eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۲۵ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 ایشان در سال 1344، در تهران به‌دنیا آمد. او تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد و پس از مدتی به خدمت سربازی رفت و در ژاندارمری مشغول خدمت شد و با شروع جنگ تحمیلی به صف رزمندگان اسلام در جبهه‌ها پیوست. وی سرانجام در 25 دی‌ماه 1364، بر اثر اصابت خمپاره دشمن در منطقة عملیاتی به درجة رفیع شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمدرضا حسین زاده «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀شهید "ریحانه سلطانی‌نژاد" 💔سیزدهم دی ماه ۱۴۰۲ همزمان با چهارمین سالروز شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی مردم ولایت مدار کشورمان که عاشقانه در مراسم این یار با وفای رهبر انقلاب شرکت کرده بودند، در ساعت ۱۵:۳۰ بر اثر انفجار مواد منفجره در مسیر تردد زائران باعث شهادت بیش از ۱۰۳ نفر و زخمی شدن بیش از ۱۸۰ نفر شدند. ریحانه سلطانی‌نژاد که لقب «دختر کاپشن صورتی با گوشواره‌های قلبی» او از برگه مشخصات شهدای پشت شیشه ساختمان پزشکی قانون کرمان آمده، هفته گذشته همراه مادر و برادر بزرگ‌تر خود در انفجار تروریستی کرمان به شهادت رسید. خانواده سلطانی‌نژاد در موکب خانوادگی‌شان مشغول خدمت‌رسانی به زائران مزار حاج قاسم بودند که عامل انتحاری کنار موکبشان منفجر شد و این دختر یک سال و نیمه به همراه هفت نفر دیگر اعضای خانواده‌اش به شهادت رسید. ♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهید "ریحانه سلطانی‌نژاد" اول 🥀 @yaade_shohadaa
🍃🌼🍃🌼🍃🌼 بسم الله الرحمن الرحیم یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ 🥀 @yaade_shohadaa
💔این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود. 🍂شهید ابراهیم هادی 🥀 @yaade_shohadaa
🕌 ♦️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تفحص پیکر یک شهید با دست‌های بسته 🥀در جریان کشف پیکر شهدای دفاع مقدس، گروههای تفحص کمیته جستجوی مفقودین در ۲۲ دی ماه موفق شدند پیکر یکی از شهدای منطقه عملیاتی شرهانی را تفحص کنند. ❤️‍🔥این شهید دفاع مقدس با دست‌های بسته و با سربند «یا ثارالله» کشف شده و دارای پلاک شناسایی است. رزمندگان دفاع مقدس در منطقه شرهانی عملیات «محرم» اجرا کرده بودند. علیه‌السلام 🥀 @yaade_shohadaa
🥀 من را ببر 💔 در مستند «نامه‌ای به احمد» شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در پاسخ به سؤالی مبنی بر این‌که اگر بخواهد به همرزم شهیدش سردار فاتح خرمشهر حاج احمد کاظمی حرف یا نامه‌ای بنویسد چه می‌گوید. این شهید والامقام این‌گونه می‌گوید: «من همیشه به احمد (شهید احمد کاظمی) می‌گفتم «الهی دردت بخوره تو سرم»، اصطلاح من بود نسبت به احمد، دورت بگردم. من دلم می‌خواست واقعاً، آن‌چه مکنونات قلبی من است. از خدا این رو می‌خوام که خدا هر چه سریعتر به او ملحق کند. به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت من را ببر....» ❤️‍🔥خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی علیه‌السلام 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۲۶ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید ابوالحسنی در سال 1350، در تهران به‌دنیا آمد. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته اقتصاد ادامه داد و در سال 1368 به خدمت سربازی رفت و در ژاندارمری در منطقه‌های مختلف به‌عنوان آشپز مشغول به خدمت شد. وی سرانجام در 26 دی‌ماه 1369، در سقز در آموزش رزمی به درجه رفیع شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمدعلی ابوالحسنی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
🍃🌼🍃🌼🍃🌼 بسم الله الرحمن الرحیم یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀شهیده "شهیده مریم سلطانی‌نژاد" 💔«شهیده مریم سلطانی‌نژاد» که با چادر نماز، قنوت گرفته و در حال عبادت است؛ او یکی از اعضای خانواده سلطانی‌نژاد است که در حادثه تلخ تروریسی در کرمان، به مقام والای شهادت رسید. مریم اما با این که سن و سالی نداشت و تنها ۹ ساله بود، اما در عمر کوتاهش، به عنوان حامی مادی و معنوی دو نفر از فرزندان یتیم کمیته امداد بود. صدای ظریف و زیبای مریم سلطانی‌نژاد دختر خردسال کرمانی که ۴ سال قبل، بخشی از وصیت‌نامه شهید سلیمانی را می‌خواند، حالا در ذهن خیلی‌ها جاگیر شده است. آنجا که نمی‌تواند درست کلمات را ادا کند اما باز از بر می‌خواند: «والله، والله، این خیمه اگر آسیب ببیند، نجف، سامرا و کربلا هم نخواهد بود.» شاید به همین دلیل است که خانواده، پای کار آمدند و به رسم همین پای کار بودن، موکبی زدند به قدمت ۴ سال در مسیر زیارت و نزدیک به مراسم عزاداری سالگرد سردار دل‌ها تا یاد و خاطره سردار شهید را زنده نگه دارند. این سنت زندگی مریم و خانواده‌ ۸ نفره‌ شهیدش بود، این که دلی از دریا داشته باشند و برای وطن دلشان بلرزد. حالا داغی بزرگ، به اندازه یک کوه آتشفشان روی دل خانواده سلطانی‌نژاد هوار شده؛ برادر خانواده، دو خواهر، همسر، فرزند و خواهرزاده‌هایش را از دست داده است و دامادها، همسر و فرزندان‌شان را؛ ۸ عضو این خانواده، روز چهارشنبه ۱۳ دی‌ماه، در حمله تروریستی، به شهادت رسیدند، . ♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهید "شهیده مریم سلطانی‌نژاد" دوم 🥀 @yaade_shohadaa
🕌 ♦️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
♦️محمدرضاپهلوی از ترس جانش مانند کودتای بیست وهشت مرداد که با آرزوی بازگشت به کشورپس از سرکوب و کشتار مردم، از کشور خارج شد دوباره در بیست وششم دی از کشور فرار کرد ولی دیگر بازنگشت واین آرزو را به گوربرد. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ما رو به خانوم سه ساله برسون ریحانه ی بهشتی... ♦️رمز عملیات بامداد امروز سپاه: ❤️دختر کاپشن صورتی با گوشواره های قلبی 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 وقت مناسب 💔 در کردستان با شهید رضایی در یک سنگر بودیم. هوای کردستان در آن ايامِ زمستان، برف و کولاکِ وحشتناک و دما زیر صفر درجه بود. حتى برف روی زمین یخ زده بود. وقتِ اذان شد. ما از شدت سرما در داخل سنگر به خود می‌لرزيديم!! شهید رضایی بیرون از سنگر رفت. به ایشان گفتم: فلانی یخ می‌زنى تا بری!! گفت: نه، اذان و نماز به وقتش مناسب هست. یک ظرف برداشت، رفت یخ‌های بیرون را شکست. يخ‌ها آب که شدند، وضو گرفت و نمازش را خواند. روحش شاد و یادش گرامی باد. 🥀 خاطره اى به ياد پاسدار شهید حسين رضایی فرمانده مخابرات گردان شهدا، شهرستان پلدختر روستای افرینه 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۲۷ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 هجدهم آذر ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش ، کارگری می‌کرد . تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. ستوان دوم خلبان ارتش بود. بیست و هفتم دی ۱۳۷۱، در فرودگاه مهرآباد تهران هنگام آموزش بر اثر سقوط بالگرد به شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار ابوالفضل اصلانی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa