eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... نویسنده:
🌈✨ ✨ ✨ .... ۳ "شاخۀ اصلی دین" 🔹اگه ما بخوایم یه خوشۀ انگور رو به طور کامل با دستمون بگیریم، بهترین راه، اینه که از شاخۀ اصلی اون بگیریم. 🍇 ✅ دین هم یه شاخۀ اصلی داره که همۀ خوبی ها و اعمال دینی حول محور اون قرار دارن. «این شاخۀ اصلی هست». 👌🏼 🚸 تا وقتی که این خط اصلی و شاخۀ اصلی دین به خوبی دیده نشه، آدم سردرگم هست. و توی حرکت مومنانۀ خودش دچار مشکل میشه.🚯 🔹مثل این هست که خوشۀ انگور رو از کنارش گرفته باشه! در واقع اصل دینداری و تنهامسیر ما برای رسیدن به سعادت، مبارزه با هوای نفس هست. مغزِ این مبارزه هم موضوعی هست به نام "" که در مقدمۀ بحث کمی توضیح دادیم. ⭕️ در مسیر مبارزه با نفس طبیعتاً انسان رنج هایی رو تحمل میکنه که این رنج ها در دلِ دنیا وجود داره. 👈🏼البته ما باید توجه داشته باشیم که: «اینطور نیست که خداوند متعال دوست داشته باشه که ما حتماً رنج بکشیم تا رشد کنیم!» ✔️ بلکه خداوند از ما میخواد که «با برخی دوست داشتنی هامون مخالفت کنیم تا رشد کنیم» 🔻 اما خب مسیر این مبارزه طوری طراحی شده که ما مجبوریم که رنج هایی هم بکشیم.☺️ اینجاست که ما باید خودمون رو قوی کنیم👌🏼 تا این رنج ها نتونن ما رو از رشد کافی بی بهره کنن.
💕✨ 🔹قرار شد هر چیزی که آرامش خونه رو از بین میبره ما کنار بذاریم. ⛔️ مثلا گفتیم آرامش خانواده رو بهم میریزه. 🔶 این جهت که فیلم های سینمایی و سریال هاش باعث میشه که زن و شوهرها بدون توجه به شرایطشون همسرشون رو با افراد توی فیلم ها مقایسه کنن. 💢 خانمه میگه چرا شوهر فلان خانم توی فیلم "خوشکل و ثروتمند" هست هیچ مشکلی نداره.😌 اما شوهر من فقیر و بدبخته!😤 مگه من چیم کم بود که شدم زن این؟! ⭕️ واقعا هم سخته که صبح تا شب ثروتمندان رو توی تلویزیون ببینه اما مقایسه نکنه! 🚸 شما بزرگواران یا تلویزیون و ماهواره نبینید یا اگه دیدید خیییلی مراقب باشید که مقایسه نکنید. ✅ همش خوبی های همسرتون رو ببینید. 🚸 "مراقب باشید با مقایسه هاتون آرامش همسرتون رو بهم نریزید". دقت کردید جمله رو؟👆🏼😉
✍️ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... نویسنده:
خانواده های محترم چه خبر از ماسکها؟ آماده نشده ؟
🌈✨ ✨ ✨ .... ۴ "حقیقتِ عملِ صالح" 🔸برای اینکه ببینیم مبارزه با هوای نفس واقعی چطور صورت میگیره، لازمه که حقیقتِ عملِ صالح رو بررسی کنیم. 🌺 قرآن کریم در جاهای مختلفی عنوان میکنه که تنها راه رسیدن به سعادت، داشتن ایمان و انجام عمل صالح هست. ⛔️ متاسفانه کمتر کسی در مورد اینکه عملِ صالح، دقیقاً به چه عملی گفته میشه صحبت میکنه. 💢 - آیا هر عملی که ظاهراً خوب باشه اگرچه مطابق هوای نفس هم باشه، باز هم عمل صالح حساب میشه⁉️ ✅ خیر. عمل صالح یعنی عملی که «در اون نفس وجود داشته باشه». ✅ یعنی طی اون، "برخی دوست داشتنی هامون رو قربانی کنیم". ⭕️ مثلاً یه نفر خیلی دوست داره که به سفرهای زیارتی بره و ظاهراً هم این یه عمل صالح به نظر میرسه 🔻اما نگاه میکنیم، میبینیم که اولویت های دیگه ای در زندگی اون هست؛ 👈🏼 برای همین اون شخص باید از سفرهای زیارتی چشم پوشی کنه و سراغ اون اولویت ها بره. ✅ مثلاً به دختر یا پسر فقیری که در فامیل و اطرافیان خودش میبینه کمک کنه ☺️ تا بتونن ازدواج کنن یا کسب و کار آبرومندانه ای برای خودشون ایجاد کنن. ادامه دارد...
💕✨ مقایسه ممنوع ⛔️ 🔹گفتیم که هیچ وقت همسرتون رو مقایسه نکنید ⭕️ خصوصا با سایر زن و مردهای فامیل. متاسفانه وقتی خانم ها عصبانی میشن 🔴 خیلی این مقایسه ها رو انجام میدن. این کار شدیدا آرامش شوهرشون رو بهم میریزه. سعی کنید وقتی عصبی میشید هر حرفی که دلتون میخواد به زبون نیارید! 🚸 راهش تمرین مبارزه با نفسه. ♨️ به هوای نفست بگو اجازه نمیدم با مقایسه شوهرم رو بهم بریزی! 🎴مردی که آرامشش توی خونه از بین بره حتما به سمت "بداخلاقی و هرزگی" خواهد رفت..
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... نویسنده :
تربیت فرزند 🌹 هر وقت کودکی ، حرف بدی زد ؛ 🌹 برای بار اول ، خود را به نشنیدن بزنید 👈 یعنی تغافل کنید . 🌹 برای بار دوم ، تذکر بدهید 🌹 و بگویید که حرفش ، خوب نیست . 🌹 برای بار سوم ، تهدیدش کنید ؛ 🌹 که اگر عملش را تکرار کند ، 🌹 حتما جلوی دیگران آبرویش را می برید . 🌹 اما برای بارهای بعدی ، با او قهر کنید .
🔅 ای آنکه قبرت بی‌چراغ و سایبان است 🔅روضه نمی‌خواهی، مزارت روضه خوان است 🔸گلدسته‌ات سنگی‌ست، روی تربت تو 🔸گنبد نداری، گنبد تو آسمان است 🏴 شهادت مظلومانه، شکافنده علوم، امام محمد باقر (علیه السلام) تسلیت باد.
◼ای کاش عرفه کربلا بودم...😭😭 💠 مراسم پرفیض دعای روز عرفه 🔹️باکلام حجت الاسلام سیداسماعیل شاکر امام جمعه محترم 🔹️ بانوای حاج محمد ابراهیمیان 📆 پنج شنبه ( روز عرفه ) ساعت ۱۷:۳۰ 🔘 مصلی بزرگ امام خمینی (ره) شهر اردکان باحضور حجاج کاروانهای۱۳۹۹ و ۱۳۹۸ 😷 لطفا ماسک ، دستکش و مفاتیح به همراه داشته باشید. 🔸️مجمع عاشقان بقیع اردکان 🔸️مصلی بزرگ امام خمینی ره اردکان 🔸️گردان ششم پیاده امام حسین اردکان @yasegharibardakan
اعضاء محترم کانال، لطفاً موضوع مراسم دعای عرفه رو به سایر مستمعین مجمع اطلاع رسانی کنید. خیلیا اهل فضای مجازی نیستند. تاکید کنید مکانش در مصلی هست. خدا خیرتون بده
سومین امام معصومی که در واقعه کربلا حضور داشتند امام باقر علیه السلام بودند. همه وقایع و ظلم ها و مظلومیت ها را دیدند. اما ... قرار نیست همیشه با یک روش واحد، مبارزه را ادامه داد. بزرگترین انتقامی که ایشان می‌توانستند از خط مسموم فکری بنی امیه و بنی عباس بگیرند، تربیت تعداد قابل توجهی قلم به دست بود. وگرنه ایشان هم عرضه گرفتن شمشیر به دست داشتند و هم بالاخره اگر ندا میدادند، بیشتر از تعداد شهدای کربلا دور ایشان جمع میشد. ولی ترجیح اینه که مبارزه وارد فاز نرم افزاری خودش بشه. اولین کسی که تألیف کرد امام سجاد بود. اولین کسی که حلقه مولفان راه انداخت و موضوعات متعدد فکری و سیاسی را مدیریت کردند امام باقر بود و اولین کسی که علاوه بر علمای خودمون، حتی مولفان و علمای مکاتب دیگر را تغذیه کردند (بخوانید: نجات دادند) امام صادق بود. پس این سه امام بزرگوار، مدل نرم افزاری را بلافاصله پس از واقعه کربلا به مدت قریب ۹۰ سال طراحی و ارائه و گسترش دادند. دقت کنید لطفا؛ عرض کردم حدود ۹۰ سال! کمترین حرفی که میشه زد این هست که: حرکتی که ابوالعجائب (اباعبدالله الحسین علیه السلام) در مدت ۱۰ سال جوری مدیریت کردند که پازل آخرش با خون و کربلا و عاشورا رقم خورد، نه تنها پایان کار نبود بلکه ابتدای یک مدل نرم افزاری ۹۰ ساله را رقم زد که باعث بتن آرمه شدن مکتب تشیع بشود. یا به زبان ساده تر؛ لحظه ریخته شدن قطرات خون یک شهید، تازه شروع ماجراست و اگر پس از آن حداقل ۹۰ سال کار فرهنگی سطح بالا در مقیاس این سه امام بزرگوار نکنیم، هم خون آن بنده خدا پایمال شده هم نمی‌توانیم از آن خون به نفع انقلاب استفاده کنیم و هم به تدریج، دستخوش تحریف و قیل و قال خواهیم شد. و اما امروز؛ هنوز دو دهه از جنگ تحمیلی نگذشته بود که در سریال نحس و ننگین فتنه ها با فواصل ده سال افتادیم. هنوز سه چهار سال از نابودی اجتماع داعش و قائله سوریه نمی‌گذرد که دستخوش فتنه های سالانه و فصلی هستیم. و هنوز سالگرد حاج قاسم نشده که ... بگذریم باشد به وقتش عرض میکنم. لذا همه اتفاقات در عصر انقلاب اسلامی با سرعت فوق العاده زیاد در حال رخ دادن است و ما اینقدر زمان نداریم که برای هر کربلایی که علیه ما راه می‌افتد، نود سال بعد از آن کار فرهنگی کنیم تا بتوانیم حرف و حدیث و فکر خودمان را تکثیر کنیم. پس باید تقسیم کار کرد هر کس به فراخور استعداد و توانایی واقعی که دارد باید پذیرفت که وسط معرکه هستیم و خبر نداریم باید با سرعت حوادث عصر انقلاب، خودمان را تطبیق بدهیم.
سوریه ، قبل و بعد از داعش هدیه به شهدای مدافع حرم صلوات
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... نویسنده :
شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود یک روز قبل از مرگ شخص حیران شد و گفت : ولی مرگ را هیچکس نمیداند! عالم فرمود، پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد .
💕✨ 💢 💢 🔹یکی از چیزایی که آرامش آدم رو از بین میبره موسیقی هست. 🚫 خونه ای که صبح تا شب توش سر و صدای تلویزیون و ماهواره و انواع آهنگ ها باشه 🔊🎙📡 معلومه که نمیتونه آرامش داشته باشه. 😒 به طور کلی موسیقی آرامش آدم رو از بین میبره. 🔶 بعضیا میگن حاج آقا ما با آهنگ های آرامش بخش آروم میشیم!😌 باشه به فرض هم اگه اینطور باشه 🔴 خب این خیلی بده که آدم آرامش خودش رو به یه "عامل بیرونی" وابسته کنه. 🚫 مثل اون معتادی که برای آرامشش مجبوره بره سراغ مواد مخدر. 😒 🔹اصلا کاری به حلال و حرامش نداشته باش. حتی زیاد گوش کردن مداحی هم اثر منفی داره و آرامش آدم رو از بین میبره. 🌷 سعی کنید یه خونه ی کاملا آروم داشته باشید. ✅ بعد از یکی دو ماه ببینید چقدر رابطتون با همسرتون قشنگ تر میشه.😊