16.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #اخلاص را تماشا کنید ..
.
📆 دی ماه ۱۳۶۵_ #تصاویر کمتر دیده شده از رزمندگان #لشکر ویژه ۲۵ کربلا در #عملیات کربلای پنج ( #شلمچه)...
.
🎥مصاحبه با سردار #شهید محمد حسن غفاری از فرماندهان واحد اطلاعات و عمليات لشکر ۲۵ کربلا چند روز قبل از شهادت...🌷🌷
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
┏━━━🌹🍃🌷━━━┓
@yadyaaran
┗━━━🌷🍃🌹━━━┛
16.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #اخلاص را تماشا کنید ..
.
📆 دی ماه ۱۳۶۵_ #تصاویر کمتر دیده شده از رزمندگان #لشکر ویژه ۲۵ کربلا در #عملیات کربلای پنج ( #شلمچه)...
.
🎥مصاحبه با سردار #شهید محمد حسن غفاری از فرماندهان واحد اطلاعات و عمليات لشکر ۲۵ کربلا چند روز قبل از شهادت...🌷🌷🌷
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
┏━━━🌹🍃🌷━━━┓
@yadyaaran
┗━━━🌷🍃🌹━━━┛
🌳 همسری چون پدر
همسر شهید صیاد شیرازی:
⭐️ وقتی خانه بود، خیلی کمک حالم بود، اما وقتی جبهه بود، اذیت میشدم. بچههایم مریض میشدند، دیگر حواسم به نبودنش نبود، همه حواسم میرفت پیِ مریضی بچه و اینکه ببرمش دکتر.
🌟 گاهی روز تعطیل بود، هر جا میرفتم، دکتر هم نبود. از طرفی حال بچه هم خیلی خراب بود. میآمدم خانه، وضو میگرفتم میرفتم سر سجاده و گریه میکردم. با خدا درد دل می کردم. دعای توسل میخواندم و نذر میکردم. بعد میآمدم میدیدم بچه حالش خوب شده.
🔸 https://hawzah.net/fa/Magazine/View/3280/5932/60922
📎#مثل_شهدا
📎 #شهدا
📎 #شهدایی
📎 #خانواده
📎 #اخلاص
🌳 مسئولیت مادرانه
همسر شهید ابراهیم همت:
⭐️ دو سال از زندگی مشترک من و ابراهیم میگذشت. بچه اولمان یک سال داشت و مصطفی هم تازه به دنیا آمده بود. آن موقع، اسلام آباد غرب بودیم و حاجی درگیر عملیات والفجر چهار بود. فضای زندگی ما محدود و امکاناتمان بسیار کم بود.
🌟 نگهداری و بزرگ کردن دو کودک که در سنین پایین بودند، زحمت بسیاری داشت. گاهی که حاجی میآمد، برای جبران نبودنش، لباس بچهها را با کمک من میشست و با من حرف میزد. زندگیِ بدون مرد، زیر گلولههای خمپاره دشمن با دو بچه سخت بود.
🔸 https://hawzah.net/fa/Magazine/View/3280/5932/60922
📎#مثل_شهدا
📎 #شهدا
📎 #شهدایی
📎 #خانواده
📎 #اخلاص
از خیابان #شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🤔
.
🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞
.
🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز #یا_زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم😓 از کوچه گذشتم...
.
به سومین کوچه رسیدم!
🌷شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
🌷شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی؟!
برای دفاع از #ولایت!؟!
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم #مدارس !
هم #دانشگاه !
هم #فضای_مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
🌷هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...😭😭😭
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا، نمی توان گذشت...