برتویی گفتو رفت کنار محمد بنا ایستاد. میگم اوستا ، اون حرفو چرا زدی ؟ محمدگوشه ی لبشو به دندون گرفت و از خجالت سرخ شدو سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت! حاج اسماعیل گفت: جوون اونا فردا میان برای دیدن قباله ی ازدواج ، چیکارکنیم ؟می دونی که ول کن ماجرا نیستن! اگه ببینن عقدی در کار نیست ، دخترخواهرمو باخودشون میبرن!تو بد مخمصه ای گیر کردیم! باید راه چاره‌ای پیدا کنیم.یعنی باید اون قباله همین امروز تودستمون باشه، وگرنه رسوایی این خونواده حتمیه! محمد سراپا گوش بود اما چشم از زمین برنمی داشت! جوابت چیه ؟سکوت نکن، ترو به همین وجدان بیدارت حرف بزن ،سکوتت زهریِ که به جانم می ریزه . همین وجدانی که نجاتمون داد. قبول می کنی همین الان یه عاقد بیاریم و یه عقد سوری با خدیجه بکنی ؟آره مردجوون؟ می دونی که سکوتت دردی رو درمون نمی کنه و نمک به زخممون می پاشه. می دونم حیا می کنی.می دونم برای تو سخته دختری در ضمن عقدت باشه ولی زنت نباشه.اما فعلا این بهترین راه حله!نه فقط بهترین ، که تنها راه حله! می‌دونم که این به دور از رسمورسومات مرسوم دربین ما ترک هاست،اما قرار نیست رسمأزنوشوهربشین،فقط تازمانی که این غائله بخوابه خدیجه امانت دست توباشه.من هیچ آشنایی با تو و زندگی شخصیت ندارم ،اما یه حسی بهم می گه که بهت اعتماد کنم، و مطمئنم از این اعتمادم پشیمون نمیشم.راستشو بخوای من قبلاً در این مورد با خواهروشوهرخواهرم حرف زدم و به سختی راضیشون کردم ، خودت یه مردی ومی دونی شکستن غرور یه مرد یعنی چی ؟ حاج حاج آقا مرد سرشناسیه قبولش براش تلختر از زهر هلاهل بود که برای دخترش از مردی خواستگاری کنه.اماپای آبرو وسطه.البته خدیجه هیچی ازاین تصمیم ما نمی دونه و نمی دونیم چه عکس العملی نشون می ده، که البته فک کنم بااین اوضاع اونم چیزی نگه. کنار تو بودن براش تواین آشوب بهترین گزینه س. اوس محمد نمی گم جبران می کنیم این محبتی رو که در حق ما می کنی که بااین روحیه ی جوانمردی که امروز در تو دیدم می ترسم بهت بربخوره، ولی هر خواسته ای الا ازدواج همیشگی و رسمی باخدیجه داشته باشی فقط کافیه بگی .که انجام شده خواهی دید. اوس محمد ظهر شد داره دیر میشه.بله رو بگو و نجاتمون بده! @westaz_defa
📔 مجموعه کتاب هایی که در سه سال اخیر توسط معاونت زنان اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های استان آذربایجان غربی به حول و قوه خداوند متعال از زنان دفاع مقدس استان به چاپ رسانده است امید که با یاری خداوند متعال بتوانیم قدم های بهتری برداریم 🍃 @westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اگر ملت ببینند شما مسئولین ، عوضی از آب درآمده‌اید ، با شما همان می‌کنند ، که با شاه کردند! 🇮🇷@westaz_defa
آیت الله حائری شیرازی(ره): این خیال محالی است که انسان بتواند با حفظ آبرو قدمی برای اسلام بردارد! در جنگ گرم انسان باید جمجمه‌اش را به خدا عاریه دهد و در جنگ نرم باید آبرویش را بدهد. @westaz_defa
4_5848436892286063055.mp3
11.01M
گفته بودم که دل به کَس ندهم؛ تو رُبودی به دلربایی‌ها! @westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: هروقت در سختی‌های جنگ، فشارها بر ما حادث میشد... @westaz_defa
مهتدی کلاشینکف سرکرده گروهک تروریستی کومله به مراسم اهدای جایزه صلح نوبل در نروژ دعوت شده @westaz_defa
‏سرتیپ یحیی سریع سخنگوی نیروهای مسلح یمن: در صورتی که غذا و داروی مورد نیاز وارد نوار غزه نشود، از عبور کشتی‌هایی که به سمت رژیم صهیونیستی از هر ملیتی باشند، جلوگیری خواهیم کرد. @westaz_defa
«وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ…» خدا به هر شخص لایقی به‌اندازۀ لیاقتش می‌دهد. •هود-۳ @westaz_defa
یه عزیزی ‌می‌گفت: هروقت احساس کردید از امام زمان، دور شدید و دلتان برای آقا تنگ نیست، این دعای کوچک را، در قنوت‌‌هایتان بخوانید: "لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمرِک" یعنی خدایا دلم را برای امامم نرم کن! چقدر تو طول شبانه روز نیازداریم مدام تکرارکنیم؛ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمرِک... @westaz_defa
‏«آدم وقتی واقعاً قدر بقیه رو می‌دونه که یه چند سالی از مرگ‌شون بگذره.» @westaz_defa
🌺رمان🌺 (خدیجه) ربابه تندوتند از هرگوشه ی خونه وسایلی برای سفره ی عقدپیدا میکرد تا رنگولعابی به سفره بده و برای اهالی خونه چشم نواز باشه تا از اون حالوهوای ماتم زدگی‌ در بیان.چند شاخه گل ازحیاط خونه چیدوداخل گلدانی گذاشت ،نون سنگک مونده از صبحو گوشه ی سفره به حالت مورب گذاشتو مشتی سبزی خوردن با کمی از پنیر کوزه روش ریخت.داخل کاسه ای بلورین گردو بادام ریخت و وسط سفره گذاشت ،سفره ی سفید با گلدوزی های دست دوزه طرح گلدانه پر گل، در چهارگوشه با وسایل چیده شده حکایت از پیوندی می داد اما این پیوند سوری بود نه واقعی.حسین و عباس و اختر،خواهروبرادرای خدیجه از گوشه ی اتاق پنج در ،با ناراحتی سفره ی عقد رو نگاه می کردند! معصومه به خرمن موهای دخترکش شونه می کشید وبا هر بار کشیدن شونه ی چوبی عطرموهاشوبه ریه هاش می فرستاد.فرق موهاشو از وسط جداکردوموهای پرپشته تا کمرشوبافتو روبانی قرمز به نوکشون بست.لباس مخمل قرمزشو با دامن پرچین تازانووشلوار پفی ساتنشو تنش کردو ولچک کوچیک دور طرح ترمه ی هم رنگ لباسشو سرش کردو باگیره ای حلقه ای شکل با توپک های کوچیکه سبز رنگ توپر آویزون شده از حلقه رو وصل به لچکش کرد.جوراب های سفیدو پوشید.معصومه چادر سفید عروسی خودشو از توی صندوقچه درآورد وسرش کرد .کمی عقب رفت وقدوبالای دخترک ۱۱ساله شو تماشا کرد،هیچکدومشون حرفی نمی زدن ،نه می خندیدن نه گریه می کردن.سکوتی‌ سنگین کل فضای خونه رودربر گرفته بود! کوبه ی در بصدادراومد،چن دقیقه ی بعد یاالله یاالله گفتن مردی سکوت خونه روشکست .خدمتکارباصدای بلندگفت:حاج حاج آقاعاقدتشریف آوردن.در تمام این مدت محمد توحیاط گوشه ی تخت نشسته بودو به فکری عمیق رفته بود.قراربوددختری نابالغ به عقد سوریش دربیادوفقط بایدامانت دارخوبی می شد ،دختری که تواین چندروزه فقط گذرا وازدور دیده بودتش،دختری از نسل قاجار.دختری مایه دار.اوضاع مالی محمد بدنبودامانه دیگه به اندازه پدرزن سوریش! خدمتکاراومدسراغ محمدوازش خواست بره اتاق پنج دری.محمدازتخت پایین اومدو دست بردداخل سطل آب وسروصورتشو صفایی دادو‌ دستی به موهای مشکی پرپشتش کشیدووضویی گرفت،بادستهای خیسش دستی به لباسهای خاکیش کشیدومحکم تکوند.این مدل پای سفره ی عقد نشستن درمخیله اش هم نمی گنجید.از پله های سرسرا بالارفت و یااللهی گفتووارد اتاق پنج دری شد.به احترامش همه ی حاضرین بلندشدند،سلام کوتاهی کردوکناردرایستاد.حاج اسماعیل ازش خواست سرسفره ی عقد بشینه.خیلی آرام امامطمئن قدم برمی داشت،اطمینان به این خاطر که قراربود آبروی خونواده ای رو بخره.کنارسفره ی عقدنشست،عاقدگقت: پس عروس خانم کجاست ،بااین حرف بغض معصومه ترکیدو بیصداگریه کرد،واقعااین مدل عروس شدن برای دختر حاج حاج آقاروابود؟بااشاره ی حاج اسماعیل ربابه از پنج دری بیرون رفتو بعدازچنددقیقه دست دردست خدیجه وارد پنج دری شد.دائی جلورفتو دست در بازوی عروس کردو ونشوندش کنارمحمد.عروس وداماد هنوز چهره ی همدیگه رو واضح وازنزدیک ندیده بودن،هر دو دورادور گذرا وبی تفاوت همدیگه روبه اندازه ی چند لحظه دیده بودند.عروس بود اماآرایشی به صورت نداشت.عاقدسجلهای دختروپسروخواست .که بااین حرف حاج اسماعیل نگاهی به خواهرش کردوبی کلام خواستارسجل خدیجه شد،به سفارش دایی اسماعیل خدمتکار برای آوردن سجل محمدراهی آدرسی که محمدداده بود شده بودوسجل به دست برگشته بود.هردوسجل به دست عاقد داده شدوعاقد صفحه ی دوم سجلهارونگاه کرد،هردوشون سفیدبودنو و بدون مشخصات همسر.النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی...حاج حاج آقاروی تشکچه ی مخملی پرپشم نشسته بودو مچ دستشو روی زانوش گذاشته بود وسرشم به دیوارتکیه داده بودوغرق درافکارپرتنش! که صدای عاقد اونو به اون جمع آورد.حاج‌ حاج آقا مهریه چقدر باشه؟فرقی نمی کنه این عقدسوریه،خودت یه چیزی بنویس.دوشیزه ی محترمه خدیجه سودبخش آیا اجازه دارم شماروبه عقد دائم وهمیشگی جناب آقای محمد بانی فطینی دربیارم؟عروس خانم وکیلم؟هیچ‌ کس نگفت: عروس رفته گل بچینه! عروس سکوت کرد! بار دوم عاقد سوال کرد ،دوشیزه ی ...، اما اینبارم هیچ کس نگفت عروس رفته گلاب بیاره!برای بارسوم ،عروس خانم‌وکیلم؟اینبار حاج اسماعیل گفت:دائی جان ،بله روبگو.عروس نابالغ نگاهی به مادرانداخت،که باچشم برهم‌ گذاشتن مادرباصدایی که انگار ازته چاه درمیومد.باصدای خفه ای که به زورشنیده میشد،گفت:بااجازه ی بزرگ‌ترهای جمع، بله!عاقدروکردبه محمد:آقای داماد به من وکالت می دی... محمد نزاشت عاقد ادامه بده, ناراحتی رو درچهره های پدرومادراین دختر معصوم میدیدودوست نداشت بیشترازاین، این خونواده بشکنه!باصدای نه چندان بلند ولی کوتاه گفت:بله! بدون اینکه حلقه ای ردوبدل بشه، زن و شوهری این دختروپسرقانونی شد!هیچکس کامشو شیرین نکرد،هیچکس کل نکشید.روی سرشون نقل پاشیده نشد،بالای سرشون قندسابیده نشد... @westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
🌺رمان🌺 #قسمت_نهم (خدیجه) ربابه تندوتند از هرگوشه ی خونه وسایلی برای سفره ی
عزیزانی درخواست کردند که تعداد قسمت های زیادی از داستان را در کانال بزاریم بنا به احترام آنها هر روز دوقسمت میزارم یکی صبح و یکی عصر
🔴آذربایجان‌غربی میزبان 4 شهید گمنام دوران دفاع مقدس می‌شود سردار «وحیدی» گفت: امسال همزمان با ایام فاطمیه استان آذربایجان غربی میزبان پیکر مطهر ۴ شهید گمنام دوران دفاع مقدس می‌شود. وی افزود: یقینا مسیر رشد و تعالی جامعه با حضور این عزیزان و عهد و میثاقی که با آن‌ها می‌بندیم بیشتر و سریعتر خواهد بود. مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس آذربایجان‌غربی تعداد شهدای گمنام آرمیده در آذربایجان‌غربی را ۶۹ شهید در ۳۳ نقطه استان عنوان کرد و اظهار داشت: با ورود پیکر‌های مطهر این شهیدان تعداد شهدای گمنام استان به ۷۳ شهید خواهد رسید. @westaz_defa
چه عجب است این دنیا جهان گرد هم آمد تا یمن را ده سال محاصره کند و امروز یمن آنها را محاصره کرده است پس از تصمیم یمن، کشتی ها در باب المندب انباشته شدند و منتظر مجوز صنعا بودند. @westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه‌هایی از رزمایش امنیتی محرم نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شمال‌غرب کشور @westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظهٔ فرود بالگرد در چهارراه سپه کرمان فرود این بالگرد بخشی از سکانس فیلمی دربارهٔ حاج قاسم سلیمانی بود که در کرمان در حال ساخت است. @westaz_defa
امروز سالروز شهادت آیت الله دستغیب هست @westaz_defa