بانوان برتر کاشان
مطالب بهترین زوج #جلسه212 #هر_دو_بدانیم "همدیگر را بفهمید!!!" 🍃 فرض کنید همسر شما کمی زود از کور
مطالب بهترین زوج #جلسه213
✅ حتی الامکان با پیشنهادات خانواده همسرتان #در_حضور_آنها مخالفت نکنید
👈 ولی اعلام کنید که تصمیمتان را بعدا اعلام خواهید کرد.
💟 سپس در تنهایی نظر واقعی خود را به همسرت بگویید و با هم تصمیم نهایی را بگیرید و #توسط_او تصمیم خود را به خانواده اش اعلام کنید.
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا80 💥فردای آن روز رفتیم همدان. صمد میگفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها
🌷 #دختر_شینا81
💥گفت: « ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست میخوردیم. باید برمیگشتیم عقب. خیلی از بچهها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آنقدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمیآمد. به آنهایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمیدانی لحظهی آخر چهقدر سخت بود؛ وداع با بچهها، وداع با ستار. »
💥یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت.فریاد زدم: « چهکار میکنی؟! مواظب باش! » زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: « شب عجیبی بود. اروند جرز کامل بود. با حمید حسین زاده دو نفری باید برمیگشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوختهای که به گل نشسته بود. حالا عراقیها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک میکردند. گلولههای توپ، کشتی را سوراخسوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخها خودمان را کشاندیم تو. نزدیکهای صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم» گفتم: « پس دلهرهی من و مادرت بیخودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی»انگار توی این دنیا نبود. حرفهای من را نمیشنید. حتی سر و صدای بچهها و شیطنتهایشان حواسش را پرت نمیکرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد میآورد و تعریف میکرد.
@women_kashan
🌈ثبت نام پیش دبستانی و مهد قرآن کریم کاشان
✅با توجه به تفکیک کلاس دختران👧 و پسران👶 پیش دبستانی
هنوز فرصت ثبت نام دارید👌
☄بشتابید
🔸 تدریس کتاب های پیش دبستانی آموزش و پرورش، تدریس کتاب های آموزش قرآنی
🚙🚕🚗سرویس از مناطق مسکن مهر وفین، فاز یک، خ خاندایی، فلکه شوری، میدان امام حسن، میدان جهاد، شهرک انقلاب، شاهد، زیارتی، راوند و خ تالار گلشن و... داریم
😍خانواده های طلاب جهت تخفیف از مرکز خدمات معرفی نامه بیاورند
مکان⬅️ بلوار مطهری، روبروی رستوران جوان، مهد قرآن کریم کاشان
☎️55577880
@nooramuzan
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
ذکر روز چهارشنبه:صدبار
یا حی و یاقیوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سلام بر شما مهربانان
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
❣با چهارشنبه های نشاط منتظرتون هستیم💪
💠دخترانه ترین دورهمی فیروزه نشان
❣قرارما ساعت 16:30_18:00💁
آدرس⬅️ خیابان امیرکبیر ابتدای دیزچه
کانون مطالعاتی شهید مطهری
🎤سخنرانی دلچسب سرکار خانم نصیری _ استاد حوزه و دانشگاه
🎭مسابقات جذاب و سرگرمی های دخترانه
💠تنها کانال اختصاصی دختران فیروزه نشان
💙اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند
https://gap.im/firuzeneshan
بانوان برتر کاشان
مطالب بهترین زوج #جلسه213 ✅ حتی الامکان با پیشنهادات خانواده همسرتان #در_حضور_آنها مخالفت نکنید 👈
مطالب بهترین زوج #جلسه214
💞💍⭐️#محبت_باید_ابراز_شود
💖 #محبت_در_دل هرگز کافی نیست
چون مثل عطر درون شیشه است
تا از آن درست استفاده نکنیم
هرگز زندگی ما شیرین نمیشود
#محبت
حتی به یک نگاهی😉
یا به یک کلامی😘
یا یک سلامی
#محبت
گاهی با یک شاخه گل💐
گاهی با یک نوازشِ عاشقانه💏
گاهی با مرور خاطرات شیرین گذشته
گاهی با دیدن عکسهای قدیمی
گاهی با گردش و تفریح
گاهی با خلوت کردن
گاهی با بوسیدن
گاهی با .....
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا81 💥گفت: « ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست میخوردیم. باید برمیگ
🌷 #دختر_شینا82
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یکطوری بچهها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچههای خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشهام گرفت. بچه های خودی ما را دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
💥 رو کرد به من و گفت: « حسین آقای بادامی را که میشناسی؟! » گفتم: « آره، چهطور؟! » گفت: « بندهی خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را میخواند. آنجا که میگوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار میکرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم. یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب میزنیم. » خندید و گفت: « عراقیها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. »
گفتم: « بالاخره چهطور نجات پیدا کردی؟! »
گفت: « شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچههای تیز و فرز و ورزیدهای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. » دوباره خندید و گفت: « بعد از اینکه بچهها ما را آوردند اینطرف آب، تازه عراقیها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آنها کشتی را نشانه گرفته بودند. »
@women_kashan
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
بسم الله الرحمن الرحيم
ذکر روز پنجشنبه:صدبار
لا اله الا الله الملک الحق المبین
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام بر بانوان سربلند و نمونه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بانوان برتر کاشان
مطالب بهترین زوج #جلسه214 💞💍⭐️#محبت_باید_ابراز_شود 💖 #محبت_در_دل هرگز کافی نیست چون مثل عطر درون
مطالب بهترین زوج #جلسه215
✅ خوش اخلاقی #لطف نیست بلکه #وظیفه شماست!
👈 با جمله ی 《من اخلاقم اینجوریه دیگه》 بدخلقی رو توجیه نکنید!
💟 محبت وظیفه شماست ؛
کم کاری نکنید...
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا82 از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یکطوری بچهها را
🌷 #دختر_شینا83
💥کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، درآورد و بوسید. گفت: «این را یادگاری نگه دار» قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:« چرا اینطوری شده؟!» دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. میدانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت میشود؟!»
💥قرآن را بوسیدم و گفتم: « الهی شکر. الهی صدهزار مرتبه شکر» زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یکریز قرآن را میبوسیدم و خدا را شکر میکردم. همینکه به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچهها شام خورده بودند و میخواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچهها. آنها را دور و بر خودش جمع کرد. با آنها بازی میکرد. دانهدانه پفک توی دهانشان میگذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود.اخلاق و رفتارش از اینرو به آنرو شده بود. سمیهی ستار را قلقلک میداد. میبوسید. میخندید و با او بازی میکرد.
💥فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: « قدم! میخواهم بروم منطقه. میآیی با هم برگردیم همدان؟ » گفتم: « تو که میخواهی بروی جبهه، مرا برای چی میخواهی؟! چند روزی پیش صدیقه میمانم و برمیگردم. » گفت: « نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمیکند. اما اگر تنهایی بروم، میفهمد میخواهم بروم جبهه. گناه دارد بندهی خدا. دلشکسته است. »
@women_kashan
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
ذکر روز جمعه:صدبار
اللهم صل علی محمد و آل محمد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سلام برشما منتظران
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
﷽
یا صاحب الزمان
شاعرشده ام تاکه قلم بردارم
ازقلب مبارک تو غم بردارم
آقا توبرای من دعاکن که فقط
در راه رضای تو قدم بردارم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@women_kashan
📣📣توجه توجه
به درخواست زیاد بانوان مبنی بر معرفی هنر و کارهای مختص بانوان کاشان، کانال زیر ایجاد گردیده که مورد تایید کانال بانوان برتر کاشان میباشد 👇👇👇
✋داخل شهرکاشان دنبال کارخوب میگردی؟؟؟
✍میخوای کسب وکارت به همه معرفی بشه؟؟؟؟
👈همه چی داخل این کانال هست،فقط کافیه روی لینک پایین بزنی...
👇👇👇
@hwomen_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا83 💥کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم،
🌷 #دختر_شینا84
💥همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. اینبار هم سمیهی ستار را با خودمان آوردیم.
فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: « قدم! من میروم، مواظب بچهها باش. به سمیهی ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار» گفتم: « کی برمیگردی؟! »
گفت: « اینبار خیلی زود! »
💥پایان هفتهی بعد، صمد برگشت. گفت: « آمدهام یکیدو هفتهای پیش تو و بچهها بمانم» شب اول، نیمههای شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجادهاش و دارد چیز مینویسد. گفتم: « صمد تو اینجایی؟! » هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: «اینوقت شب اینجا چهکار میکنی؟!» گفت: «بیا بنشین کارت دارم»
💥نشستم روبهرویش. سنگر سرد بود. گفتم: « اینجا که سرد است» گفت: « عیبی ندارد. کار واجب دارم» بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیتنامهام را نوشتهام. لای قرآن است» ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: « نصفشبی سر و صدا راه انداختهای، مرا از خواب بیدار کردهای که این حرفها را بزنی.؟! حال و حوصله داریها» گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم» گفتم: «حرف خیر بزن» خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمیشود!»
@women_kashan
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
ذکر روز شنبه:صدبار
یا رب العالمین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سلام علیکم و رحمت الله
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بانوان برتر کاشان
مطالب بهترین زوج #جلسه215 ✅ خوش اخلاقی #لطف نیست بلکه #وظیفه شماست! 👈 با جمله ی 《من اخلاقم اینجوری
مطالب بهترین زوج #جلسه216
💢 گاهی ممکنه خانم ها یه حرفی بزنن که واقعا انقدر بزرگ نبود. همین باعث میشه که «اون خانم از چشم خدا بیفته...»😒
❌ و چقدر وحشتناک هست که یه نفر از چشم خدا بیفته...
✅ امیرالمؤمنین فداش بشم خیلی دقیق به این موضوع اشاره میکنن که خانم ها هر موقع خواستن بدی های شوهرشون رو بگن، چند تا از خوبی های شوهرشون رو هم ذکر کنن. ✅🌺❣️
🔹 هر موقع خواستی از شوهرت انتقاد کنی، بگو آقای من!
این دو تا خوبی رو داری اما این ده تا بدی رو هم داری!
💢 اگه یه خانمی گفت که شوهر من همش بدی هست، خدا همچین زنی رو دور میندازه...
زندگیش سیاه خواهد شد...
🔺این سنت خداست...
شما که دوست نداری از چشم خدا بیفتی. درسته؟☺️
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا84 💥همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. اینبار هم سمیهی ستار را با خودمان آوردیم. فردا
🌷 #دختر_شینا85
💥قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتهام. نمیخواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم، نصف مال توست و نصف مال بچهها. وصیت کردهام همینجا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچهها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید»
💥بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم» خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچکس مرا به اسم صمد نمیشناسد. تمرین کن! خودت اذیت میشویها! » اسم شناسنامهای صمد، ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان میزدند. صمد میگفت: « اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد. » میخندید و به شوخی میگفت: « این بابای ما هم چه کارها میکند»
💥 بلند شدم و با لج گفتم: « من خوابم میآید. شب بهخیر، حاج صمد آقا» سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندانهایم بههم میخورد. از طرفی حرفهای صمد نگرانم کرده بود.
@women_kashan
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
ذکر روز یکشنبه :صدبار
یا ذالجلال و الاکرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام علیک یا ابا صالح المهدي ادرکنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سلام بر بزرگواران
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بانوان برتر کاشان
مطالب بهترین زوج #جلسه216 💢 گاهی ممکنه خانم ها یه حرفی بزنن که واقعا انقدر بزرگ نبود. همین باعث میش
مطالب بهترین زوج #جلسه217
🔸جالبه که امیرالمومنین علی (ع) هم در این زمینه میفرمایند: «خانم ها توی حرف زدن مبالغه میکنن».
⭕️یعنی هر چیزی رو بیش از حد نشون میدن.
🔺 ممکنه شوهرش یه اشتباه کوچکی کرده باشه اما این خانم اونقدر بزرگش میکنه که باعث یه جنگ و دعوای حسابی بشه!
✅ اینجور مواقع خانم ها باید سعی کنن با هوای نفسشون مبارزه کنن و با تفکر و منطق وقتی آروم شدن حرفشون رو بزنن.👌
🔷ضمن اینکه طبیعتا هم آقایون یه سری عیب هایی دارن و هم خانم ها.
هر طرفی باید مشغول برطرف کردن عیب های خودش باشه.
این همه میگن آدم باید خودسازی کنه، خب این خودسازی دقیقا چیه؟ همیناست دیگه!😊
✅ البته اینا بیشتر در مورد خانم ها بود، ولی به حساب آقایون هم حتما میرسیم!!!👌
@women_kashan
🌠🌠🌠🌠
جلسه عزاداری دهه سوم ایام محرم
با حضور
✅سخنرانی سرکار خانم رسول زاده
ساعت⬅️ 9 الی 11 صبح
زمان⬅️ 21 و 22 محرم
آدرس ⬅ میدان امام حسین ع ، ابتدای کوچه سیاست 5، کوچه مدرسه ریحانه النبی، منزل رحیم زاده
@women_kashan
🌠🌠🌠🌠
جلسه عزاداری محرم ویژه بانوان (عمومی)
با حضور
✅سخنرانی سرکار خانم نصیری
استاد حوزه و دانشگاه
ساعت⬅️ 16:30 عصر
زمان⬅️ 7 الی 11 مهرماه
آدرس⬅️ میدان 12 فروردین، جمال اباد، کوچه پیمان 3
🌠🌠🌠🌠
ساعت⬅️ 19 عصر
تاریخ⬅️ 8 مهر ماه
آدرس⬅️ فاز 2 ، خ املاک رسالت، کوچه ارغوان6، نرسیده به فرعی اول دست راست
@women_kashan
بانوان برتر کاشان
🌷 #دختر_شینا85 💥قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنو
🌷 #دختر_شینا86
فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانهشان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راهپله. بعد رفت روی پشتبام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش میآمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: « بچهها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار» بچهها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچهها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: « آمدهام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. » صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازهی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آنطرف آب. خیلیها هستند. منتظریم انشاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آنطرف اروند و بچهها را بیاوریم. » پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرفها سرم نمیشود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچهام کجاست؟! اگر نمیآیی، بگو تنها بروم»
💥صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمیآید اینطرف. اگر فکر میکنی با آمدنت چیزی عوض میشود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بیفایده است. فقط خسته میشوی» پدرش ناراحت شد. گفت: «بیخود بهانه نیاور. من میخواهم بروم. اگر نمیآیی، بگو. با شمس اللّه بروم»
@women_kashan