Willi
با زبان شعر گفتم عاشقت هستم ولی، آمدی گفتی چه شعری، با اجازه این کپی!
شب چنان گريه كنم بىتو كه همسايه بهزور،
دست من گيرد و بيرون كشد از آب مرا ..
Willi
دوست داشتن، عدد نبود که کم و زیاد بشود عزیزِ من! دوست داشتن مرگ بود، فقط یکبار و به یک شدت.
تو رفتهای و همه چیز در من مردهاست، خندههایم، برق چشمهایم، امیدم.
میترسم زمان هم تو را در من بمیراند.
هدایت شده از ﮼ مَهـــدا ﮼
گمان میکردم آنکه دوستم دارد ،حتی اگر غرق در تاریکیام باشم دوستم خواهد داشت، حتی اگر پر از زخمهای روانی باشم، حتی اگر قادر به دوست داشتن خودم نباشم، او با وجود همه ی اینها دوستم خواهد داشت و مرا درک خواهد کرد، اما نه ، هیچکس خود را به مخاطره نمیاندازد و دستش را داخل چاه نمیبرد. تاریکی تنها برای ماست
از همان روز که او رفت، زمستان آمد ..
بعد از او بهمن و اسفند چه فرقی دارد؟
[1402/12/1]
Willi
تو رفتهای و همه چیز در من مردهاست، خندههایم، برق چشمهایم، امیدم. میترسم زمان هم تو را در من بم
میدانم چرا هیچگاه یاد من نیستی. من زخمی بر روحت به یادگار نگذاشتم که با هر تلنگری یادم بیفتی، انسان به زخمها بیشتر میاندیشد تا مرهمها.