eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز سالروز شهادت آیت الله دستغیب هست @westaz_defa
4_6032683503156465536.mp3
3.07M
پروا از غم‌ها نکنم پروانه‌ام و پَروا نکنم، از آتشِ سوزان. من خود سر تا پا شَرَرَم، آتش کم زن بر بال و پرم، ای‌ شمعِ فروزان. @westaz_defa
🌺رمان🌺 (خدیجه و محمد) دایی اسماعیل قرآن را از سفره عقد برداشت بوسید و به دست محمد داد و نشست کنار تازه داماد سرشو طرف گوش محمد برد و زمزمه کنان گفت آقا محمد یک جایی از قران را باز کن نمیخوام بخونی ولی ازت یه کاری می خوام. محمد سراپا گوش شد دایی اسماعیل گفت دینت چیه؟اسلام مذهبت چیه ؟شیعه. مرامتم که میدونم مرامت جوانمردی است تورو به همین آورنده قران قسمت میدم که دست روی قران بزاری و چیزی رو که می خوام بگی و عملی کنی! چیزی که می خوام سخته ولی قسم بخور که شرمندم نکنی. محمد سرشو بلند کرد و تو چشمای حاج اسماعیل زل زد و گفت حاجی قسم به این قران مواظب امانتی تون هستم و خیانت نخواهم کرد کاری نمیکنم که شرمنده بشی در مرام من نیست که خیانت در امانت کنم من با علم به این که نباید در همسر شرعی و قانونی ام تصرف و مالکیت داشته باشم گردن به این ازدواج دادم. و خوب میدونم که این ازدواج سوری است حاج اسماعیل با شنیدن سخنان محمد نفسی به راحتی از عمق وجود کشید و با چشمانی که پیروز مندانه برق میزد حاج حاج آقا و معصومه را نگاه کرد بادی به غبغب انداخت و مبارک باشد بلندی گفت. معصومه و حاج حاج آقا از مبارک باشد اسماعیل ناراحت شدند و اسماعیل برای رفع ابهام حرفش گفت خلاصی از این ماجرا و بی آبرویی مبارکه مون باشه با شنیدن حرفهای محمد و حاج اسماعیل همه حاضرین در کنار سفره عقد خوشحال شدندوبارغموشون سبک! ولی خدیجه همچنان منگ بود این حرفها برای سن اون زیادی بزرگ بود گیج و مبهوت همه را نگاه می کرد و دلیل خوشحالی پدرومادر و دلیل خواسته ی دایی و جواب محمد را نمی دانست. ربابه سریع با نبات های داخل کاسه شربت بادرنجبویه ای درست کرد که همه بخورن و کامی شیرین کنند صدای اذان مغرب مؤذن از بام مسجد بلندشد.محمد بدون اینکه شربت رو بخوره از جایش بلند شد ومهر کربلای داخل سفره رو برداشت وباوضویی که داشت اذان و اقامه ای گفت، که دراین هنگام خدمتکارسجاده رو از توی سفره ی عقد برداشت و جلوی تازه داماد پهن کرد .تمام حاضرین قامت بستن این مرد جوان ، نه بهتربگیم جوانمردرو نظاره می کردن.طی این مدتی که محمدتوخونه اونا کارمی کرد بارها نماز خوندنشو دیده بودن ،اما این نمازخوندن براشون با دفعات قبل فرق داشت.این قرائت زیبا نشان از ایمان مردغریبه ای که الان آشنا شده بود میداد. پشت بند محمد تک تک حاضرین وضوگر فتندوقامت بستن،صحنه ی زیبایی بودسخن گفتن با معشوق حقیقی.آرامش به خونه حاج حاج آقا برگشته،دیگه نگران نبودندنگران این که تشت رسوایی شون بیفته زمین.بلافاصله بعدازتمام شدن نماز شان ،دایی اسماعیل گفت:بابامردیم از گشنگی ،ناهارم که نخوردیم،شمارونمی دونم من که دارم ضعف میکنم،بااین حرف حاج اسماعیل همگی متوجه شکم خالیشون شدندوقاراقور شکم هاشروع شد،البته چند ساعت بودکه شروع شده بود ولی هیشکی حواسش نبود.ربابه فی الفور رفت مطبخ تا غذای ظهرو برای شام گرم کنه.که محمد با عذرخواهی خواستارترک خونه شد هرچقدر اصرار کردندبی فایده بود . و محمد چند دقیقه ی دیگه خونه ی نامزد سوریشو ترک کرد سیاهی شب پرده شو بر خانه حاج حاج آقاکشیدو همگی با خیال آسوده به خواب رفتن بعد ازچند مدت تنش این خواب براشون لازم بود صبح خروس خوان کوبه در به صدا درآمد خدمتکار درحیاط رو باز کردبا دیدن در زننده سلام بلند بالایی کرد. و در کوچه رو طاق باز به رویش باز کرد صبح بخیری گفت ودرو پشت سرشون بست. محمد طبق روال هر روز دستوراتی به کارگرانش داد و همگی مشغول به کار شدند انگار نه انگارکه این مرد جوان داماد این خونه است هر چند داماد شناسنامه ای است در رفتارش کوچکترین تغییری ایجاد نشده بود‌ زندگی در خونه روال عادی و آرامش رو طی می کرد تا اینکه نزدیکه ظهر باز هم در کوچه به شدت زده شد همه اهالی خانه منتظر این در زدن بودن، به محض باز کردن در توسط خدمتکار خانه کورد ها به داخل خانه هجوم آوردند.باهجوم اونا خدیجه که ازباغچه سبزی میچید.بی اختیارپشت محمدپنهان شدسرکرده کوردهاگفت بازم که تو اینجایی!محمدگفت میخواستی کجاباشم؟کوردگفت اگه توداماده این خونه ای چراهر روزصبح علی الطلوع اینجا هستی محمدگفت شغل من بناییست خونه ی پدرزنم هم نیاز به بنایی داره برای همین هم اینجام گفت قراربود قباله ازدواج تو بااین گیس گلابتون به من نشون بدی البته اگه قباله ای وجود داشته باشه! محمد گفت : وجود داره. و صدا زد معصومه خانم ،مادر، لطفاً اون قباله ی ازدواج مارو بیار تاایشون باور کنن که دختر حاج حاج آقا شوهرداره!معصومه خانم قباله به دست ازپله ها پایین اومدوقباله رو طرف آقا محمد گرفت وگفت بفرماپسرم اینم قباله تون.بادیدن قباله کورد گفت :حالا چرازنتو باخودت میاری محل کارت؟مگه رسم نیست زن خونه باشه و به زندگیش برسه ؟این قضیه یکم بوداره!این چه زنوشوهریه که دخترهرروز خونه ی مادرشه! @westaz_defa
امروز نتانیاهو در تماس تلفنی با پوتین گفته از حجم بالای روابط مسکو - تهران عصبیه! @westaz_defa
🔹هر خانمی که چادربه‌سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا می‌کنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق‌تعالی قرار گیرد @westaz_defa
فردا روز استقبال از مهمانان غریب هست . به شهر ما خوش آمدید ❤️ @westaz_defa
لَا تَخَفْ وَ لَا تَحْزَنْ اِنَّا مُنَوجُّکَ💚 . . . نترس و غمگین نباش ما نجاتت میدهیم ツ +عنکبوت آیه ۳۳ @westaz_defa
فاطمیه روایتگر دستی است که می‌شکند، اما عَلم را رها نمی‌کند؛ تا برای عالمیان اتمام حجت کند که یک دست هم صدا دارد؛ به شرط آنکه برای امام زمان بلند شود ...🌱 •| الهی بدَم الزهرا، عجل لولیک الفرج @westaz_defa
هر سال اینموقع برا ما مهمون از دیار کربلا میاد، امروز هم از اون روزهاست
معراج شهداء تو اداره کل حفظ آثار و نشر آثار و ارزش های دفاع مقدس هست ، داریم آماده میشیم بریم فرودگاه تا مهمون هامون را بیاریم ، مهمون های غریبمان😭
خواستید شما هم بیایید ، هر روز یکی از شهدا در معراج می مونه تا اگر کسی خواست باهاش خلوت کنه
خلوت با شهداء یه عالم دیگه ای داره ، وقت باز کنید بیایید
عرض ارادت دوستان کانال ، انشاءالله شفاعت شهداء نصیبتون بشه
دوستان شما هم می تونید درد و دل هاتون را با شهدا به ما بفرستید بدون نام در کانال میذارم
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
دوستان شما هم می تونید درد و دل هاتون را با شهدا به ما بفرستید بدون نام در کانال میذارم
در ضمن الان به فکرم رسید ، از بین دلنوشته و درد دل های که برامون می فرستید تا روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به بهترین دلنوشته ها هدیه ای در نظر می گیریم ، اگه تعداد زیاد بود قرعه کشی می کنیم ، حتی یک جمله هم بفرستید در مسابقه شرکت داده میشید .
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک دلتنگ که میشوی بهترین مأوا مقبره شهدای گمنام است گمنامی شان غم هایت را محو می کند گمنامی شان زندگی را برایت حقیرمی کند همان زندگی که برای دنیایت آخرت را می دزدد آری آنجاست که کوچکی افکارت به چشم دلت دیده می شوند و تو میمانی واندوهی از سرآگاهی  میروی تا دنیا را در این آرامگاه کوچک دوربریزی وکمی آخرت  وام بگیری ازآنهایی که تمام دنیارابه آخرت فروختند کاش قدر ارزنی از عشقشان را بفهمیم  کاش همه چیز به زیبایی سادگیشان بود گمنام @westaz_defa
همین که بر مزارشان ایستاده ای، یعنی تو را به حضور طلبیده اند همین که اشک هایت روان می شود ، یعنی نگاهت می کنند همین که دست می گذاری بر مزارشان، یعنی دستت را گرفته اند همین که سبک می شوی از ناگفته های غمبارت، یعنی وجودت را خوانده اند همین که قول مردانه می دهی، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند باور کن، شهید دوستت دارد # @westaz_defa
ماشین مهمون هامون آماده شد
چهار مهمان عزیز، به دیار باکری ها خوش آمدید ، سلام ما را به سردارمان برسانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محل معراج شهدای گمنام خوش آمدید جوانان برومند وطنم اگر قابل دونستید ما از عوض مادر و خواهرتون به استقبالتان می آییم .❤️
🌺رمان🌺 (خدیجه و محمد) ما بازم میاییم‌،فکرکردی بچه گول می زنی؟!آخرش من به وصال این لعبت می رسم.زنت زمانی زنته که تو خونه ی توباشه ،نه خونه ی پدرش.درتمام مدتی که کوردبا محمدحرف می زد،خدیجه محمدوسپرخودش کرده بود،حتی بااومدن مادرش پیشش نرفت،کورد اومد پشت محمد و نگاهی مشتری وار به خدیجه انداخت،گفت: گیس گلابتون باورکنم این شوهرته ؟،خدیجه ازپشت چنگی به لباس محمدزدو خودشو به محمدنزدیک تر کرد.محمدسینه به سینه ی کورد ایستادوگفت،مگه دین تو، ترو از نزدیک شدن به زن شوهردار منع نکرده ؟بااین حرف محمد ،کورد به رفقاش گفت:بریم، اما بازم میاییم ،باهیاهو وغارت وسایل دم دست که طبق معمول این غارتهارو در هر خونه ای بجزخونه های هم کیشانشون انجام می دادند.بارفتن مهاجمین ،خدیجه گریه کنان خودشو بغل معصومه انداخت.مادردخترشو‌ دلداری کنان بردداخل ساختمان ‌.محمد مشغول کار شد.اما حواسش جمع نبود این اولین باری بود که خدیجه اینقدبهش نزدیک شده بود.تا به اون لحظه نسبت به این دختر هیچ حسی نداشت.اما اون دقایقی که بهش پناه آورده بودحس غریبی وجودشو در برگرفت،وقتی به تک پیراهنش چنگ زده بود گرمای دست دختروحس کرده بود،با صدای بلند کارگرش به خودش اومدکه اوستا چرا جواب نمی دی،چندبارصدات کردم.محمدگفت: بگو ،چی شده ؟چی می گی؟هیچی اوستا حل شد. محمدنگاهی به دستای کارگر انداختوگفت:چی حل شد.کارگر باتبسمی ازشیطنت گفت:اوستا خودمونیما اصلا اینجا نیستی. و بعدش با خنده کارشو ادامه داد.معصومه خدمتکارو دنبال حاج اسماعیل فرستاد.وقتی حاج اسماعیل وارد اتاق شد،معصومه بی وقفه ماوقع رو براش تعریف کرد و منتظر جواب برادرش موند.حاج اسماعیل متفکرانه به تسبیح در دستش چشم دوخته بودوچیزی نمی گفت.داداش چرا ساکتی؟معصومه جان صبرکن شوهرتم بیاد یه فکری می کنیم.ظهر حاج حاج آقا با گفتن خسته نباشید به محمدو کارگراش،وارد اتاق شد و بعدازخوردن ناهار حاج اسماعیل ومعصومه موضوع رو مطرح کردن و منتظر تصمیم حاجی شدن.بعداز چند ساعت حرف زدن خدمتکارو فرستادن دنبال محمد. باورود محمد دوباره تمامی جوانب قضیه بررسی شد و نتیجه این شد که خدیجه به خونه ی محمد بره و محمد مثل یه برادر ازش محافظت کنه.مادر چند تیکه لباس و وسایل شخصی خدیجه رو داخل بقچه ای گذاشت و عصر چادر سرش کردو راهی خونه ی محمد کرد.دم دمای رفتنشون حاج حاج آقا از اسماعیل خواست که با محمد درمورد خدیجه اتمام حجت کنه ،حاج اسماعیل هم برای چندمین بار هرآنچه رو که لازم بود گفت و ازش قول مردانه گرفت و به شرافتش قسم داد که فقط امانت داری کنه.محمد با قول می دمو به روی چشم جواب حاج اسماعیل روداد.معصومه پاره ی تنشو به سینه ش فشردواززیرقرآن ردش کردو کاسه ای آب پشت سرش ریخت .اون شب معصومه وحاج حاج آقا تا صبح نخوابیدن وبی کلام کنارهم نشسته بودن ،نزدیکای اذان صبح هر دو برای نماز شب قامت بستن و با خدا رازونیازکردنو جگرگوشه شونو بخدا سپردن.حاج حاج آقا و معصومه خانم،بعدازخدیجه در فاصله ی کمی، مجبور شدن،دخترشون اخترروهم با سن کم به خونه ی بخت بفرستند،البته به عقدوزناشویی رسمی آقای صفاری! @westaz_defa
شهید گمنام .. بخش عظیمی از آزادی کشورمان را مدیون شهدا هستیم که گمنام مانده اند و نامی از آنها یافت نشده. این شهدا حاضر شدند تا نام گمنام بر تابوت آنها درج شود اما آب خوش از گلوی دشمن رد نشود. اگر این شهدا نبودند، شاید وضعیتی آرامی که الان داریم متفاوت بود و شاید آزادی ای که الان داریم را دیگر نداشتیم وتا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش در آوردند تا مانند مادرشان حضرت زهرا گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم...... @westaz_defa
زبان بدن و این حرفا @westaz_defa
دلنوشته با شهدا: تهنیت مادر دل خسته گلت پیدا شد باز از جبهه خبرهای جدید آوردند مقدمشان گلباران سالاری. خراسان رضوی