eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 حضرت نوح 🌸🍃 سالها حضرت نوح قوم گنهكار خود را از عذاب الهى هشدار داد، ولى آن‏ها همه چيز را به مسخره گرفتند و به هشدارهاى حضرت نوح اعتنا نكردند. نوح به كلى از هدايت شدن قوم مايوس شد، زيرا مى‏ ديد روز به روز بر لجاجت و آزار آن‏ها افزوده مى ‏شود و آن‏ها آن چنان از نظر فكرى و روحى مسخ شده‏ اند كه هيچ روزنه اميدى براى جذب آن‏ها باقى نمانده است و حتى از فرزندان آينده آن‏ها نيز اميدى نيست. از طرفى خداوند به نوح وحى كرد كه: ✨لن يُؤمِنَ مِن قَومِكَ الا مَن قَد آمَنَ✨؛ جز آنان كه تاكنون ايمان آورده‏ اند، ديگر هيچكس از قوم تو ايمان نخواهند آورد. اينجا بود كه نوح آن‏ها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آن‏ها چنين نفرين كرد: ✨ربّ لا تَذَر على الْأَرْضِ مِن الكافرينَ دَيّاراً اءِنَّكَ اءنْ تَذَرهُم يُضلُّوا عبادَكَ و لا يَلِدُوا فاجِراً كَفَّاراً؛✨ احدى از كافران را روى زمين زنده مگذار چرا كه اگر آن‏ها را زنده بگذارى بندگانت را گمراه مى‏كنند و جز نسلى گنهكار و كافر به وجود نمى ‏آورند. در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج مى‏ زد. آبى كه از آسمان مى ‏آمد باران نبود، بلكه چون سيلى بود كه بر زمين مى‏ ريخت و همه جاى زمين تبديل به آبشارهاى عظيم و بى‏ نظير شده بود، و باد تند از همه جا مى ‏وزيد و رعد و برق و ابرهاى متراكم همه جا تيره و تار ساخته بود. طولى نکشید كه كشتى بر روى آب قرار گرفت و همه انسان‏ها و موجوداتى كه در بيرون كشتى بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همه كوه‏ها و دشت‏ها زير آب قرار گرفت، گويى همه جا اقيانوس بود و ديگر زمينى يا قله كوهى ديده نمى ‏شد. به تعبير قرآن: ✨و هِىَ تَجرِى بِهم فِى مَوجٍ كالجِبالِ؛✨ كشتى نوح با سرنشينانش، سينه امواج كوه گونه را مى ‏شكافت و همچنان به پيش مى ‏رفت. ادامه دارد.... 👇👇👇 @westaz_Defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
🌸🍃 #داستان حضرت نوح 🌸🍃 سالها حضرت نوح قوم گنهكار خود را از عذاب الهى هشدار داد، ولى آن‏ها همه چي
🍃🌸 حضرت نوح 🍃🌸 ✨كشتى نوح بر فراز كوه جودى‏ طوفان، سيل و آب سراسر جهان را فرا گرفت. كشتى نوح بر روى آب به حركت در آمد، سرنشينان كشتى نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند. آب به قدرى بالا آمده بود كه بنابر روايتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مادرى به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت، هنگامى كه مشاهده كرد از هر سو آب به جريان افتاده، به سوى كوهى شتافت و از آن بالا رفت تا اين كه يك سوم مسافت كوه را پيمود. همان جا ايستاد و چون آب به آن جا نيز رسيد. مادر از آن جا نيز بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آن جا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رسانيد. آب آن‏جا را نيز فرا گرفت و هنگامى كه آب به گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد، ولى آب همچنان بالا آمد و از سر آن‏ها گذشت و آن‏ها غرق شدند. سرانجام (چنان كه در آيه 44 سوره هود آمده) كشتى بر روى كوه جودى پهلو گرفت. اين كوه در يكى از مناطق شمال عراق، نزديك موصل قرار گرفته است. نوح كشتى را به حال خود رها كرد و خداوند به كوه‏ها وحى كرد كه من كشتى بنده ‏ام نوح را روى يكى از شما مى‏ نهم. كوه‏ها در مقابل فرمان الهى گردن كشيده و سرافرازى كردند، ولى كوه جودى تواضع كرد، از اين رو آن كشتى بر سينه آن كوه نشست، در اين هنگام نوح عرض كرد: خدايا! كار كشتى و ما را سامان بخش. ادامه دارد.... 👇👇👇 @westaz_Defa
F S: 🔗عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. 🖇اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! 🖇دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! 🖇سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 🖇چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! 🖇پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! ارسالی از خانم زهرا سالاری از عزیزان کانال @westaz_defa
🎤عملیات در منطقه «کوپه قران » سقز، به فرماندهی آقای باقر محمدیاری ، و به منظور پاکسازی منطقه از دست احزاب انجام می شود . در این عملیات، که در تاریخ 22 آبان 1360 بود، عباس و دیگر رزمندگان به طور ناجوانمردانه و در حالی که دشمن در لباس زنانه و بین گوسفندها مخفی شده بودند، به کمین می خورند و بعد از درگیری، عباس از ناحیه کمر مجروح می شود به نحوی که گلوله از کمر و نخاع عبور کرده و باعث قطع نخاع می گردد. حدود۱۶ نفر از دوستان عباس در همین عملیات مجروح و ۱۱ نفر شهید شدند. تا جایی که به خاطر می آورم، دو نفر از شهدا، اصفهانی، دو نفراز بیجار و یکی از جعفرآباد، و شهیدان اوقول پی و بیرقی هم از تکاب بودند. عباس درحالی که جراحت شدیدی داشت با ماشین به بیمارستان هلال احمر تکاب (شهدا) منتقل می شود. 📔برشی از کتاب ستاره ثریا راوی : ثریا فرهادی تدوین : ویدا شهند @westaz_defa
📔 "برشی از کتاب لباس سبز شهادت" عزیز که سالهاست در جبهه های نبرد جانفشانی و از خود گذشتگی می کند. اینک در شبه جزیره ی فاو همرا با سایر رزمندگان با دشمن می جنگد. عملیات والفجر هشت از بیست بهمن ماه شروع شده و تاکنون که یازدهم اسفند1365است ادامه دارد. تلاش رزمندگان برای جلو گیری از دسترسی عراق به آبهای خلیج فارس ستودنی است. لحظات سخت و جانفرسایی است عزیز از تلاش های پی در پی برای مقابله با دشمن خسته شده و لحظه ای درکنار سنگر می نشیند. لحظه ای به یاد خانواده و زادگاهش تازه شهر می افتد. فرسنگها فاصله دلتنگش کرده است. لباس فرماندهی گروهان یک گردان حضرت علی اکبر (ع)در تنش می درخشد. یاد خواب دیشبش می افتد و با تبسمی که همیشه بر لب داشت رو به دوست رزمنده اش می گوید : در نظر داشتم لباس سبزی تهیه کنم و برای زیارت حضرت رضا (ع) به مشهد بروم دیشب خواب دیدم لباس سبزی بر تن دارم و در حال زیارت حرم آن حضرت هستم.... در همان حین تیری از سمت دشمن شلیک شده و از پشت سر به او اصابت می کند و مجروحش می کند. شدت جراحت به حدی است که اورا به بیمارستانی در اصفهان منتقل می کنند. فرشتگان لباس سبز شهادت را برایش به ارمغان می آورند براساس سرگذشت فرمانده شهید عزیز سالمی از سلماس نویسنده : خانم ساعدی @westaz_defa
📔 "برشی از کتاب بغض های نشکسته" سه نقاب‌دار روزی سه نفر ضد انقلاب که نقاب بر چهره داشتند ، درب خانه یکی از همسایه‌ها را زده بودند. او كه در را باز کرده بود، گفته بودند كه لباس آورده‌ایم. او هم كه خیاط بود، فكر كرده بود برای دوخت و دوز آمده‌اند، وارد خانه شده و وقتی نقاب‌هایشان را برداشته بودند تازه متوجه شده بود كه فقط یکی‌از آنها خانم است و دوتای دیگر آقا هستند. آنها یك بطری سم ، یك نارنجك، یك بسته پول و یك اسلحه گذاشته بودند مقابلش و بعد گفته بودند كه یا این بطری را داخل دبه‌های ترشی و مربا و ... خالی کن یا این نارنجك را بگذار زیر یكی از اجاق‌های غذا و این ‌یک بسته اسكناس را بگیر و یا همه‌چیز را فراموش كن. اگر چیزی از این اتفاق به كسی بگویی ، 50 سال هم بگذرد با همین اسلحه جانت را می‌گیریم. همسایه‌مان آن نقاب‌دارها را شناخته بود و هرگز نتوانست در مورد افشای هویتشان چیزی به كسی بگوید و بعدها مریض شد و از دنیا رفت . البته ضد انقلابها برای لطمه زدن به رزمندگان و ایجاد اختلال در امداد رسانی های مردم از این خرابکاریها زیاد انجام می دادند . یک بار هم که ما در کوچه در تشت های بزرگ برای رزمندگان مربا می پختیم داخل آن نفت ریخته بودند. با اینکه نفهمیدیم چه کسی این کار را کرده است ولی از آن به بعد دیگر اجاقها را در کوچه بر پا نکردیم کانال و صفحه رسمی شهیدانه در ایتا و روبیکا 👇👇👇 @westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
داشتم کتاب تاریخ شفاهی خانم دهقانپور را کار می کردم به قسمتی از کتاب رسیدم گفتم برا شما هم بفرستم ت
اردیبهشت سال 1366 بود که پیکر شهدا را آوردند، پدرم برای شناسایی رفت. پدرم موقع اعزام برادرم، پوتین های خودش را به سیامک داده بود، همان پوتین ها در پایش بودند. 🥾 پدرم از همان پوتین ها تشخیص داده بود که جنازه برادرم است. چون در دریاچه نمک مانده بودند، نمک فاسد شان کرده بود، فقط استخوان هایشان مانده بود. هیچ کدام سر نداشتند. پلاک و پوتین هایش باقی مانده بودند، در جیبش یک دعا داشت که نمکی شده بود، در آن نوشته بود:« به فلانی این همه قرض دارم، به فلانی سلام برسانید و بگویید حلالم کند.» 🎙خاطرات خواهر شهید سیامک دهقانپور @westaz_defa
گفته بودند، نیرو لازم است، برادرم با دوستانش سوار تویوتا شده و رفته بودند. آنقدر با عجله سوار شده بود یا شاید آماده نشسته بود که گویی پاهایش از ماشین آویزان کرده بود. ماشین روی مین رفته و مین او را به بالاپرتاب کرده بود. جالب اینجا است آنهایی که دیده بودند می¬گفتند:« وقتی به بالا پرتاب شده بود در هوا تیراندازی کرده بود.» موقع فرود در چاله افتاده و سرش به سنگ خورده بود. طوری شده بود که فکر کرده بودند شهید شده و او را به عنوان یک شهید آورده بودند. یکی از بچه هاگوشش را روی قلبش گذاشته بود و گفته بود:« نمرده او را به بیمارستان برسانید.» ما در خانه بودیم، آمدند و گفتند که روی مین رفته است . راوی:خواهر شهید خلیل سفیدکار @westaz_defa
حلالت کردم صلوات ها در هم گره خورده و زنجیر وار راهی آسمان می شوند. اتوبوس سلماس_مشهد به راه می افتد. نگاهت را از جاده می گیری و به صورت علی اصغر جهان تاب می دوزی .نه حرفی، نه سخنی، تنها لبخند است که بین تان ردو بدل می شود. قرار نبود بیاید و مسئول اتوبوس شود .گفته بود تازه از جبهه برای مرخصی آمده است .هزینه ی ایاب و ذهاب زائران را در جیبش گذاشته بودی و مسئولیت خودت را به گردنش انداخته بودی و گفته بودی : حالا مجبوری بیایی، چون مسئول کاروان تویی. جایی که شما بزرگتر مایی من همیشه کوچیک شمام . یادت هست ؟ اولین بار که علی اصغر جهانتاب رادیدی کی بود؟ تازه به سن نوجوانی رسیده بودی، و انقلاب پا گرفته بود.آن زمان علی اصغر جهانتاب مسئول بسیج عشایر روستای مغانجوق بود .شال و کلاه کرده بودی و رفته بودی عضو بسیج شوی . زیر بال و پرت را گرفته بودند و بزرگت کرده بودند و تو همیشه خودت را در مقابل آن ها کوچک می دیدی. از وقتی عضو بسیج شده بودی .کمتر به خانه می آمدی .از فعالیت های تو با خبر نبودیم. ما فقط قد کشیده شدنت را می دیدیم و از مرد بودنت با خبر نبودیم . تا اینکه یک روز پدرت علی اکبر رو به تو کرده و گفت : احد بسه دیگه ،وقت سربازی رفتنت شده، این فعالیت ها رو ول کن بیا برو اسمت را بنویس . تو خندیده بودی و گفته بودی :پدر مگه خبر نداری ؟ من خیلی وقته سربازم ،من سرباز وطنم هستم و می مانم. گنبد طلایی رنگ سلامت می کند و تو را می خواند. با شور و شوق و تکبیر گویان جلو می روی. دست به سینه خم می شوی. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ...و دیگر هیچ نمی گویی، او آقای مهربانی هاست و خوب می تواند قطره های اشک تو را ترجمه کند. حرف دلت را بخواند و دعایت را اجابت کند. ایستاده ای و زیارت نامه می خوانی. آنچنان محو حضور حضرت شده ای که نشستن و استراحت را فراموش کرده ای ....دستی به شانه ات می زند و با شیطنت می پرسد: به آقا چی می گی ؟ نکنه زن می خوای کلک ؟ برمی گردی لبخند می زنی و می گویی: نپرس، مش عسگر نپرس درد و دل های تو هرچند پایانی ندارد اما باید بروی. باید بروی و جبهه های نبرد را خالی نگذاری . اتوبوس به راه می افتد. گویی صدایی از تو می پرسد : احد چیزی را جا نگذاشته ای ؟ برمی گردی و نگاهی به پشت سرت می اندازی .آری دلت ،دلت را جا گذاشته ای............. تازه از مشهد رسیده ای که عزم رفتن به جبهه می کنی. هر چه قدر در گوشت می خوانم تا مانع رفتنت شوم قانع نمی شوی من پدرت و خواهرهایت برای بدرقه ات آمده ایم .علی اصغر را صدا می زنم. مثل پسرم هست. در گوشش می گویم. احد م را قانع کن تا از رفتن منصرف شود. علی اصغر به سراغت می آید. حرفهایی که بین تان رد و بدل می شود را نمی شنوم فقط می بینم علی اصغر کیفت را در دستش گرفته و می کشد اما تو مانع می شوی و نمی گذاری. داخل اتوبوس می روی و خودت را بین رزمندگان جا می کنی. علی اصغر به سمت من بر می گردد و می گوید: مادر نتوانستم مانعش شوم. هر چه قدر گفتم حداقل بمان با من برویم قبول نکرد از دستت دلخور شده ام .خطاب به علی اصغر می گویم صدایش کن حداقل ببوسم بعد برود. برمی گردی محکم در آغوش می گیرمت و می بوسمت .خداحافظی می کنی و می روی، اتوبوس رزمندگان که راه می افتدو من پشت سرت می گویم : حلالت کردم خدیجه ،خواهر بزرگترت کنارم ایستاده و می گوید :تو که اینطوری گفتی، انگاری رفت دیگه برنگرده چیزی نمی گویم. اشک های بی امان روی صورتم می ریزد. و گذشته ها را مرور می کنم خدیجه، نسیبه،حسنیه، سه فرشته ی الهی برای من بودند. اسفند 1349 تو که به دنیا آمدی .حس خوب داشتن پسر را برایم به ارمغان آوردی .کودکی ساکت و آرام بودی. موهای سرت را یک طرفه شانه می زدم و معصومیتت دو چندان می شد. خواهر هایت عاشقانه دوستت داشتند . بعد از تو قنبر و جعفر به دنیا آمدند. خدیجه بیشتر از همه از دوری و نبودنت غصه می خورد. یک بار به تو گفت: احد اگه دیدی شرایط سخت و بحرانی هست سعی کن اسیر شوی ! اسیرشو اما شهید نشو رو به او گفتی : این حرف را نزن خواهرمن، مرگ با عزت شرف دارد به اسارت با خفت، در ضمن من طاقت اسارت دشمن را ندارم اسفند 1364است و تو باز گشته ای . همان ماهی که خدا تو را به من هدیه داده بود این بار جور دیگری هدیه داده است، نامت در کنار نام دوازده شهیدی که به شهرمان باز گشته اند می درخشد صدایم می کنند مادر شهید احد نوبخت و من با افتخار سرم را بالا می گیرم 📔لباس سبز شهادت بر اساس سرگذشت شهید رضا رضایی 🖌سمیرا ساعدی @westaz_defa
با آمدنت در بهار 1350 زندگی ام را عطری خاص بخشیدی نامت را هم نام امام هشتم انتخاب کردیم.کودکی آرام و شیرین زبان بودی. از همه حرف شنوی داشتی. هفت سالت که تمام شد در مدرسه ی شهید غفار زاده ی روستایمان ،گلعذان ثبت نامت کردیم آغاز یادگیری الفبای تو هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران شد. با اشتیاق فراوان درس می خواندی و هم زمان با تحصیل در مزرعه به پدرت کمک می کردی علی رغم تعطیلی اکثر مدارس به دلیل بمباران های هوایی دشمن با تمام تلاشت بالا خره تا هشتم نظام قدیم را گذراندی. شوق رفتن به جبهه در دلت پا گرفته بود.بارها تلاش کردی پدرت را راضی کنی که با رفتننت به جبهه موافقت کند. از طرفی سنت برای اعزام به جبهه کم بود و اگر پدرت هم موافقت می کرد نمی توانستی بروی .به عنوان خادم افتخاری در مسجد محل مشغول به خدمت شدی و مسئولیت نگهبانی مسجد محل را نیز به عهده گرفتی. اسلحه ای را که در اختیارت گذاشته بودند وسیله ی دفاع از وطنت می دانستی و احترام خاصی به آن قائل بودی. روحیه ی شهادت طلبی در تو تقویت شده بود .تمام عزمت را جزم کرده بودی که راهی شوی . یک روز تا عصر منتظر آمدنت بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. به سراغ همسایه ها رفتم تا از آنها سراغ تو را بگیرم. با خبر شدم که راهی جبهه شده ای و پیغام داده ای حلالت کنیم. رفتنت را باور نمی کردم. چطور می توانستی بدون خدا حافظی بروی ؟ چطور می توانستی مرا چشم انتظار بگذاری ؟ یک هفته گذشت و نامه ای از طرف تو دریافت کردم که نوشته بودی در شهرستان خوی و در پادگان حر دوره ی آموزشی نظامی را می گذرانی. نوشته بودی نگرانت نشویم. فرزند نداشتی تا بفهمی نگرانی چیست. 🖌خانم ساعدی @westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
#ادامه_داستان پدرت راهی خوی شد تا از سلامتی ات مطمئن شود وقتی برگشت سرش را بالا گرفته و غرور همه ی
بعد از آموزش نظامی به دزفول و منطقه ی شلمچه به دفاع از میهن رفتی. با جراحتی که در دستت به وجود آمده بود برای مرخصی به خانه آمدی . پدرت عصبانی شده و گفت : خجالت نمی کشی تا دستت زخم برداشته به خانه برگشتی ؟ حداقل می ماندی و یک لیوان آب دست رزمنده ها می دادی. و تو گفتی : نمی توانستم، باید از مافوقم اطاعت می کردم. وقتی به من گفتند به مرخصی برو، من هم آمدم بعد از بهبودی کامل راهی شدی .6 ماه بعد و در منطقه ی شلمچه به هنگام پاتک نظامی از ناحیه ی شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفتی و در بیمارستان صحرایی در حالیکه مورد مداوا قرار می گرفتی با حملات شیمیایی دشمن به شهادت رسیدی. بارها چشم انتظار آمدنت بودم اما خبری نمی شد. تا اینکه یکی از روستاییان پیکرت را شناسایی کرده و متوجه شده بود تو با شناسنامه ی احمد به جبهه رفته بودی. بارها پیکرت از ارومیه به سلماس آمده و برگشته بود. نسیم ملایمی صورتم را نوازش می کند. چادرم را روی سرم می کشم و با گوشه ی روسری ام اشک هایم را پاک می کنم. بعد از تو پدرت بند خانه نبود .می گفت: قربان غیرت رضا بشوم. دوست داشتم به جبهه بروم اما این مزرعه دست و بالم را بسته بود. بعد از رضا دیگر دست و بالی برایم نمانده بود. رای همین راهی جبهه شد .پدرت پایش را که به جبهه گذاشت .قطع نامه 598امضاء و جنگ ایران و عراق تمام شد. این پسر ها هستند که راه پدر هارا ادامه می دهند اما این پدر تو بود که راه تو را ادامه داد. تا اینکه در درگیری با حزب دموکرات در شهرستان سلماس به شهادت رسید. یاد آن روز می افتم که تو رو به من پرسیدی ؟ از من راضی هستی مادر ؟ حالا دستم را روی سنگ مزارت می کشم و روی تاریخ شهادتت که بیستم فروردین ماه 66 را روی آن حک کرده اند می کشم و به تو بیست می دهم شهید_رضا_رضایی 🖌خانم ساعدی @westaz_defa