🍁 او کف پای مرا میبوسید و من، دانهدانه انگشتهای او را ...
💔مادرش میگفت: «نمیتوانست سختی ما را ببیند. آن روزها با هزار زحمت ۲ تا اتاق موقتی ساختهبودیم و خانهمان چیزی به اسم حیاط و دیوار نداشت. حسن که از جبهه آمد مرخصی و آن وضعیت را دید، دلش طاقت نیاورد. با پسانداز خودش سفارش داد ۲ کامیون سنگ آوردند. با همان سنگها دورتادور آن ۲ اتاق را دیوار کشید و خیالش از امنیت خانه راحت شد. پسر ارشدم بود و تا دلت بخواهد عزیز... هم درس میخواند هم کار میکرد تا کمکحال پدرش باشد. عصرها که با دستهای سیاه از کارگاه جوشکاری میآمد، از قنات آب میکشیدم تا دستهایش را بشوید. اما قبل از آن، اول، دانهدانه آن ۱۰ انگشت سیاه و کثیف را میبوسیدم. خجالت میکشید، ناراحت میشد، اعتراض میکرد، اما من با افتخار میگفتم: پیامبر خدا (ص) هم دست کارگر را میبوسید... دردسرت ندهم. اینقدر برایت بگویم که هر کاری میکردم، به خاطر او بود؛ به خودم میگفتم: بلند شو خونه رو جارو کن که الان حسن میاد. زودتر غذا رو آماده کن که حسن برسه حتماً خیلی گرسنهست و... آخه نمیدانی چقدر زحمت میکشید و چطور برای آسایش ما، راحتی را به خودش حرام کردهبود. دلم میخواست بداند قدردان زحماتش هستم. اما او خودش از همه قدرشناستر بود. تا از راه میرسید، صورت و دستم را میبوسید. حتی گاهی مینشست و کف پایم را هم میبوسید. وقتی اعتراض میکردم، میگفت: «مگه نشنیدی میگن بهشت زیر پای مادره؟ من با این کار دارم توی بهشت سیر میکنم...»
🍂خاطره از مادر شهید حسن حاجی حسن
#رفیق_شهید
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🍁 قدغن کرد حتی خودم بروم...
💔فرمانده گردان ۴۲۵ حضرت علی اکبر(ع) دوست و همرزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در یکی از مصاحبههایش میگوید: «فاطمیه بود، در بیتالزهرا(س) کارگر گرفته بودیم و فرستاده بودیمشان بروند سرویسهای بهداشتی را نظافت کنند.
حاج قاسم آمد توی بیت الزهرا(س)، مستقیم رفت طبقه پایین پیششان. نگذاشت کارگرها دست بزنند. به آنها گفت: «همه برین بیرون!»
سپس رو کرد به من و گفت: «نذار کسی بیاد.»
قدغن کرد حتی خودم بروم. در را بست و خودش ماند. تنها شیلنگ گرفت و همه جا را شست.
۴۵ دقیقه ـ یک ساعت بعد آمد. نشست، یک نفس راحت کشید و گفت: «آخیش، منم تونستم به عزادارای حضرت زهرا یه خدمتی بکنم.»
کار زیاد بود، حاجی اما سختترین را انتخاب کرده بود؛ سختترین و بیریاترین را.»
#رفیق_شهید
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
💚سالروز میلاد خجسته فاطمه زهرا سلام الله علیها
💫سرور بانوان جهان
💫عطای خداوند سبحان
💫کوثر قرآن
💫همتای امیر مؤمنان و
💫الگوی بی بدیل تمام جهانیان
❤️بر همه بانوان عالم خجسته باد.
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🍁 مردی که در میدان بود و مردِ میدان بود.
💔 تصویرگر شکوه ایرانی بود
❤️🔥 معنای حقیقت مسلمانی بود
💔 پرواز در آغوش شهادت بیشک
❤️🔥 زیبنده قاسم سلیمانی بود
🖤 چهارمین سالگرد شهادت مظلومانه سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و جمعی از یاران باوفایش تبریک و تسلیت باد.
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
💔زیارت مجازی مزار مطهر شهید حاجقاسمسلیمانی
روی لینک زیر کلیک کنید.
سپس وارد درب شمالی شده و به مسیر ادامه دهید👇🏻
🌐 tour.soleimani.ir
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 حضرت مادر متولد می شود؛
کسی که سپیده دمان، دیدگان روشنش را سجده می کنند
و کوه ها قامتِ قیامت را به احترام برمی خیزند.
❤️ولادت حضرت فاطمه بانوی دو عالم گرامی باد
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 همان عملیات
💔طبيعی بود که تدارکات گردان، هوای او [شهید برونسی] را بيشتر داشته باشد؛ گاهی مخصوصاً براش پتوی نو میآوردند، گاهی هم پوتين و لباس نو، و از اين جور چيزها. دست رد به سينهشان نمیزد. قبول میکرد، ولی بلافاصله میرفت بين بسيجیها میگشت. چيزهای نو را میداد به آنهايی که وسايلشان را گم کرده بودند، يا درب و داغان شده بود. آرزو به دل بچههای تدارکات ماند که يکبار او لباس نو تنش کند، يا پتوی نو بيندازد روی خودش؛ من که هميشه همراهش بودم، فقط در يک عمليات ديدم که لباس نو پوشيد؛ عمليات بدر؛ همان عملياتی که در آن شهيد شد....
❤️🔥خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج عبدالحسین برونسی
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 دیدار با حاج قاسم...
💔شهیده فاطمه دهقان از مشهد برای شرکت در مراسم چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی به همراه مادرش و فرزند دو ساله اش به گلزار شهدای کرمان مشرف شده بودند که در روز ۱۳ دی ماه بر اثر حمله تروریستی به همراه فرزندش مجروح شدند و مادر وی به مقام والای شهادت نائل شد.
شهیده فاطمه دهقان از ناحیه جمجمه سر آسیب جدی دیده بود و دچار مرگ مغزی شده بود. طبق وصیت این شهیده و رضایت خانواده اعضای بدنش اهدا شد.
❤️🔥تصویری از شهیده فاطمه دهقان بر سر مزار حاج قاسم
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 سر و گردنی که پیدا نشد
💔 تا مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت: «پیکرش بدون سر به خاک سپرده شد.» گفتم: «به دقیقه نکشید، با ترکش توپ، سر و گردنش به کلی جدا شد، پیدا هم نشد.» گفت: «خواسته و دعای همیشگی محمدعلی همین بود، حتی توی وصیت نامهاش نوشته بود: «اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت»، خدایا جان دادن راحتی را نصیبم کن.»
آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم. پرسیدم: «محمدعلی مصطفایی چند سالش بود؟» گفت: «چهارده سال.»
❤️🔥خاطره ای به یاد نوجوان شهید محمدعلی مصطفایی
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 خواندن زیارت عاشورا
💔 خواندن زیارت عاشورا شده بود کار هر روزش...
شلمچه بود که چشماش مجروح شد. کمکم بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد.
با ضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می داد هم روضه....
توی ماه محرم حالش خراب شد.
پدرش می گفت :
« هرروز می نشستم کنار تخت برایش
زیارت عاشورا می خواندم...اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم...
10 صبح بود که از من پرسید:
بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟
گفتم: روز عاشورا...
گفت: دعاکن من هم امروز حٌرّ امام حسین بشم...
ظهر که شد، گفت: بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد...
بعد هم گفت: برایم سوره ی فجر بخون،
سوره ی امام حسین (علیه السلام)...
شروع کردم به خوندن ...
به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد..
گفت: دوباره بخوان...
۱۳ یا ۱۴ بار براش خواندم...
همین جورگریه می کرد...
هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه...
گفت: بابا! مادر نیومد؟
گفتم: نه هنوز
گفت: پس خداحافظ
قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم
انگار سالها بود که جون داده...
❤️🔥خاطره ای به یاد شهید محمدتقی شمس
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 کاش...
💔 ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻧﯿﻤﻪﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﺌﺖ ﺑﺮمیگشتم ﻭ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﺎﻣﻊ ﮔﻮﻫﺮﺩﺷﺖ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﻓﺎﺗﺤﻪﺍﯼ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ. ﺍﻭﻝ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭﺏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﺪﻡ. دیدم ﻣﺤﺴﻦ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ میخواند. ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﺍﺣﻮﺍﻝﭘﺮﺳﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺰﺍﺣﻤﺶ ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ بگذﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﮐﺎﺵ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﮐﺮﺑﻼﯾﯽ ﺑﺸﯿﻢ. ﮐﺎﺵ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﺠﺎ؟»
❤️🔥خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم محسن کمالی
#شهید_القدس
#مادر
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#از_روزی_که_رفتی
🔺قسمت ۱۶
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🥀 @yaade_shohadaa