11.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم❤️
❤️🔥 کجایی فرمانده؟کجایی سردارم؟
💔 تصویری از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم مطهر شاهچراغ
#امام_زمان
#شهادت_امام_رضا
🥀@yaade_shohadaa
💔فراری از وصیتنامه شهید "مسلم امامی نوده"
✍🏻خانم محترمم، همیشه سعی کن زینبوار مقاومت کنی؛ از این کربلای خوزستان، پیغمبر(ص) و فرزندانش به کشور ما نگاه میکنند...
دشمن تا نزدیک در خانه آمده و امروز اسلام به ما احتیاج دارد. من با گذشتن از خون و شما با همت و شکیباییت باید اسلام را یاری کنیم...
همسر قهرمان من، در زندگی از حضرت زینب (س) سرمشق بگیر؛ درست است که دخترم مریم را خیلی دوست دارم، ولی باعث نمیشود که در موقع امتحان، هدف را فراموش کنم و گام نهادن در راه جهاد را به محبت فرزندم ترجیح دهم؛ توصیه میکنم اگر تمام اعضاء بدن شما را بگیرند و از همه نوع کمک شما را منع کنند، حتماً با اشاره میتوانید کمک کنید.
مگر ما نمیگفتیم یا حسین(ع)؛ اگر در کربلا بودیم به شما کمک میکردیم، همین الان با شعار کوتاه ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند. لحظهای از مواظبت انقلاب غافل نباشید.
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز دوازدهم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۴۰ ساله گاوازنگ زنجان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀« ۲۶ شهریور ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔ماموستا شیخ الاسلام علیرغم اینکه نماینده کل استان در مجلس خبرگان شده بود و تا لحظه شهادت نیز در این سمت باقی ماند، هرگز شیفته مقام نشد و مردمی بودن و سادگی را همواره حفظ نمود. وی اکثر اوقات بعد از اقامه نماز در مقابل مغازه کنار مسجد سید قطب مینشست و به درددل مردم توجه میکرد.برخوردش با مردم در زمان قبل از نمایندگی اش به نسبت با زمان بعد از نمایندگی، هیچ تفاوتی نداشت.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار ماموستا سید محمد شیخ الاسلام «صلوات»
#شهید_ترور
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان ششم:
خانه ی استثنایی یک شهید
قسمت اول
🌹راوی: همسر شهید
سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.
آن وقت ها خانه ما طلاب بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم .
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرغون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟!
چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم.
خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟
گفتم : آره.
باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟
گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه.
چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه.
کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم . تا به خودم بیایم ، چند لحظه ای گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه !
باران شدید تر می شد و آب چک های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ های سقف ، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم.
بعد از آن ، روز شماری می کردم که عبدالحسین بیاید ، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت . اما خودش نیامد . با تن زخمی و مجروح ، آوردنش . بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود . روز بعد ، غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش . اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم . غزالی وقتی وضع را دید ، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید : اتاق پذیرایی تون کجاست ؟!
بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.
گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون.
گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
گفت: نه ، آقای غزالی کار ضروری دارن ، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.
وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم . چند دقیقه ای که گذشت ، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید و گفت : هیچی ، به من دستور داد دیگه نرم جبهه !
سری تکان داد . آهسته گفت : آره ، تا خونه رو درست نکنم ، حق ندارم برم جبهه !
پرسیدم : اون دیگه چی گفت؟
لبخند معنی داری زد. گفت اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم : نه ، زن من راضیه.
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم : آخرش چی گفت؟
گفت : همون که گفتم ؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه.
ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن ، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه ، بگو این خونه رو من خودم خریدم . دوست دارم همین جا باشم ، اصلاً هم خونه خوب نمی خوام.
ادامه دارد...
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa