eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
180 دنبال‌کننده
287 عکس
154 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
شفای بیمار با دعای توسل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹 🌸فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 🌸بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. 🌸ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. 🌸آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد. 🌸دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا ⁉️ 🌸گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. 🌸بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده. 🌸برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. 🌸اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. 🗣دوست شهیدم @yadeShohada313
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کلیپ تکان دهنده یک دختر تهرانی🌹✨ " از دور، دور کردن و ماشین شیشه دودی تا مزاحم شدن چند پسر برای این دختر"
﷽ حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی{🚐} از دانشجویان{👩🏻} دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… {😳} آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی{💄}، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.»👰} اخلاق‌شان را هم که نپرس…{😡} حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند{😀} و مسخره می‌کردند{😍} و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…{🤔}اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم خندیدند{😁} و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟{🤔} گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! {😁} حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...{🙏🏻} می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته {🔥}و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است… از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف{♂} و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.{🤗} کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...{} برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...{🌳} تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود{😳}. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند{😌} سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند {😭} شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس{🚌} که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ {🤔} چیزی نگفتند.
audio_2019-04-21_16-49-43.ogg
390.2K
🌹عنایت شنیدنی شهید جاویدالاثر برای ازدواج یک جوان… @yadeShohada313
🦋 من سال گذشته خیلی اتفاقی باکتاب زندگی شهیدابراهیم هادی اشنا شدم قبل ازخواندن این کتاب واشنایی ام باشهیدهادی هیچ شناخت ویافکری راجب شهدا نداشتم زندگی وشخصیت ایشون خیلی برام جالب بود ودرکتاب چند روایت بودکه مردم از متوسل شدن شون به این شهید وحاجت گرفتنشون گفته بودند من اصلا تاقبل ازین نمیدونستم ک شهدا هم حاجت میدن خلاصه ... کمی بعد تو همون تابستون شب جمعه وانت همسرمو با کلی جنس غرفمون که پشت اش بود و واقعا ماشین ولباسا کل سرمایه زندگی مابود دزد برد... وای چه حالی بود فقط خدا میدونه که مردیم وزنده شدیم زنگ زدیم پلیس اومد و پلیسا گفتن شاید ماشین چون قدیمیه چندماه دیگه پیدا بشه اما قید جنساشو صد درصد بزنید... همه احتمالات برای زندگی ما بدترین بود بدون وانت ولباسا همسرم نمی تونست کارکنه چون غرفه دار بود من همونجا برای که اگه ماشین تاپنجشنبه دیگه دست نخورده دیگه پیدا بشه ماهمون پنجشنبه باهمون ماشین با شیرینی میایم سر مزارت یعنی غیرممکن ترین حالت ازنظر همه ... اما باورتون نمیشه دوشنبه همون هفته ازکلانتری زنگ زدن که بیایید ماشین تون پیدا شده با چه هول و ولایی رفتیم کلانتری ماشین رو ببینیم... هی میپرسیدیم سالمه⁉ چیو بردن⁉️ مامورا جواب درستی نمیدادن گفتن ماهم ندیدیم رفته پارکینگ... فقط یکیشون گفت خانم شما مطمئنید ماشین رو اشتباه پارک نکردید؟ وای خدا الانم مینویسم چشام پر اشک میشه😭 گفتم یعنی چی؟؟😳 منطقه ای که ماشین دزد برد بود ماشین اون دست بلوار تویکی از کوچه ها پارک شده بود و ظاهرن چیزی دست نخورده.. وقتی رفتیم پارکینگ ماشینو دیدیم باورتون نمیشه مثلا قل از دزدی بود حتی عینک دودی مارک بودهم رو داشبورد بود هیچی دست نخورده بود حتی ابزارهای شوهرم پایین جلو صندلی راننده بود الله اکبر😭😭😭 مامورا میگفتن شما اونجا پارک کرده بودید یادتون رفته .گفتیم اقامااصلا ازاون کوچه حتی رد هم نشدیم تاحالا.. خلاصه تاکارای ترخیص ماشین انجام دادیم و بعدش عصر پنجشنبه با با یک جعبه شیرینی رفتیم سر مزار یادبود شهید ابراهیم هادی.. و وقتی ده ها نفر حاجت گرفته رو باشکلات وشیرینی سرمزارشون دیدم گفتم که ازبندگان خوب خداست(مطابق عنوان کتابشون) زندگیمون رو مدیون دعای شهید هستیم💔🌷🌷 @yadeShohadaa
❤️ هدایتگر درست آخرین روزهای سال 96 بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بد بین بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد می گفتم. من سالها در جبهه بودم و جانباز شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه ارگانها سر می زدم و کسی جواب درستی به من نمی داد. نمی دانستم چه باید کرد. حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش داعش می آمد و بساط شما رو جمع می کرد. ✳️وقتی آمدم خانه، فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک کتاب به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه. نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: سلام بر ابراهیم باعصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا دروغه. مسئولین می خوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از شهدا مایه می ذارن... ✅بلند شو... بلندشو... از جا پریدم. دو نفر با هیکل ورزشکارها اما چهره نورانی بالای سرم بودند. نفر اول گفت: اجر اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر. هرآن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست می کنه. بعد ادامه داد: شکر نعمت های خدا رو به جا بیار. یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی آرامش داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای من بود. بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. گفتم شما کی هستی؟ گفت ی بنده خدا وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون ابراهیم هادی هستند. از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم. سریع دنبال کتابی گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود. کتاب را پیدا کردم. چهره شهید با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا و نورانی با محاسن بلند. حالا در ایام عید کتاب را تا آخر خوانده ام. هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم. به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد. التماس دعا. یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی. @
مامانم هروقت کارش گیر میکنه یه سفره ختم صلوات میزاره کاهای غیرممکنش حل میشه اما این بار هرکارکرد نشد.. دلش خیلی شکسته بود💔 ابجیم ۱۴سالشه وپاش ناجور اوضاعش خراب بود جوری که اگ دوباره عمل میشد تااخر عمرش ممکن بود فلج بشه😔 دکترش گفته بود برید دوباره عکس بگیرید باعکس برید بیمارستان بستری بشید تا دوباره عمل بشه اما این عمل خیلی خطرناکه ... همینکه خواهر رفته بود اتاق عکس برداری مامانم بمن زنگ زد وگریه میکرد منم بهش گفتم ختم صلوات هدیه ب این دوشهید کنه و نذر کنه.. فرداش ک جواب عکس اومد که پاش سالم سالمه واحتیاجی ب عمل نداره😍دکترا هنگ کرده بودند که چه اتفاقی افتاده و فرداشم مامانم فک کنم نارنگی خیرات کردن... ☔️ @yadeShohadaa
💠یکی از افرادی که کارش مدیریت کاروان های اعزامی از مشهد به کربـلای معلی می‌باشد، تعریف می‌کرد:👇 سال1396 شمسی در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد، در حال سر و سامان دادن به زائرین بودم، در همان اثـنا پروازهای دبی و ترکیه درحال مسافرگیری بودند. تعدادی از زائران به من گفتند: _تفـاوت پـروازها را با هم ببینـیـد، آنها با چه ظاهر و سر و وضعی هستند، گویی بعضی ها هیچ اعتقادی به اسلام و مسلمانی ندارند، حتی در آرایش کردن گوی سبقت را از غربی‌ها❗️ربوده اند... همینطور که درحال گفتگو بودیم، آقا و خانومی به همراه دختر جوانی به سمت ما آمدند. وضع ظاهرشان به همان پروازهای دبی و ترکیه می‌خورد. وقتی به ما رسیدند گفتند: ➖کاروان اعزام به کربلا همینجاست؟ من که توقع این سوال را نداشتم گفتم: ➖بله، چطور مگه؟ آنها با خوشحالی گفتند: ➖اگر خدا قبول کند ما هم زائر کربلا هستیم. 🔸من که بعد از حدود 300بار مدیر کاروان عتبات عالیات بودن، تا به حال اینگونه زائر نداشتم، کمی جا خوردم، ولی بعلت اینکه زائر حضرت بودند، به آنها خوش آمد گفتم. بالأخره همه زائرین سوار هواپیما شدند من هم براساس وظیفه دینی و حتی شغلی قبل از پرواز شروع کردم اصطلاحا به امر به معروف و نهی از منکر، (یعنی به درب می‌گفتم که دیوار بشنود) 💎می‌گفتم این مکان‌های مقدسی که خداوند به ما توفیق زیارتشان را داده حُرمت بالایی دارند و زائرین باید حرمت این اماکن را نگه دارند، اما دختر این خانواده که گویا منظور اصلی من او بود با حالت ناراحتی و بی‌اعتنایی به من فهماند که اهمیتی برای حرف های من قائل نیست. به نجف اشرف رسیدیم من هم در زمان‌های گوناگون می‌گفتم که این مکان ها مقدس است و هر فرد حداقل باید ظاهرش را حفظ کند و آن دختر هم، بی اعتنایی می‌کرد. ✨تـااینکه روز آخر که در نجف اشرف بودیم و فردا قرار بود عازم کربلاء معلی شویم؛ پدر آن دختر پیش من آمد و گفت:👇 💠حاصل زندگی من و همسرم همین یک دختر است که پزشک اطفال است،شاید بخاطر عدم توجه ما، او فقط در درس و شغلش موفق شده و از اعتقادات دینی و اخروی تقریباً چیزی نمی‌داند! ما تصمیم گرفتیم او را به کربلا نزد سیدالشهدا علیه السلام بیاوریم بلکه حضرت جبران کاستی ها و کمبودهایی که ما طی این سالیان از نظر اعتقادی و دینی برای فرزند دلبندمان گذاشتیم را بنمایند، چون آرزوی هر پدر و مادری عاقبت بخیری فرزندش می‌باشد. دختر ما بخاطر نوع دوستان و جَـوی که بزرگ شده تقریبا هیچ چیزی از مبانی دینی و اعتقادات نمی‌داند و وقتی شما از لزوم رعایت حجاب صحبت می‌کنید، او به اتاق می آید دائم می‌گوید: منظور حاج آقا فقط من هستم! چون فقط در این کاروان منم که سر و وضعم اینگونه است. ما از شما می‌خواهیم که رعایت حال ما و دخترمان را بفرمائید و دیگر چیزی نگوئید. گفتم: این وظیفه من است که این مسائل را برای زائرین گوشزد کنم تا حریم اهل بیت علیهم السلام شکسته نشـود. گفتگوی ما تمام شد، و ما روز بعد عازم کربلاء شدیم. 〰❁○❁☆●☆❁○❁〰 صبح روز اول که در کربلا بودیم به لابی هتل آمده و دیدم خانمی 🌸با مقنعه بلند و چادر و حجابی کامل🌸 منتظر من نشسته است و تا من را دید سلام کرد. وقتی دید من با تعجب او را نگاه می‌کنم گفت:↘️ ظاهراً من را نشناختید؛ من همان دختر بی‌حجاب چند روز پیش هستم. از شما تقاضا دارم اجازه دهید عبایتان را بشویم. ❗من که شوکه شده بودم گفتم: ➖اولا من معنای حرکات و رفتار قبل با حالت امروزتان را نمیفهمم؛ ثانیاً شما هم زائر هستید هم پزشک؛ در شأن شما نیست که عبای من را بشوئید، من این کار را نمی کنم. درحالیکه گریه می‌کرد از من خواهش کرد که اجازه دهم!! توجه که کردم دیدم واکس تهیه کرده و تمام کفش های کاروان را واکس زده بود. به او گفتم تا نگویی چه شده من نمی‌گذارم❗️ 💔باحال گریه گفت: دیشب وقتی وارد کربلا شدیم من در عالم رؤیا خدمت سـیدالشهـدا آقا ابـاعبـدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم. حضرت من را به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند: دخترم ؛ من خواستم که تـو به کربـلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعـــوت نکنــم هیچکس نمی‌تواند به این مکان بیاید. حرف‌هایی که مدیر کاروان می‌زد همانی بود که ما دوست داشتیم و به زبانش جاری می‌شد، برو عبایش را بگیر و آن را بشوی تا از او دلجویی کرده باشی. و بعد فرمودند: دخترم تو دکتر اطفال هستی، طفل مریضی دارم می‌خواهم درمانش کنی. او در حالیکه گریه می‌کرد می گفت: حضرت طبیب همه عالم هستند... ولی به من فرمودند دنبال من بیا...⬇️ ⬇️ ⬇️ بـه همراه حضرت از دو اتاق رد شدیم و وارد اتاق دیگری شدیم، روی سکویی طفلی شـش ماهه دیدم که مثل قرص ماه می‌درخشید و تیری سه شعبه به گلویش اصابت کرده بود. 💔حضرت فرمودند: پسرم را درمان کن. خانم دکتر در حالیکه بشدت گریه می‌کرد، سؤال کرد: