#داستان
با آمدنت در بهار 1350 زندگی ام را عطری خاص بخشیدی نامت را هم نام امام هشتم انتخاب کردیم.کودکی آرام و شیرین زبان بودی. از همه حرف شنوی داشتی. هفت سالت که تمام شد در مدرسه ی شهید غفار زاده ی روستایمان ،گلعذان ثبت نامت کردیم
آغاز یادگیری الفبای تو هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران شد. با اشتیاق فراوان درس می خواندی و هم زمان با تحصیل در مزرعه به پدرت کمک می کردی علی رغم تعطیلی اکثر مدارس به دلیل بمباران های هوایی دشمن با تمام تلاشت بالا خره تا هشتم نظام قدیم را گذراندی. شوق رفتن به جبهه در دلت پا گرفته بود.بارها تلاش کردی پدرت را راضی کنی که با رفتننت به جبهه موافقت کند. از طرفی سنت برای اعزام به جبهه کم بود و اگر پدرت هم موافقت می کرد نمی توانستی بروی .به عنوان خادم افتخاری در مسجد محل مشغول به خدمت شدی و مسئولیت نگهبانی مسجد محل را نیز به عهده گرفتی. اسلحه ای را که در اختیارت گذاشته بودند وسیله ی دفاع از وطنت می دانستی و احترام خاصی به آن قائل بودی. روحیه ی شهادت طلبی در تو تقویت شده بود .تمام عزمت را جزم کرده بودی که راهی شوی . یک روز تا عصر منتظر آمدنت بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. به سراغ همسایه ها رفتم تا از آنها سراغ تو را بگیرم. با خبر شدم که راهی جبهه شده ای و پیغام داده ای حلالت کنیم. رفتنت را باور نمی کردم. چطور می توانستی بدون خدا حافظی بروی ؟ چطور می توانستی مرا چشم انتظار بگذاری ؟ یک هفته گذشت و نامه ای از طرف تو دریافت کردم که نوشته بودی در شهرستان خوی و در پادگان حر دوره ی آموزشی نظامی را می گذرانی. نوشته بودی نگرانت نشویم. فرزند نداشتی تا بفهمی نگرانی چیست.
#ادامه_دارد
#شهید_رضا_رضایی
🖌خانم ساعدی
@westaz_defa