❤️🔥 تنها شهید ایران در روز بازگشت امام خمینی(ره) به میهن
💔 شهید «قربانعلی داوودی» در سال ۱۳۰۸ در شهرستان فارسان متولد شد، ایشان در سن ۱۰ سالگی پدر و در سن ۱۱ سالگی مادر خود را از دست داد و وظیفه نگهداری از دو برادر و خواهر کوچکش را برعهده گرفت.
شهید از ابتدای جوانی فعالیتهای مذهبی خود را آغاز کرد و با وجود اینکه سواد او تنها در حد خواندن و نوشتن بود اما به علت علاقه شدید به قرائت قرآن و ترجمه آن به صورت مستمر در جلسات قرآن شرکت داشت.
شهید قربانعلی داوودی با شروع انقلاب در سال ۱۳۵۷ مبارزات شدیدتری را علیه رژیم طاغوت آغاز میکند و به علت همین فعالیتها همچنین نصب تمثال مبارک امام خمینی(ره) جلوی درب مغازه خود چماقداران و ضد انقلابیون رژیم چندین مرتبه به مغازه وی حمله کرده و شیشههای مغازه را شکسته و شهید را نیز تهدید به مرگ میکنند.
شهید داوودی در روز ۱۲ بهمن سال ۱۳۵۷ مصادف با ورود امام خمینی(ره) از پاریس به ایران در راهپیمایی که به همین مناسبت تدارک دیده شده بود شرکت کرده و به عنوان یکی از عوامل اصلی این راهپیمایی را اداره میکند. در حین راهپیمایی چماقداران و ضد انقلابیون رژیم ستم شاهی به تظاهراتکنندگان حمله میکنند که در این میان عدهای زخمی شده و تعدادی نیز فرار میکنند، شهید قربانعلی داوودی نیز بر اثر ضرباتی که چند تن از چماقداران وابسته به رژیم به سر او وارد میکنند دچار آسیب مغزی میشود و بعد از انتقال به بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
🥀 خاطره ای به یاد شهید معزز قربانعلی داوودی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#ماه_رجب
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید محمد هادی ذوالفقاری
#امام_زمان
#ماه_رجب
🥀 @yaade_shohadaa
سلام امام زمانم♥️
💚سلام بر تو ای مولایی که
همه مظلومان تاریخ
به ظهور تو چشم دوخته اند.
سلام بر تو و بر روزی که
درخت ستم و دشمنی را
از ریشه خواهی خشکاند!
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
#امام_زمان
#دهه_فجر
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۱۳ بهمن ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 خوش اخلاق و مهربان بود و هرگز خنده از لبانش نمیرفت. به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد و بیشتر وقت به جماعت ادا میکرد. پیرو خط رهبری و ولایت فقیه بود و حاضر بود سرش را فدای رهبرش سید علی خامنهای کند. به سرکشی از خانواده سادات و شهدا بسیار علاقه داشت. با گذشت بود و اهل دست گیری از یتیمان و مستمندان. دروغ و ریا کاری در زندگی او راهی نداشت. عاشق شهادت بود و همیشه از خانواده و دوستانش میخواست که برای شهادت او دعا کنند. هرگز برای انجام کاری به دیگران دستور نمیداد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مرتضی ترابی کمال «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
بسم الله الرحمن الرحیم
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ
ای که برای هر خیری به او امید دارم
وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ
و از خشمش در هر شری ایمنی جویم
یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ
ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک
یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ
ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد
یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ
ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد
وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
و نه تو را بشناسد
تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً
از روی نعمت بخشی و مهرورزی
اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ
عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم
جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ
همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را
وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ
و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم
جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ
همه شر دنیا و شر آخرت را
فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ
زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و
وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ
بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار
یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ
ای صاحب جلالت و بزرگواری
یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ
ای صاحب نعمت و جود
یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ
ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ
#دعای_هر_روز_ماه_رجب
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺ظهر جمعه، مستند «آرمان روحالله» را ببینید؛
📽مستند «آرمان روحالله»، روایتی از دیدار خانوادههای شهدای امنیت با رهبر انقلاب.
🔄پخش این مستند، ظهر جمعه از KHAMENEI.IR و بطور همزمان از شبکههای سیما، به ترتیب در👇🏻
🗓جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲
بعد از خبر ۱۴؛ شبکه یک سیما
ساعت ۱۸؛ شبکه سه سیما
🗓یکشنبه ۱۵ بهمن؛
ساعت ۲۱:۴۵؛ شبکه افق
🗓سهشنبه ۱۷ بهمن؛
ساعت ۱۹؛ شبکه مستند
🥀 @yaade_shohadaa
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!
🥀شهیده "المیرا حیدری نژاد فرسنگی"
💔 صندلی المیرا حیدری نژاد فرسنگی دانش آموز پایه یازدهم هنرستان فرهنگیان ناحیه ۲ کرمان، از شهدای انفجار تروریستی سیزدهم دی ماه ۱۴۰۲ کرمان، در امتحان نهایی روز شنبه در حالی خالی ماند که این شهیده در آزمونی بزرگ تر و آسمانی در خیل سربازان شهید سلیمانی پذیرفته شد. معلمان اما صندلی او را گلباران کردند تا نشان دهند که وی در امتحانش شرکت کرده و قبول شده است.
♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهیده "المیرا حیدری نژاد فرسنگی"
#شهدای_مکتب_حاج_قاسم
#یازدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز نوزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_کتاب
📚دختر شینا
📖 کتاب «دختر شینا»، عاشقانهای از دوران جنگ است که «بهناز ضرابی زاده» آن را از «خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر» گردآوری و به صورت رمان به نگارش درآورده است.
«سردار شهید ستار ابراهیمی» یکی از شهیدان والا مقام استان همدان بود که در عملیات والفجر ۸ به درجهی رفیع شهادت رسید. «بهناز ضرابی زاده» رمان «دختر شینا» را به روایت «قدم خیر محمدی» همسر این شهید برجسته به تصویر کشیده که با وجود از دست دادن همسر خود در بیست و چهار سالگی، دیگر ازدواج نکرد و پنج فرزند خود را به تنهایی بزرگ کرد. «دختر شینا» نیز از مجاهدت و ایستادگی زنان، پابهپای مردان سخن میگوید اما این روندی نیست که از ابتدای داستان با آن مواجه هستیم. بانوی قصه که هنگام ازدواج تنها چهارده سال سن داشت آرام آرام به این صلابت دست پیدا میکند. او در ابتدا برخلاف بسیاری از همسران ایثارگر که شوهران خود را از لحاظ روانی برای جهاد و دفاع از انقلاب آماده میکردند، اما او از اول مجاهد نبود، از اول از آن زنهای قوی و با اراده نبود که شوهرش را آماده کند و بفرستد تا انقلاب کند و بجنگد اصلا مخالف انقلابی شدن شوهرش بود، ضعیف بود و ناز پرورده و جذابیت این داستان در سیر قوی شدن این دختر بود، اینکه با دلگرمیای که به همسرش داد او را برای جهاد و دفاع از انقلاب آماده کرد.
#ماه_رجب
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#دختر_شینا
🥀یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیوش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم. گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یکماهش نشده. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت، خدای شکرت!» آمد جلو سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو بچهات بروم که اینقدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای؟! به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
.... خیلی از شب گذشته بود که باصدای در از خواب پریدم. صمد بود. صبح زود که برای نماز بلند شدم. دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید.»
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش [روستایی در اطراف همدان] کاری دست و پا میکنم، نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است. افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینحور حرفها. تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟! زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی؟ من چه گناهی کردهام؟»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست میگویی. هرچه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جُم خوردم، هرچه دلت خواست بگو.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد و گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟! بیانصاف! اگر تو دلت برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_فیلم
🎥فیلم سینمایی "پهلوان واقعی"
🎬اطلاعات فیلم:
سال تولید: ۱۴۰۲
مدتزمان فیلم: ۳۸ دقیقه
ژانر: درام | خانوادگی | دفاع مقدس
کارگردان: مجید کریمی
نویسنده: علی احمدی
بازیگران: حمید کریمی، ابوالفضل بیات، صفر اجلی، حمید دبستانی، عباس بابایی، هستی افضلی، امیرعلی احمدی، مهدیار آزادفر، فریبا ترکاشوند
✍🏻مهدی و فاطمه در آستانه روز شهدا دلتنگ پدر میشوند و به گلزار شهدا میروند. مهدی در بازگشت در مراسم گلریزان شرکت کرده و پدر را در عالم خیال خود ملاقات میکند که اتفاقات خوبی رقم میخورد...
#امام_زمان
#غزه_مظلوم
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهید 🌹
✨شهیدی که مقام معظم رهبری، وصیتنامهاش را مکرر میخواند و دل از ایشان برده است!
💔شهید ناصرالدین باغانی
🎙️استاد پناهیان
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔مردم این زمانه مرا سرکوب میکنند که کجا میروید؟ و برای چه کسی میجنگید؟ اما اینان غافلند که ما خود نمیرویم. گویی ما را صدا میزنند، قلبمان پایمان را به حرکت وا میدارد، جز اینکه دختر علی (علیه السلام) و سه ساله حسین (علیه السلام) بر روی اسم ما مهر شهادت زدهاند. من جوابی جز این ندارم که خون ما رنگینتر از خون قاسم و علی اکبر حسین (علیه السلام) نیست...
🍂شهید مدافع حرم سید امین حسینی
#رفیق_شهید
#غزه
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید سردار حاج ستار ابراهیمی هژیر
#امام_زمان
#ماه_رجب
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۱۴ بهمن ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهید نبی پور در ۱۳۷۴/۵/۲۶ در کوهبنان متولد شدند . سال ۹۳ به خدمت سربازی اعزام و چند ماه بعد در اجرای طرح محمد رسول الله(ص) و به منظور مقابله با اشرار مسلح به همراه اکیپی از نیروها اعزام و در محور راسک بر اثر ناهمواری زمین و پیچ و خم جاده خودرو واژگون و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمد
جواد نبی پور «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
بسم الله الرحمن الرحیم
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ
ای که برای هر خیری به او امید دارم
وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ
و از خشمش در هر شری ایمنی جویم
یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ
ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک
یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ
ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد
یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ
ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد
وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
و نه تو را بشناسد
تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً
از روی نعمت بخشی و مهرورزی
اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ
عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم
جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ
همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را
وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ
و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم
جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ
همه شر دنیا و شر آخرت را
فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ
زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و
وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ
بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار
یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ
ای صاحب جلالت و بزرگواری
یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ
ای صاحب نعمت و جود
یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ
ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ
#دعای_هر_روز_ماه_رجب
🥀 @yaade_shohadaa
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!
🥀شهیده "عارفه سلمانی پور"
💔 عارفه سلمانی پور، دانش آموز ۱۷ ساله هنرستان اندیشه نو کرمان، در حادثه تروریستی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ در گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید. او در حالی که به همراه مادرش برای شرکت در مراسم چهارمین سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی به گلزار شهدا رفته بود، در این جنایت کوردل به همراه مادرش به شهادت رسید.
♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهیده "عارفه سلمانی پور"
#شهدای_مکتب_حاج_قاسم
#یازدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز بیستم
🥀 @yaade_shohadaa
🕌 #دمشق_شهرِ_عشق
♦️#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
ادامه دارد...
🌺نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa