فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى را با چشم خودم دیدم
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید داریوش رضایینژاد
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
بوے حیدر مےآید ...!
بوے کندن درب خیبر مےآید ...!
اے قدس اندکے صبر کہ سحر مےآید✌🏻🇵🇸
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#تنبیه_متجاوز
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۶ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهید علیرضا صفرپور از ابتدای دفاع مقدس وارد جبهه شد و به مدت ۲۰ ماه داوطلبانه در جبهههای دفاع مقدس جنگید تا در سال ۶۳ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد، او در لباس سبز پاسداری نیز به مدت ۳۲ ماه در جبهه حضور پیدا کرد و ۳۰ درصد جانبازی نشان افتخاری است که از این دوران به یادگار داشت.
در سال ۸۲ بازنشسته شده بود اما پس از گذشت ۱۲ سال از بازنشستگی خود بنابر احساس وظیفه داوطلبانه به جبهه حق علیه باطل در سوریه اعزام شد و در فروردین ۹۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علیرضا صفرپور جاجرمی «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «بهروز ترکاشوند»
💔 شهید ترکاشوند اول فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان اراک دیده به جهان گشود.
این شهید سرافراز با شروع جنگ تحمیلی، بارها تلاش کرد که با وجود سن کم به جبههها اعزام شود تا این که در سال ۱۳۶۲ با پیگیری و افزودن به سن شناسنامه خود، راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد.
شهید ترکاشوند در طول دوران حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل در عملیاتهای مختلفی شرکت کرد و در عملیات والفجر ۸ به شدت مجروح و در بیمارستان نجمه بستری شد.
وی در ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ و در حمله لشکر مکانیزه عراق به منطقه فکه در حالی که از ناحیه صورت و کتف مجروح شده بود، به اسارت نیروهای عراقی درآمد و این اسارت پنج سال به درازا کشید.
این شهید سرافراز در اردوگاه کمپ ۱۰ عراق مسوولیت بند ۶ را بر عهده داشت و بارها به دلیل فعالیتهای فرهنگی از سوی نیروهای بعثی مورد شکنجه قرار گرفت که آثار این شکنجه حتی در زمان شهادت نیز بر بدن وی قابل مشاهده بود.
همزمان با ورود نخستین گروههای آزادگان سرافراز ایران اسلامی، شهید بهروز ترکاشوند نیز پس از سالها اسارت در دوم شهریور ۶۹ به میهن اسلامی بازگشت.
شهید ترکاشوند در روز ششم آذرماه سال ۱۳۶۹ و در حالی که تنها یک ماه از ازدواجش میگذشت، به دلیل جراحتهای وارده در طول دوران اسارت به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا پس از افتخار رزمندگی، جانبازی و اسارت، به خیل همرزمان شهیدش بپیوندد و لقب نخستین شهید آزاده کشور را کسب کند
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «بهروز ترکاشوند»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز پنجم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔با هم شوخی میکردیم. میگفتیم شما با این خوشخنده بودنت، در تاسوعا و عاشورا و رمضان دنبال شهادت نباش! برو سیزده بدر حاجتت را بگیر.
❤️🔥حواسمان نبود یک روز سیزده بدر مصادف با شهادت مولا میشود...
راوی: برادر شهید زاهدی
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاه امواج فراٺیم و گهۍ در نیݪیم
صاعقہ صاعقہ بر هستۍ اسرائیلیم
نَحݩُعُشاقمُواجِهَةُالاِسرائیݪ ✌️
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
🥀 @yaade_shohadaa
💔روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نبود کند...
🥀روزهای ابتدای انقلاب، حداکثر توان رزمی سپاه، تعداد معدودی گردانهای رزمی بود که با روشهای چریکی و غیر کلاسیک، درگیر مبارزه با اشرار و ضد انقلابیون مسلح در کردستان شده بودند. سنگینترین سلاحی که آن دوران در اختیار سپاه بود، تعدادی خمپارهانداز و آرپیجی و تیربار بود، در حالی که در همین وضعیت، ضد انقلابیون در کردستان، حتی به توپخانه نیز مجهز بودند.
شهید طهرانیمقدم باعث شد که سپاه در ۱۵ ماه اول عمر خود متوجه ضرورت تقویت صبغه نظامی شود. او بود که به عنوان یکی از نخستین افراد، اولین جرقههای شکلگیری توپخانه سپاه را زد.
با تلاشهایی که صورت گرفت او و همراهانش توانستند سال ۱۳۵۹ با غنیمتهایی از ارتش بعث عراق، توپخانه سپاه را تشکیل دهند و بعدها با استفاده از این توپخانه در لشکر امام حسین (ع) اصفهان مواضع دشمن بعثی را بمباران کنند. همین گروه بعدها و در سال ۱۳۶۱ واحد و یگان توپخانه سپاه را تشکیل دادند.
طهرانی مقدم بارها از سوی منافقین به دلیل آن موشکی که به مقر منافقین در داخل خاک عراق زد، تهدید شده بود.
همان شب رادیو منافقین اعلام کرد این مقدم را ما میزنیم. زمانی که ترور شهید صیاد شیرازی را طراحی کردند، همزمان طرح ترور حاج حسن آقای مقدم را نیز در دستور کار داشتند و میخواستند هر دوی آنها را ترور کنند که یک گروه از آنها دستگیر شدند».
سرانجام ظهر عاشورای سال ۵۹ در اوایل جنگ و در محاصره سوسنگرد، حسن طهرانی مقدم به شهادت رسید.
✍🏻خاطره ای به یاد شهید حسن تهرانیمقدم
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید حسن طهرانیمقدم
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۷ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 با روحیه بسیجی و انقلابی، به پیرزن ها و پیرمردها بسیار خدمت می کرد. مادر شهید قادری می گفت شهید کمالی دهقان برای کمک به منزل آن ها می رفت و اجازه نمی داد وی برای انجام کاری از جای خود برخیزد.
رسیدگی به والدین شهدا یکی از خصایص خوب شهید کمالی دهقان بوده است.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محسن کمالی دهقان «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حمیدرضا رضوانی»
💔جانباز شهید حمیدرضا رضوانی در ۱۲ اسفند ماه سال ۱۳۴۵ در تهران دیده به جهان گشود. او در حالی که تنها ۱۶ سال داشت، در سال ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل سومار به مقام جانبازی نائل آمد. او قطع نخاع از کمر بود. همچنین یک کلیه و طحالش نیز به علت آسیبهای ناشی از جبهه از دست داده بود.
جانباز شهید حمیدرضا رضوانی بعد از نائل آمدن به مقام جانبازی همچنان حضور مستمر در بسیج داشت و در صنایع دفاع مشغول به کار بود.
او که از جانبازان ۷۰ درصد دفاع مقدس بود، پنجشنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰ پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی به یاران شهیدش پیوست و پیکر مطهرش در جوار همرزمان شهیدش در قطعه ۲۸ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حمیدرضا رضوانی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز ششم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥محمدرضا توی جبهه بود. خوابش رادیدم. از در که آمد داخل لباس خدام امام رضا (ع) را پوشیده بود. یک روحانی سید هم همراهش بود. انگار که عجله داشته باشد، آمد جلو و گفت: امام رضا (ع) مرا به خادمی خود قبول کرده. حالا هم آمدم با تو خداحافظی کنم. این را گفت و رفت.
از خواب که بیدار شدم خیلی پریشان بودم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند.
حساب که کردم همان شبی که آمده بود به خوابم، مهمان امام رضا (ع) شده بود.
📚کتاب خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، صفحه ۲۱٫
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️پیروزی نزدیک است!
💥خاطره شنیدنی از زبان سردار شهید زاهدی از خوابی که یکی از مسئولین حزب الله لبنان دیده بود.
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa