eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
472 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿› «اگر یک نفر را به او وصل کردي برای سپاهش تو سردار یاري»🌱💚 کپی‌:به عشق اهل‌بیت حلالت👇🏻🌱 مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) مدیر: 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱 شهید نشی میمیری؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جالب معجزه شهید رستگار برای مادرشان🌿 👤 زیبای «داستان معجزه شهدا» با سخنرانی استاد تقدیم نگاهتان 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
https://harfeto.timefriend.net/16954892759858
دوستان خیلی دیر گفتید و الان تایم دیروقتی هست ولی ان‌شاءالله فردا سه پارت در اختیارتون قرار میدم✨ شبتون ‌مهدوی🌙
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
مداحی_آنلاین_ازدواج_دختر_رفتگر_با_جوان_تاجر_استاد_قرائتی.mp3
4.4M
♨️خاطره شنیدنی ازدواج دختر رفتگر با جوان تاجر با عنایت امام رضا علیه السلام 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تو چرا رو انتخاب کردی؟ 👥 گفت و گوی نجات یافتگان از برهوت گمراهی قدر حجاب و دین‌مون رو داشته باشیم:) باشد که آگاه‌شویم✨ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مث
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم نگاهت می‌کنم که لبخند روی لبت نگاهم را می‌گیرد. _عین خیالت نیست علی؟ متعجب نگاهم می‌کنی که ادامه می‌‌دهم: _این دسته، ناخن و مو نیست که در بیاد. تک خنده‌ای می‌کنی. - بیخیالش! اشک در چشمانم جمع می‌شود که نگاهم را به بیرون می‌اندازم. _مثل اینکه دیگه هیچی برات مهم نیست، اصلا میدونی... حرفم را قطع می‌کنی: - من فقط یه چیزو میدونم، اینکه دیگه نمیتونم برم سوریه! مکثی می‌کنی و ادامه می‌دهی: - نزدیک یه ساعتی میشه که داخل ماشین منتظرت بودم، میدونستم که میای منو ببینی. نگاهم روی صورتت قفل می‌شود و تو ادامه می‌دهی: - نمی‌خوام از روی ترحم تصمیم بگیری... حرفت را قطع می‌کنم. _یه دست چیزی نیست که بخوام به خاطرش نظرمو عوض کنم. کمی صدایت را بلند می‌کنی: - خواهش می‌کنم... من دیگه اون علی ِ قبلی نمیشم، برو... کلمه آخرت در گوشم می‌پیچد. برو . . . با کف دستم اشک هایم را پاک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. چند قدمی از ماشین دور می‌شوم که می‌گویی: - خوب فکر کن آیه . آیه؟ با منی؟ بر می‌گردم و نگاهت می‌کنم. شاید این آخرین دیدارمان باشد. به تاریکی خیره می‌شوم که در باز می‌شود و مامان با ظرف غذا وارد اتاق می‌شود. می‌خواهد لامپ اتاق را روشن کند که می‌گویم: _روشنش نکن مامان. در اتاق را می‌بندد و چراغ مطالعه‌ام را روشن می‌کند تا اتاق کمی روشن شود. ظرف غذا را روی میزم می‌گذارد که می‌گویم: _گرسنه نیستم مامان. نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی‌شده آیه؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
پنج سوره ای که امام زمان (عج) به آیت الله مرعشی سفارش کردند.. «» 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی شده آیه؟ دستانم را به هم گره میزنم و زانو هایم را صاف می‌کنم. مامان دوباره سوالش را تکرار می‌کند که می‌گویم: _چیزی نیست. کنارم روی تخت میشیند و به چشمانم خیره می‌شود. مامان: یه چیزی شده، بهم بگو. نگاهم را از مامان می‌گیرم و به دستانم می‌دوزم. _مامان... لحظه‌ای مکث می‌کنم و با بغض ادامه می‌دهم: _اگه بابا یه دست نداشت تو باهاش ازدواج نمی‌کردی؟ مبهم نگاهم می‌کند. مامان: چطور مگه؟ چیزی نمی‌گویم که ادامه می‌دهد: - نکنه تو... علی؟ از جمله دست و پا شکسته‌ مامان می‌فهمم که همه چیز را فهمیده. از روی تخت بلند می‌شود و کنار در اتاق می‌ایستد. مامان: شامتو بخور، شب بخیر. از اتاق بیرون می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به اسم و شماره‌ات خیره می‌شوم. آخرین تماسمان بر می‌گردد به چند ماه پیش. چند ماه پیش که تو دنبال من بودی و حالا من به دنبال تو ام. مگر یک دست، آن هم دست چپ چیز مهمی‌ست؟ من خودت را می‌خواهم، اخلاقت را، مهربانی‌ات را، نگاهت را ! انتظار نکشیده‌ام که تو بیایی و بگویی که باید فراموشت کنم. تو دیگر در قلبم جا گرفته‌ای. به خاطر تو من برای اولین بار به حرف پدر و مادرم گوش ندادم. به خاطر تو ... علی! چادرم را سرم می‌کنم و پشت در اتاق می‌ایستم. نفسم را بیرون می‌دهم و در اتاق را باز می‌کنم. می‌خواهم به حیاط بروم که مامان صدایم می‌کند. مامان: آیه؟ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. کنار در اتاقش ایستاده و به من خیره شده. مامان: کجا میری؟ مکثی می‌کنم. _میرم یه جایی زود... حرفم را قطع می‌کند و نمی‌گذارد حرفم را کامل کنم. مامان: میری پیش علی؟ نفسم بند می‌آید و چشمانم روی لب های مامان قفل می‌ماند. مامان: با تو ام آیه؟ میخوای بری پیش علی؟ سرم را پایین می‌اندازم و کوله‌ پشتی‌ام را در دستم می‌گیرم. مامان: فکر می‌کردم قضیه علی خیلی وقته تموم شده. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗‌ ◖ مامان جلوتر می‌آید و در چند قدمی‌ام می‌ایستد. مامان: برو داخل اتاقت آیه. لحظه‌ای می‌ایستم و بعد وارد اتاقم می‌شوم. در را می‌بندم و کوله پشتی‌ام را به گوشه‌ای پرت می‌کنم. چادرم را روی صندلی می‌گذارم و روی تخت می‌شینم. حالا که مامان فهمیده حتما به بابا هم میگه. سرم را میان دستانم می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به شماره‌ات خیره می‌شوم. دکمه تماس را لمس می‌کنم که بعد از چند بوق جواب می‌دهی: - سلام آیه... مکث کوتاهی می‌کنی و پسوند خانم را هم می‌گویی. چیزی که دیگر برایم مهم نیست بگویی یا که نه. _سلام، باید ببینمت. مکثی می‌کنی و می‌پرسی: - میشه بدونم برای چی؟ خودت هم می‌دانی که چرا می‌خواهم ببینمت اما خودت را به ندانستن زده‌ای. _میام جلوی در خونه‌تون، خدانگهدار. تماس را قطع می‌کنم و گوشی را داخل کوله پشتی‌ام می‌گذارم. آرام در اتاق را باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم. خیلی آرام و بی صدا وارد کوچه می‌شوم که مامان متوجهم نشود و به سمت خانه‌تان قدم بر می‌دارم. از قبل منتظرم بوده‌ای، به سمتت می‌آیم و خیلی زود فاصله بینمان را پر می‌کنم. سوار ماشینت می‌شوم و خودت هم کنارم پشت فرمون می‌نشینی. - همینجا خوبه یا بریم یه جای دیگه که حرفاتونو بزنین؟ مکثی می‌کنم. _همینجا خوبه. به صندلی تکیه می‌دهی که به آستین بی دستت نگاه می‌کنم. دیروز جای خالی دستت کمی آزارم می‌داد اما الان آزارم نمی‌دهد. نگاهم را به نقطه‌ای دور می‌دوزم. _میخوام حرفامو بزنم، چون شاید دیگه نتونم ببینمت. دست راستت را روی فرمون می‌گذاری و به روبرو خیره می‌شوی. _دیگه نمی‌خوای باهام ازدواج کنی؟ مکثی می‌کنی. - مسئله شما نیستی، خودمم. حرف دلم را نمی‌توانم بزنم، نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم خجالت می‌کشم. هنوز هم میترسم با گفتن حرف دلم کوچک شوم. اما... اما شاید دیگر نبینمت. به صورتت که نیمی از آن را می‌توانم ببینم خیره می‌شوم. اگر خودت نخواهی نمی‌توانم مجبورت کنم. چرا همه چیز به یکباره تغییر کرد؟ چرا جای من و تو عوض شد؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط مهدی فاطمه‌است که بهترین پناهگاهه...💛 کلیپ زیبای «مهدی فاطمه نوره» با استاد مومنی تقدیم نگاهتان 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
ان‌شاءالله بزودی محفلی درمورد ریورس و کنترل ذهن براتون میگذارم که اگر بعدها اگاه سازی دراین مورد داشتیم بیشتر متوجه بشیم✔️✨
آیت الله بهجــت برای : برای حل مشکل می فرمودند، این موارد را مراعات و عمل کنید تا انشاء الله مشکل برطرف گردد: 1.🌸🍃✨ کوچکی را همیشه همراه داشته باشید. 2.🌸🍃✨ 👇را بخوانید و تکرار نمایید.(ناس و فلق) 3.🌸🍃✨ را بخوانید و در منزل نصب نمایید. 4.🌸🍃✨چهار قل را بخوانید و تکرار کنید، خصوصا وقت . 5.🌸🍃✨در موقع با صدای نسبتا بلند، اذان بگویید. 6.🌸🍃✨روزی 50 آیه از کریم با صدای نسبتا بلند بخوانید. «»
🔥 اگر این نشانه های من را در در خودت داری بدون که من به تو نفوذ کرده ام 🔥 1⃣✔👈 خودپسندی و عُجب 2⃣✔👈 پند دیگران و فراموشی خود 3⃣✔👈 شادمانی از تملّق انسان جاهل 4⃣✔👈 اسارت در دام هوس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان جلوتر می‌آید و در چند قدمی‌ام می‌ایستد. ماما
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗‌ ◖ چرا دیگر نمی‌گویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم نمی‌آیی و چرا این منم که می‌گویم می‌خواهم ببینمت؟ نکند واقعا همه چیز تمام شده و من نمی‌دانم؟ نه... نمی‌گذارم. به صندلی تکیه می‌دهم و مثل تو به روبرو خیره می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم. _من... نفسم بند می‌آید، نمی‌توانم ادامه حرفم را بزنم. به سختی نفسم را بیرون می‌دهم و شیشه ماشین را پایین می‌دهم. به انتهای کوچه خیره می‌شوم و آهسته می‌گویم: _دوسِت... صدایم را کمی بلند تر می‌کنم. _دوسِت دارم علی! اشک در چشمانم جمع می‌شود و طولی نمی‌کشد که قطره اشکی از چشمانم به پایین سر می‌خورد. سنگینی نگاهت را حس می‌کنم. - زندگی کردن با مردی که یه دست نداره... حرفت را قطع می‌کنم. _مهم نیست. بر می‌گردم و با اشک داخل چشمانم به چشمانت خیره می‌شوم. _هرکی ازم پرسید دست تو چی شده، با افتخار میگم توی جنگ قطع شده. سرت را پایین می‌اندازی و نگاهت را از من می‌گیری. _نذار بیشتر از این منتظر بمونم. از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت خانه قدم بر می‌دارم. با صدای ضربه به در اتاقم می‌گویم: _بیا تو! در اتاق باز می‌شود و مامان در چارچوب در می‌ایستد و نگاهم می‌کند. مامان: بیا بابات کارت داره. دفترم را می‌بندم و از روی صندلی بلند می‌شوم. از اتاق بیرون می‌روم و روی مبل روبروی بابا می‌شینم. بابا بدون مقدمه چینی می‌رود سر اصل مطلب. بابا: برای چی رفته بودی دیدن علی؟ به بابا نگاهی می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم. بابا: عاقبت رفتن به سوریه همینه، یا یه خونواده رو عزادار می‌کنی یا خودتو ناقص، آخه یکی نیست به این پسر بگه مگه آدم قحطیه که تو بلند شدی رفتی سوریه؟ _اونم مثل محمد ِ بابا. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ چرا دیگر نمی‌گویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم ن
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_37 ◗‌ ◖ _اونم مثل محمد ِ بابا. بابا متعجب نگاهم می‌کند و استکان چای را در دستش می‌گیرد. ادامه می‌دهم: _مگه آدم قحطی بود که محمد رفت سوریه؟ بابا نگاهش را از من می‌گیرد و استکان چای را روی میز می‌گذارد. بابا: دوستش داری؟ دستانم را به هم گره میزنم و روی زانو هایم می‌گذارم. مامان هم به جمعمان اضافه می‌شود و کنار بابا می‌نشیند. جای خالی محمد را احساس می‌کنم. شاید اگر او اینجا بود مثل من طرف تو را می‌گرفت. نفسم را بیرون می‌دهم. _علی پسر بدی نیست... بابا دوباره سوالش را تکرار می‌کند: - دوسِش داری؟ سرم را از خجالت پایین تر می‌گیرم و نگاهم را به زمین می‌دوزم. چرا اینقدر سخت است که اعتراف کنم؟ اعتراف کنم به عشق تو... عشقی که همیشه پنهانش می‌کردم. بابا از روی مبل بلند می‌شود و به سمت اتاقش قدم بر می‌دارد. این آخرین فرصتم هست. آخرین فرصت که شاید بتوانم به تو برسم. _دوس... بابا می‌ایستد و این منم که زبانم بند آمده. چرا نمی‌توانم ادامه حرفم را بزنم؟ چرا نمی‌گویم که... دوستت دارم(؟) سنگینی نگاه بابا و بعد هم مامان بیشتر خجالت زده‌ام می‌کند. نفسم را به سختی بیرون می‌دهم. _دو... بابا حرفم را قطع می‌کند: - قرار خواستگاری رو می‌ذارم برای فردا شب، خانم هرچی خرید لازمه بگو فردا صبح برم بخرم. لبخندی روی لبانم می‌نشیند. از روی مبل بلند می‌شوم و کنار بابا می‌ایستم. روی پنجه پا می‌ایستم و شانه بابا را از روی پیراهن می‌بوسم. زیر لب زمزمه می‌کنم: _دوستت دارم بابا. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا