دلم میخواد گریه کنم، داد بزنم. چمدونمو ببندم و برم، برم یهجای دور، یه قبرستونِ دور افتاده.
دیگه نمیتونم اینجا بمونم. حس میکنم دارم غرق میشم تو منجلابِ دلتنگی، غم، بغض، اشک، اشک، اشک.
میخوام برم و دیگه هیچوقت برنگردم، تا ابد گم شم.
Willi
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم! تو چرا سنگ شدی، راه نشانم دادی؟
تا زنده ام که هیچ، به من اعتماد کن
میمیرم و میان کفن عاشق توام ..
امشب، 1402/12/7.