#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️اوایل ازدواجمون بود. برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه. بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم.
سید به محض اینکه پدر و مادرش را دید، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید.
این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش این طور فروتن بود و احترام آنها را تا حد بالایی نگه میداشت...
📚 سالنامه یاران تاب ۱۳۹۳، خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️شهید نواب، وسط سخنرانیش گفت:«برایم یک شمع بیاورید.»
شمع را که آوردند، روشن کرد و گفت:«در اتاق را کمی باز کنید.»
در اتاق که باز شد، شعلهی شمع با وزش باد کمی خم شد.
👈🏻شهید نواب گفت:«مؤمن مثل این شعلهی شمع است و معصیت و گناه حتی اگر به اندازهی وزش نسیمی باشد، مؤمن را به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور میکند...»
📚 کتاب مجمع ملکوتیان، صفحه ۳۵، خاطرهای از زندگی روحانی شهید سیّد مجتبی نواب صفوی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️خیلی از کارهای خانه را که بلد بود خودش انجام می داد؛
وقتی هم مانع می شدیم، می گفت:«کجای اسلام آمده که همه کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!»
چند ماهی رفت کلاس خیاطی؛ زود یاد گرفت. پدرش هم برایش یه چرخ خیاطی گرفت و لباسهای مردانه میدوخت.
کم کم مشتری هم پیدا کرده بود و درآمد هم داشت.
پول هایش را هم با مشورت و حساب شده خرج می کرد.
📚 ماهنامه امتداد، شماره ۳۴، صفحه ۳۳، خاطرهای از نوجوانی شهید محمد معماریان
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️زمان شاه بود، چندنفر با کارتنهای موز و کیک وارد مدرسه شدند. قبل از اینکه موز و کیک به هر نفر بدهند، ازش می پرسیدند:«طرفدار شاهی یا خمینی؟» اگر می گفت شاه بهش می داند.
نوبتش که شد دیدم با چهره سرخ شده کیک و موز را گرفت زد زمین و با فریاد گفت:«نه موز و کیک تون را می خوام نه اون شاه نادونتون را، من عاشق امام هستم.»
بعدش از مدرسه دوید بیرون؛ مادرش می گفت:«اون روز بعد از مدرسه رفت هرچی پول توجیبی داشت داد عکس امام خرید و با سنجاق چسبوند روی سینه اش.»
📚کتاب گلاب سپاه، صفحه ۸؛ خاطرهای از نوجوانی شهید بختیار احمدی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️آخر شب بود، نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت. مادر بهش گفت:«پسرم تو که همیشه نمازت را اول وقت می خواندی، چی شده که ....؟! البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که تاحالا نمازت عقب افتاده...»
محمدرضا می خندید.
و همینطور که مسح پا را می کشید، گفت:«الهی قربونت برم مادر، نمازم را سر وقت در مسجد خواندم. دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم، شنیدم هر کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسند...»
📚 مجموعه همکلاسی آسمانی، صفحه ۴۷، خاطرهای از نوجوانی شهید محمدرضا میداندار
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️من و مسعود یک شب توی سنگر نگهبانی میدادیم. مسعود ازم حلالیت خواست و گفت:«من فردا شهید میشم...!» بعد ادامه داد:«اگه چیزی نگی بقیه حرفام رو میزنم؛
فردا اول یه تیر به قلبم برخورد میکنه، بعد از چند قدم هم تیری به سرم اصابت میکنه و شهید میشم...»
مسعود فردای آن روز، همانطور که گفته بود، شهید شد...
📚 کتاب عارفان وصال، صفحه ۹۹، خاطرهای از زندگی شهید مسعود طاهری
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️برای سخنرانی به یکی از نهادها اومده بود. وقت نماز برای تجدید وضو رفتم دستشویی. در توالتِ اول رو باز کردم دیدم کثیفه، برای همین رفتم توالت دوم...
حاج آقا شاه آبادی هم وارد دستشویی شد، درِ توالت اول که کثیف بود رو باز کرد، اما به جای اینکه بره سراغ توالت بعدی، عبا و قبایش رو بیرون آورد، آستینِ لباسش رو بالا زد و توالت رو حسابی تمیز کرد.
حاج آقا شاه آبادی اون موقع نمایندهی مجلس بود...
📚 "سالنامه یاران تاب ۱۳۸۹". خاطره ای از زندگی روحانی شهید مهدی شاه آبادی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️سوار بلیزر بودیم و میرفتیم خط. عراقیها همه جا را میکوبیدند. صدای اذان را شنید، گفت:«نگه دار تا نماز بخوانیم.»
گفتیم:«توپ و خمپاره مییاد، خطر داره!»
گفت:«کسی که جبهه مییاد، نباید نماز اول وقت رو ترک کنه...»
مادر شهید حسن باقری میگوید:«یکبار با هم جایی میرفتیم. ایشان داشت رانندگی میکرد. وقت اذان شد. من به عینه دیدم که ایشان داره میلرزه. مسیر رو عوض کرد تا به مسجد برسه و نماز را اول وقت بخونه.»
📚 کتاب مجموعه خاطرات ۱۴، خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️پروفسور ادونروزو رئیس موزه جنگ فرانسه را بردیم شلمچه. همینطور که توی شلمچه راه میرفت نفس عمیقی میکشید و میگفت: اینجا کجاست؟ این زمین با آدم حرف میزنه...
ما اگه یه وجب از خاک این زمین رو توی فرانسه داشتیم، بهتون نشون میدادم مردم چه زیارتگاهی درست میکردند...
بعدها میگفت: آرزومه یه هفته بتونم پای پیاده شلمچه قدم بزنم...
📚 راوی آقای احمد دهقان، نویسنده کتاب سفر عشق، صفحه ۷۷
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️میخواست برود فاو؛
ماشین را برداشت و رفت.
ساعتی بعد دیدم پیاده دارد برمیگردد.
گفتم:«چی شده؟ چرا نرفتی؟ماشینت کو؟»
گفت:«داشتم رانندگی میکردم که اطلاعیهای از رادیو پخش شد.
مثل اینکه مراجع فرمودن رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامه.
منم یک دستم قطع شده و رانندگی کردنم خلاف قانونه، تا اطلاعیه رو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیدا کنم تا منو ببره فاو.»
📚 سالنامه سرداران عشق ۱۳۸۸، خاطرهای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️به خاطر مسئله ای یه نامه تند به سید نوشتم که یعنی من از گروه رفتم.
حالم خیلی بد بود و حسابی شاکی بودم.
وقتی اومدم خونه و چشم روی هم گذاشتم،
حضرت زهرا سلام الله علیها رو به خواب دیدم و شروع کردم گلایه از مجله.
بی بی فرمود: با بچهی من چه کار داری؟
من دوباره از حوزه و سید نالیدم.
اما باز بی بی فرمودند: با بچهی من چه کار داری؟
سومین بار که حضرت زهرا سلام الله علیها این جمله را فرمودند، از خواب پریدم...
یه نامه از سید به دستم رسید که نوشته بود:
یوسف جان! دوستت دارم. هر جا میخوای بری، برو! اما بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوام رو دارن...
📚 کتاب همسفر خورشید، خاطرهای از زندگی شهید سید مرتضی آوینی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa
#خاکریز_خاطرات
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛
♦️توی انتخابات چهارمین دوره مجلس شورای اسلامی رأی آوردیم.
با حاج آقا راه افتادیم بریم افتتاحیه...
نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم، حاج آقا ابوترابی گفت:«نگهدار...»
بعد با یه حالت خاصی به درب مجلس نگاه کرد و گفت:«این درب رو ببین!
اگر ما به وظیفه مون در قبال مردم عمل نکنیم، این درب برای ما دروازهی جهنم خواهد بود...»
📚 کتاب به لطافت باران نوشتهی بیژن کیانی، خاطرهای از زندگی سید آزادگان مرحوم سید علی اکبر ابوترابی
#امام_زمان
#حجاب
🥀 @yaade_shohadaa