eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۲۵ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 اقوام شهید: در اخلاق نمونه بود، سلام کردن را ارجح می‌دانست، خانواده همه‌چیزش بود، آن‌قدر زیبا به خانواده‌اش عشق می‌ورزید که همگان در مهربانی‌اش یکدل بودند. محمد مصداق بارز بزرگ شدن با نان حلال است، خانواده‌ای که دل در گرو شهادت دارند عشق به ولایت و شهادت‌طلبی و اهل‌بیت (ع) هدیه‌هایی به انقلاب اسلامی، او در احترام و ادب سرآمد همه بود، مخصوصاً با پیرمردها و پیرزن‌ها. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمد قنبریان «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «غلامرضا کامیاب» 💔 جانباز شهید غلامرضا کامیاب که سال‌های پس از جنگ تحمیلی دنیا را با نور دل خود به نظاره می نشست و چشمانش را در راه مبارزه برای حفظ کیان سرزمین اسلامی عزیزمان ایران از دست داده است، به آرزوی دیرینه خود رسید و به فیض شهادت نایل آمد. او در بیست و چهارم شهریور سال ۱۳۹۹ بر اثر ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و پیکر مطهر این شهید والامقام پس از ادای احترام، بر دوش همرزمانش تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. جانباز شهید "غلامرضا کامیاب" سال ۱۳۶۲ در کردستان بر اثر اصابت ترکش مین از ناحیه دو چشم به درجه رفیع جانبازی نایل آمده است. ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «غلامرضا کامیاب» چهارم 🥀 @yaade_shohadaa
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلاً شهریه نمی گیرد، چرا حرف از بی‌پولی نمی زند. از داخل حیاط با صدای بلند گفت:«مادر! برکت پول را خدا می‌دهد.» نمی دانم از کجا فهمید... 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، چ اول ۱۳۹۵، ص ۸۵٫ 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فلسطین، راهی جز مبارزه ندارد! 🎙به روایت شهید سلیمانی 🥀 @yaade_shohadaa
💔جواد عاشق گمنامی بود و همیشه میگفت: دوست ندارم جنازه‌ام روی این زمین جایی را بگیرد. در تشییع شهدای یکی از عملیاتها، رضا اشعری به جواد گفت: جواد یک روز میبینمت روی دست مردم. او هم محکم جواب داد: هیچ وقت نمیخواهم جنازه‌ام روی دست مردم بیاید. توی عملیات بدر خیلی حالش گرفته بود. وقتی حالش را پرسیدم، گفت: رضا یعنی قراره من یه بار دیگه بمونم. توی همین عملیات کتفش تیر خورد. بچه‌ها خوشحال شدند که با مجروح شدنش برمی گردد عقب؛ اما برنگشت. کتفش را خودش پانسمان کرد و توی خط ماند. روز دوم پاتک وقتی که گلوله تانکی کنارش خورد، با سر و روی خونین روی زمین افتاد. دو نفر امدادگر پیکر نیمه جان جواد را روی برانکارد گذاشتند که برش گردانند عقب، خمپاره ای روی پیکرش خود. همان شد که می خواست. پیکرش جایی از زمین را اشغال نکرد و روی دست مردم هم نیامد. سال ها بعد تنهاترین چیزی که ازش برگشت جامانده های لباسش بود. 📚کتاب مربعهای قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، صفحه ۲۸۶-۲۸۸٫ 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى را با چشم خودم دیدم 🥀 @yaade_shohadaa
همگی با هم سوره نصر بخوانیم🤲 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوے حیدر مےآید ...! بوے کندن درب خیبر مےآید ...! اے قدس اندکے صبر کہ سحر مےآید✌🏻🇵🇸 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۶ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید علیرضا صفرپور از ابتدای دفاع مقدس وارد جبهه شد و به مدت ۲۰ ماه داوطلبانه در جبهه‌های دفاع مقدس جنگید تا در سال ۶۳ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد، او در لباس سبز پاسداری نیز به مدت ۳۲ ماه در جبهه حضور پیدا کرد و ۳۰ درصد جانبازی نشان افتخاری است که از این دوران به یادگار داشت. در سال ۸۲ بازنشسته شده بود اما پس از گذشت ۱۲ سال از بازنشستگی خود بنابر احساس وظیفه داوطلبانه به جبهه حق علیه باطل در سوریه اعزام شد و در فروردین ۹۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علیرضا صفرپور جاجرمی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «بهروز ترکاشوند» 💔 شهید ترکاشوند اول فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان اراک دیده به جهان گشود. این شهید سرافراز با شروع جنگ تحمیلی، بارها تلاش کرد که با وجود سن کم به جبهه‌ها اعزام شود تا این که در سال ۱۳۶۲ با پیگیری و افزودن به سن شناسنامه خود، راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد. شهید ترکاشوند در طول دوران حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد و در عملیات والفجر ۸ به شدت مجروح و در بیمارستان نجمه بستری شد. وی در ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ و در حمله لشکر مکانیزه عراق به منطقه فکه در حالی‌ که از ناحیه صورت و کتف مجروح شده بود، به اسارت نیروهای عراقی درآمد و این اسارت پنج سال به درازا کشید. این شهید سرافراز در اردوگاه کمپ ۱۰ عراق مسوولیت بند ۶ را بر عهده داشت و بارها به دلیل فعالیت‌های فرهنگی از سوی نیروهای بعثی مورد شکنجه قرار گرفت که آثار این شکنجه حتی در زمان شهادت نیز بر بدن وی قابل مشاهده بود. همزمان با ورود نخستین گروه‌های آزادگان سرافراز ایران اسلامی، شهید بهروز ترکاشوند نیز پس از سال‌ها اسارت در دوم شهریور ۶۹ به میهن اسلامی بازگشت. شهید ترکاشوند در روز ششم آذرماه سال ۱۳۶۹ و در حالی که تنها یک ‌ماه از ازدواجش می‌گذشت، به دلیل جراحت‌های وارده در طول دوران اسارت به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا پس از افتخار رزمندگی، جانبازی و اسارت، به خیل همرزمان شهیدش بپیوندد و لقب نخستین شهید آزاده کشور را کسب کند ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «بهروز ترکاشوند» پنجم 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
💔با هم شوخی می‌کردیم. می‌گفتیم شما با این خوش‌خنده بودنت، در تاسوعا و عاشورا و رمضان دنبال شهادت نباش! برو سیزده بدر حاجتت را بگیر. ❤️‍🔥حواسمان نبود یک روز سیزده بدر مصادف با شهادت مولا می‌شود... راوی: برادر شهید زاهدی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاه امواج فراٺیم و گهۍ در نیݪیم صاعقہ صاعقہ بر هستۍ اسرائیلیم نَحݩ‌ُ‌عُشاق‌مُواجِهَةُ‌الاِسرائیݪ ✌️ 🥀 @yaade_shohadaa
💔روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را نبود کند... 🥀روزهای ابتدای انقلاب، حداکثر توان رزمی سپاه، تعداد معدودی گردان‌های رزمی بود که با روش‌های چریکی و غیر کلاسیک، درگیر مبارزه با اشرار و ضد انقلابیون مسلح در کردستان شده بودند. سنگین‌ترین سلاحی که آن دوران در اختیار سپاه بود، تعدادی خمپاره‌انداز و آرپی‌جی و تیربار بود، در حالی که در همین وضعیت، ضد انقلابیون در کردستان، حتی به توپخانه نیز مجهز بودند. شهید طهرانی‌مقدم باعث شد که سپاه در ۱۵ ماه اول عمر خود متوجه ضرورت تقویت صبغه نظامی شود. او بود که به عنوان یکی از نخستین افراد، اولین جرقه‌های شکل‌گیری توپخانه سپاه را زد. با تلاش‌هایی که صورت گرفت او و همراهانش توانستند سال ۱۳۵۹ با غنیمت‌هایی از ارتش بعث عراق، توپخانه سپاه را تشکیل دهند و بعدها با استفاده از این توپخانه در لشکر امام حسین (ع) اصفهان مواضع دشمن بعثی را بمباران کنند. همین گروه بعدها و در سال ۱۳۶۱ واحد و یگان توپخانه سپاه را تشکیل دادند. طهرانی مقدم بارها از سوی منافقین به دلیل آن موشکی که به مقر منافقین در داخل خاک عراق زد، تهدید شده بود. همان شب رادیو منافقین اعلام کرد این مقدم را ما می‌زنیم. زمانی که ترور شهید صیاد شیرازی را طراحی کردند، همزمان طرح ترور حاج حسن آقای مقدم را نیز در دستور کار داشتند و می‌خواستند هر دوی آنها را ترور کنند که یک گروه از آنها دستگیر شدند». سرانجام ظهر عاشورای سال ۵۹ در اوایل جنگ و در محاصره سوسنگرد، حسن طهرانی مقدم به شهادت رسید. ✍🏻خاطره ای به یاد شهید حسن تهرانی‌مقدم 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa