💔مفهوم زیبای آزادی
🥀صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد.
آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای كلاس كرد. هنوز گنجشكها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یكی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد.
✍🏻خاطره ای به یاد شهید مرتضی آوینی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید حسین اماناللهی
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 مشترک گرامی ؛
بستە یک ماههی شما رو بە اتمام است...
#ماه_رمضان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۱ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
وصیتنامه:
پروردگارا رفتن در دست تو است، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم تا مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و به قدری با دشمنان قسم خوردهات بجنگم تا به فیض شهادت نائل آیم.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علی صیاد شیرازی «صلوات»
#شهید_ترور
🥀 @yaade_shohadaa
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ
خدایا بفرست بر خفتگان در گور نشاط و سرور
اَللّهُمَّ اَغْنِ کُلَّ فَقیرٍ اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کُلَّ جایِعٍ اَللّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیانٍ
خدایا دارا کن هر نداری را خدایا سیر کن هر گرسنه ای را خدایا بپوشان هر برهنه را
اَللّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدینٍ اَللّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کُلِّ مَکْرُوبٍ اَللّهُمَّ رُدَّ
خدایا ادا کن قرض هر قرضداری را خدایا بگشا اندوه هر غمزده را خدایا به وطن بازگردان هر
کُلَّ غَریبٍ اَللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیرٍ اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ
دور از وطنی را خدایا آزاد کن هر اسیری را خدایا اصلاح کن هر فسادی را از کار
الْمُسْلِمینَ اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَریضٍ اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناکَ اَللّهُمَّ
مسلمین خدایا درمان کن هر بیماری را خدایا ببند رخنه فقر ما را به وسیله دارائی خود خدایا
غَیِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ اَللّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّیْنَ وَاَغْنِنا مِنَ
بدی حال ما را بخوبی حال خودت مبدل کن خدایا ادا کن از ما قرض و بدهیمان را و بی نیازمان کن از
الْفَقْرِ اِنَّکَ عَلی کُلِّشَیءٍ قَدیرٌ
نداری که راستی تو بر هر چیز توانائی.
#ماه_رمضان
🥀 @yaade_shohadaa
هدایت شده از یادِ شهدا
✨﷽✨
🥀 چله سیزدهم توسل به شهدا
تعجیل در ظهور #امام_زمان
عجل الله تعالی فرجه
و برای نجات از #فتنه ها
💚چله آیه الکرسی💚
برای بازگشت
آرامش به دلهایمان
حیا به بانوان سرزمینمان
غیرت به مردهای سرزمینمان
برآورده به خیر شدن حاجاتمان
به «جانبازانِ شهید» متوسل میشویم🤲🏻
🎁هر روز هدیه به یک شهید والامقام
✅ تاریخ شروع
همزمان با عید سعید فطر☺️
https://eitaa.com/joinchat/609943782Cb426596ccf
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔پیشاپیش بابت اینکه با خواندن این نامه ممکن است چشمانتان بارانی شود، پوزش میخواهم!
سلام خداجان! هنوز نمیدانم امروز روز آخر است یا یک روز دیگر فرصت داریم. اما، دلم عجیب گرفته است. امسال شاید کمتر، اما تا جایی که توانستم پای صحبتهایت نشستم، و امروز، جزء سیام را هم خواندم.
منجمان، در دل آسمان بهدنبال ماه میگردند و ما از ماهترین ماه عالم بیخبریم! اصلا همهی اینها درست! میشود بگویی بهار سفر کردهمان کدامین بهار از راه میرسد؟
رمضان کولهبار بسته است و امروز و فردا میرود. شنیدهام نرخ عبادتها عادی حساب میشود و تاریخ بستههای پیشنهادی و فوقالعاده به اتمام رسیده...
تمام روزهای دنیا روزی تمام میشوند اما آمدهام بگویم من چیزی از خودم ندارم! و همه تویی! رمضان و شوال و هزار ماه میآیند و میروند و تنها تو میمانی!
میشود ماه را به آسمان تاریک و سیاه دلهایمان برگردانی؟! حالا دیگر عرضی نیست و ملالی ندارم جز دوری او... و پناه بر تو از شر تمام دلتنگیها.
#آسمان_کاویاری
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رمضان می رود و، پشت سرش هم دلها،
رفت تا سال دگر زنده بمانیم یا نه...
✨خدای من؛
دل بندگان هنوز عادت نکرده، سفره را برچیدند. انتظار سخت است که خواسته باشیم ۱۱ ماه دیگر منتظر بمانیم، پس رخصتی ده، در این ثانیه های آخر قدری، قدر بدانیم...
🌸مؤمنان عیدتان مبارک؛ التماس دعا
🥀 @yaade_shohadaa
💔شهیدی که روز تولد و شهادتش عید فطر بود
🥀دهم شهریور ماه سال ۱۳۴۳ مصادف با شب عید فطر، صدای گریه نوزادی در فضای روستا میپیچد، حاج حیدر خوشحال از تولد پسرش در پوست خود نمیگنجد و از آنجایی که ارادت خاصی به ارباب بیکفنش حسین بن علی(علیهالسلاپ) داشت، او را حسین نام نهاد.
حسین دوران طفولیت و دوره ابتدایی را با موفقیت میگذراند ؛ سختیهای روزگار و فقر و نداری خانوادهاش را مجبور میکند تا راهی شهر دیر شوند و در این بین حسین هم فضای جدیدی را تجربه میکند.
در سن 18 سالگی به عشق جبهه و دفاع از اسلام، سنگر درس را ترک کرده و تصمیم میگیرد به ندای خمینی کبیر و ولی زمانش لبیک گفته و راهی جبهه شود تا کلاس درس بزرگتر و مهمتری را تجربه کند.
چون عاشق سید و سالار شهیدان بود به پدرش سفارش میکند که مراسم عزاداری امام حسین (ع) را با شکوه برگزار کند زیرا ایام عاشورای حسینی از سوی پدر مراسم روضه و مرثیهخوانی برگزار میشد.
حسین وقتی خبر عملیات رمضان را میشنود از رفتن به مرخصی امتناع کرده و راهی اهواز میشود و برای شروع عملیات لحظه شماری میکند ؛ در گردان خطشکن سازماندهی شده و در آن عملیات در حالی که تانک دشمن را مورد هدف گلوله آر پی جی قرار داده و شکار میکند، همزمان با شلیک آن به مورد هدف گلوله مستقیم کالیبر ۵۰ قرار گرفت و در ۳۱ تیرماه سال ۶۱ مصادف با شب عید فطر، در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل میگردد تا به آرزوی دیرینه خود برسد.
✍🏻خاطره ای به یاد شهید معزز حسین ربیعی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید مدافع حرم
محمدحسین محمدخانی
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
💚عید فطر، روز جشن است...
💛جشن نزدیکی و قرب به بارگاه الهی
🧡جشنی که به مناسبت پایان یک ماه عبادت مخلصانه برگزار میشود
❤️عید فطر نمادی از پرواز انسان به ملکوت معنویت است
❤️عید سعید فطر و جشن طاعت بر ره یافتگان ضیافت الهی مبارک❤️
#عید_فطر
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۲ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 وصیتنامه :
خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت به کار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آن طور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آن ها ملحق بفرما .
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار سید احمد پلارک «صلوات»
#شهید_دفاع_مقدس
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «سردار حاج قاسم سلیمانی»
💔 حاج قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و حق پرستاری به او تعلق میگرفت اما کارت حق پرستاریاش و رمزش را به یکی از دوستانش داد و گفت: یک ریال از این مبالغ، حق من نیست! هرکس از خانواده شهدا به بنیاد شهید آمد و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود از موجودی این کارت به او بدهید.
❤️🔥سردار دلها در بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ در فرودگاه بغداد به شهادت رسید.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «سردار حاج قاسم سلیمانی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز اول
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa