نمی¬دونی که چقدر جایت در خانه خالی است لحظه¬ای نیست که جایت در خانه خالی نباشد.🥰
. یعقوب برایم روزهای اوّل مثل زندان بود 😔مثل این بود که داشتم در دنیای غم زندگی می¬کردم تا اینکه آن یادداشت تو رسید.😍
یعقوب باور نمیکردم که زندگی به دور از تو اینقدر برایم تنگ شود 😥ولی باشد به خاطر اسلام صبر میکنم که انشاءالله تو بازگردی🤲
● برگرفته از کتاب خاطرات شفاهی رزمنده دلاور دفاع مقدس حاج رحیم قره جه داغی 📚
بعد از ظهر وضعیت ما کمی وخیمتر شد چون عراقیها بعد از ظهر حمله شدیدی را انجام دادند درگیری طوری بود که همه افراد از یک قسمتی از بدنشان زخمی شده بودند من خودم هم ترکش بر صورتم خورده بود بعد از درگیری نشسته بودیم علی اکبر آمد امیدی به برگشتن نداشتیم چون نفرات زیادی نمانده بود فقط میتوانستیم شهدا و زخمی ها را جمع کنیم و بگذاریم آنجا بمانند هیچ امیدی هم به زنده ماندنمان نداشتیم طوری بود خود شهید علی اکبر وضعیت مرا جویا شد گفتم طوری نیست گفت که صورتت خونی شده اوضاع طوری بود که من متوجه نشده بودم که ترکش به صورتم خورده است ما آنجا ماندیم و به سر و وضعمان رسیدیم فردای آن روز دیگر آزادی خرمشهر تثبیت شد عراقیها کاملاً شکست خورده بودند سلام سلام نیروهای جدید آمدند و کنار ما مستقر شدند ما از آنجا به داخل خرمشهر آمدیم
پیشکسوتان اداره کل حفظ آثار استان آ.غربی
@westaz_defa
اباعبدالله بعد آنهمه ضربه نیزه و شمشیر و سنگ ، انگشترش نشکست و ساربان انگشت را با انگشتری دزدید💔 تورا چگونه زدند که انگشترت شکست...🥀😔
#امام_حسین
⟬شهیدآرمانعلیوردی⟭
@westaz_defa
😏بن سلمان ۲۰۱۷ : جنگ را به داخل ایران میکشیم!
😉بن سلمان ۲۰۲۳ : سلام من و پادشاه عربستان را به رهبر ایران و دکتر رئیسی برسانید
#سلامعلیکم
#وعلیکمالسلام😂
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
پیمان عزیز
توی خیابان شهید عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهر کاظمین میباشند. برای همین نام مقدس جوادین الا را که به دو امام شهر کاظمین گفته می شود، برای مغازه انتخاب کردم. همیشه در زندگی سعی میکنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می کنم
سال ۱۳۸۳ بود که یک بچه مدرسه ای مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل میخورد.
این پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان می داد.
من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم. یک روز به من گفت آقا پیمان من میتونم بیام پیش شما کار کنم و
فلافل ساختن را یاد بگیرم گفتم: مغازه متعلق به شماست، بیا. از فردا هر روز به مغازه می.آمد خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکارشد.
چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان کردم دست و دلش خیلی پاک بود.
#پسرک_فلافل_فروش
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
خیالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختیار او می گذاشتم.
در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری با ادب خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمی شد.
با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاکت او برای همه نمایان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف میزدم از مراجع تقلید و علما حرف میزدیم. او هم
زمینه ی مذهبی خوبی داشت. در این مسائل با یکدیگر هم کلام می شدیم. یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیئت حاج حسین سازور کار می کرد.
مدتی بعد مدارس باز شد من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل فروشی ادامه داد هر وقت میخواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سید علی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب
پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد.
#پسرک_فلافل_فروش
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه ی دکتر حسابی به صورت غیر حضوری ادامه داد.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمیدانم برای این جوشهای صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب صورت مهم نیست باطن و سیرت انسانها مهم است که الحمد لله باطن تو بسیار عالی است. هر بار که پیش ما می آمد متوجه میشدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده
تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار که میآمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود.
آخرین بار هم از من حلالیت طلبید با اینکه همیشه خداحافظی می کرد، اما
آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت ...
#پسرک_فلافل_فروش
@westaz_defa
دو ستان خدمتتون عرض کنم مسابقه کتابخوانی پسرک فلافل فروش، روز چهار شنبه ساعت ۲۱ در کانال شهیدانه برگزار خواهد شد، تعداد سوال ها ۱۰ تا و ۱۰ دقیقه فرصت پاسخ گویی از طریق لینکی که در کانال خواهیم گذاشت خواهد بود ،
سوالات خیلی راحت هستند و عزیزان می توانند به راحتی پاسخگو باشند، توصیه می کنم تا چهار شنبه کتاب را بخونید
مسابقه بزرگ کتابخوانی در کانال شهیدانه
🔻فایل کتاب پسرک فلافل فروش در کانال شهیدانه موجود می باشد
🔻 مسابقه روز چهار شنبه ۱ شهریور ساعت ۲۱ در کانال شهیدانه برگزار خواهد شد.
🔻 تعداد سوال ها ۱۰ عدد و ۱۰ دقیقه فرصت پاسخ گویی خواهد بود.
🔻شرکت کنندگان از طریق لینکی که در کانال خواهیم گذاشت، می توانند در مسابقه شرکت کنند.
🔻سوالات خیلی راحت هستند و عزیزان می توانند به راحتی پاسخگو باشند.
🔻حتی اگر تا حالا کتاب را نخوانده باشید با یک ساعت مطالعه قادر به پاسخگویی خواهید بود.
🔻به ده نفر از عزیزان که پاسخ صحیح بدهند جایزه ی یک میلیون ریال واریز خواهد شد .
🔻اگر تعداد پاسخگویان صحیح بیش از ده نفر باشد قرعه کشی انجام خواهد شد.
@westaz_defa
«📿🕋»
«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ...»
اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد ، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید.
[فتح آیه ۴]
@westaz_defa
اعتقاد به مـهدی موعود(عج) دلها
را سرشار از نور اُمـید میکند.
برایِ ما که معـتقد به آینده
ظهور مهدی موعـود(عج) هستیم
این یأسی که گریبانگیرِ بسیـاری
از نخبـگان دنیاست،بیمعناست!
#حضرت_آقا❤️
@westaz_defa
💍#ازدواج_به_سبک_شهدا
🟣شهید مدافعحرم ابوذر امجدیان
🎙راوے: همسر شهید
💙من و همسرم هردو اهل روستای سهنله از توابع شهرستان سنقر استان کرمانشاه هستیم. خانهی ما و خانهی پدری همسرم چند کوچه با هم فاصله داشت. ابوذر برحسب اتفاق یکبار مرا دیده بود و با خانوادهاش مسئله را در میان گذاشته بود.
💜پس از طرح موضوع با خانواده به خواستگاریام آمدند که بنده نیز چون شناخت کافی از ایشان داشتم، در زمان خواستگاری خیلی سریع جواب مثبت به او دادم. اخلاق بسیار خوب، تواضع، مهربانی و شوخطبعی او مرا شیفته خود کرده بود. ابوذر پاسدار بود و منم همیشه آرزو داشتم که با یک پاسدار ازدواج کنم.
💙همان روز از سختیهای زندگی با یک نظامی برایم گفت و اینکه احتمالاً پیش بیاید که چندماهی در مأموریت باشد و منم پذیرفتم اما هرگز فکر نمیکردم که ابوذرم به شهادت برسد و همسر شهید شوم. در نهایت من و ابوذر با مهریه ۷۲سکه، در اول آبان سال۱۳۸۹ ازدواج کردیم. من توفیق داشتم ششسال در کنار بهترین همراه و همسنگران باشم
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
☔️اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد☔️
@westaz_defa
یعقوب تصمیم گرفتم برایت یک قربانی بخرم لطف کن موقع آمدن خبر بده و پولش را کنار گذاشتم.😃
یعقوب الآن نوار آهنگران را گذاشتم (هویزه) امیدم به خداست که برگردی و هر دو زندگی را از سر بگیریم😊