#تیکه_کتاب
طنین دلنشین اذان فضای حیاط را پر می کند. عزیز پای چپش را مسح کشیده؛ نگاههای عاشقانه ی منظر را به دنبال خود می کشاند و به داخل اتاق می رود. گلدانهای شمعدانی روی هره ی پنجره لبخند می زنند .حوض حیاط مرتب چشمک می زند. منظر، شستن لباس ها را تمام می کند.شیر آب را می بندد و به طرف بند رخت می رود .چند گنجشک از روی درخت انگور پرواز می کنند و روی دیوار می نشینند. منظر از پنجره داخل اتاق را نگاه می کند. دلش می خواهد بایستد و یک دل سیر عزیزش را نگاه کند .با خودش می گوید : (در تمام این مدتی که در جبهه خیلی لاغر شده است رنگ و رویش هم عوض شده است و آفتاب داغ جنوب چهره ی جدیدی به او بخشیده است )
یکی از لباس های عزیز را از داخل سبد ها بر می دارد محکم می چلاند و روی بند می اندازد. باز نگاهش را از پنجره به عزیز می اندازد. (شاید این آخرین بار باشد که عزیز به خانه می آید) این جمله مثل یک تیر از ذهنش می گذرد و در قلبش فرو می رود. عزیز الله اکبر می گوید و به رکوع می رود. منظر خم می شود و پیراهن دختر کوچکشان اعظم را که در اتاق خوابیده است از سبد بر می دارد و روی بند می اندازد. نگاهی به عزیز می اندازد که به سجده رفته است. دستی به کمرش می کشد با اینکه خسته است. با زحمت تمام لباس ها را روی بند پهن می کند. داخل اتاق می رود با ورودش آفتاب دستش را از پنجره روی تابلوی پولک دوزی شده ی نام الله می کشد.عزیز هنوز سر از سجده بر نداشته نگاهی به اعظم می اندازد که هنوز در خواب ناز هست. با خودش می گوید حتما عزیز هم از خستگی در حالت سجده خوابش برده است. لبخند نمکینی می زند به آشپز خانه می رود تا به غذا سر بزند. وقتی که به اتاق برمی گردد عزیز سر از سجده بر داشته و حالت خاصی در چهره اش نمایان است. زیر لب دعا می خواند. متوجه منظر می شود. منظر سر صبحت را باز کرده و می گوید: خوب سر نماز خوابت برده بود، نمازت هم که باطل شد.
غمی بزرگ به قلب عزیزچنگ انداخته است با زحمت و اندوه به سنگ صبور زندگی اش می گوید: در حالت سجده بودم خودم را در حالتی دیدم که قیامت بر پا شده بود و شهداء بر روی مرکب هایشان بودند ولی من در ان لحظه نظاره گر بودم و افسوس می خوردم که چرا جزء آنها نیستم ) آهی کشیده چشم به جانمازش دوخته و ادامه می دهد : ای کاش من هم شهید شوم.
....................................
عزیز که سالهاست در جبهه های نبرد جانفشانی و از خود گذشتگی می کند. اینک در شبه جزیره ی فاو همرا با سایر رزمندگان با دشمن می جنگد. عملیات والفجر هشت از بیست بهمن ماه شروع شده و تاکنون که یازدهم اسفند1365است ادامه دارد. تلاش رزمندگان برای جلو گیری از دسترسی عراق به آبهای خلیج فارس ستودنی است. لحظات سخت و جانفرسایی است عزیز از تلاش های پی در پی برای مقابله با دشمن خسته شده و لحظه ای درکنار سنگر می نشیند. لحظه ای به یاد خانواده و زادگاهش تازه شهر می افتد. فرسنگها فاصله دلتنگش کرده است. لباس فرماندهی گروهان یک گردان حضرت علی اکبر (ع)در تنش می درخشد. یاد خواب دیشبش می افتد و با تبسمی که همیشه بر لب داشت رو به دوست رزمنده اش می گوید : در نظر داشتم لباس سبزی تهیه کنم و برای زیارت حضرت رضا (ع) به مشهد بروم دیشب خواب دیدم لباس سبزی بر تن دارم و در حال زیارت حرم آن حضرت هستم....
در همان حین تیری از سمت دشمن شلیک شده و از پشت سر به او اصابت می کند و مجروحش می کند.
شدت جراحت به حدی است که اورا به بیمارستانی در اصفهان منتقل می کنند. فرشتگان لباس سبز شهادت را برایش به ارمغان می آورند
#شهید_عزیز_سالمی
به قلم : سمیرا ساعدی
@westaz_defa